شعار سال: بهنظر مارکس چیزی به نام
اقتصاد، به معنای حوزهای مستقل و انتزاعی وجود ندارد، آنچه وجود دارد اقتصاد
سیاسی است و اقتصاد سیاسی همان چیزی است که تأثیرات آن را میتوان در آثار بالزاک
بهخوبی مشاهده کرد. بالزاک در داستانهای خود همواره میان اقتصاد و سیاست پیوندی
ناگسستنی میدید، زیرا میان این دو تفکیکی مجرد قائل نبود، این موضوع به دقت و
ریزبینی بالزاک برمیگشت.
دامنه کار بالزاک بسی گسترده بود، از فقیرترین کلبههای
دهقانی تا کاخهای سن ژرمن، حتی به اتاق ناپلئون میرفت، در همان حال به مانورهای بازار
بورس و معاملات زمین توجه میکرد و آنگاه تأثیرات آن را در اجتماع مورد توجه قرار
میداد. درحالیکه کیلومترها دور از پاریس به تأملات و رنجهای دختری جوان به نام
«اوژنی گرانده» توجه میکرد که در حضور پدر خسیسش، کیف پول خود را به پسرعمویش میبخشید،
در آنجا بالزاک اهمیت موضوع را درمییافت و بهنظرش میآمد که شجاعت اوژنی در آن
لحظه هیچ کمتر از ژاندارک نبود. در همه این موارد، بالزاک به تأثیرات سیاسی،
اجتماعی گسترده اقتصاد فزایندهای توجه میکرد که تمامی تاروپود اجتماع را دربر
گرفته بود و در همه زندگی جاری بود و حتی در خصوصیترین روابط شخصی میان آدمها،
حضوری کاملا محسوس و بیشتر نامرئی داشت.
بالزاک با تخیل سرشار خود، در پاریس پانسیون تأسیس میکرد و آنگاه
آنجا را از آدمهایی پر میکرد که مملو از تمنا بودند، مانند پانسیون «مادام ووکه» در
«باباگوریو». بهنظر بالزاک فرد بورژوا مملو از تمنا است، ساختارهای جهان نیز بر
شدت تمنا میافزودند. اساسا بهواسطه این میل زاینده (تمنا) بود
که فرد بورژوا نمیتوانست لحظه حال را تحمل کند. در لحظه زندگیکردن و یا چنانکه
گفته میشود «دم را غنیمتشمردن» برای فردِ بالزاکی معنا و مفهومی ندارد. فردِ
بالزاکی برخلاف فردِ استاندالی که همواره سرشار از زیستن در لحظه بود، خود را
تماما وقف لحظاتی میکرد که پیش رویش قرار داشتند. نگاه بالزاک همواره رو به آینده
بود، به افقهای پیش رو، به دنیایی بیرون از خود تا در پیوند با جهان گسترده بیرون
از خود، آن را بهتمامی در اختیار «خود» و تحت مالکیت خصوصی «خویش» درآورد، درست
مانند ناپلئون که میخواست تمامی جهان را به چنگ آورد و آن را از آنِ خود کند.
آنچه فرد را به بیرون از خود میکشاند «میلی» فزاینده بود. فرد بالزاکی
بهرغم فردبودنش در همه حال خود را بخشی از جهان پیرامون میدانست، اساسا بهنظر
بالزاک فرد بهرغم فردبودنش، تنها در پیوند با گشودگی جهان بیرون از خود میتوانست
برای فردیتِ خود شأن و تشخصی قائل شود. شاید ایده تمنا و میل فزاینده در بالزاک
بود که مارکس در داستانهای بالزاک ایدههایي از خود را مییافت. مارکس نیز به
گشودگی جهان و افقهای پیش رو باور داشت و همواره نگاهی رو به جلو داشت، اما نه به
آن خاطر که جهان را تحت مالکیت خصوصیِ «فرد» درآورد.
«شاهکار گمنام»،
داستانی کوتاه اما مشهور از بالزاک است، موضوع آن به زندگی «فرنهوفر»، نقاش
هنرمندی برمیگردد که دَه سال تمام بر سر تابلویی که تصویر زنی است کار میکند. او
در طی کار خود احساس میکند اگرچه روزبهروز به هدف خویش نزدیکتر میشود، اما
رضایت مطلوب حاصل نمیآید. او که بهراستی نقاشی چیرهدست بود نزد خود میاندیشید
که چهبسا هنوز مدل مناسب را نیافته است. روزی «پوسن»نامی دوست شاگرد فرنهوفر،
معشوقه خود را که بسیار زیبا بود نزد نقاش هنرمند میآورد تا مدلی مناسب برای
نقاشی باشد. زیبایی
مدل هوش از سر استاد میرباید اما این صرفا لحظهای گذراست، زیرا نگاه فرنهوفر باز
به تابلوی تمامنشده خویش بازمیگردد. با این کار فرنهوفر از واقعیت زیبا روی برمیگرداند.
به بیانی دیگر فرنهوفر ساخته مصنوع را به واقعیت زنده ترجیح میدهد، گو اینکه
بعدها معلوم میشود تابلوی استاد، تابلویی سفید است که جز خطوط درهمرفته و تکرار
رنگ چیز دیگری در آن نیست.
«شاهکار گمنام»
ازجمله آثاری است که مورد توجه مارکس قرار داشت. از نظر مارکس، بالزاک در این اثر
به بیگانگی آدمی از زندگی واقعی و الینهشدنش از روابط اجتماعی میپردازد و
پیشاپیش نسبت به نیهيلیسم و خودشیفتگی آدمی که ازجمله نتایج انزوا و دوري
از روابط ملموس اجتماعي است، هشدار ميدهد.
از نظر بالزاك هنرمند با بيگانهكردن خويش از زندگي درنهايت به
نابودكننده كار خويش بدل ميشود. بهنظر ماركس بتوارگي كالا كه درنهايت به از
خود بيگانگيِ آدمي منتهي ميشود به بهترين شكل در «شاهكار گمنامِ» بالزاك نشان داده
شده است. براساس نظر ماركس در فرايند از خودبيگانگي، كالاي ساخته دست آدمي، مستقل
از كار اجتماعياش بهتدريج جان ميگيرد و حياتي مستقل پيدا ميكند، تا بدان حد كه
شيء ساخته دست آدمي، شأني بالاتر از حيات آدمي پيدا ميكند. بدينسان نوعي وارونگي
رخ ميدهد كه طي آن آدمي ابژه ميشود و ابژه ساخته دست آدمي همچون حياتي جاندار
ارزشي والاتر از خود انسان پيدا ميكند. تنها در پي اين وارونگي و توهم ناشي از آن
است كه فرنهوفر تابلو تمامنشده خود را به واقعيت زيبا
ترجيح ميدهد.
بالزاك مينويسد «اميد خاطرهاي است كه تمنا ميشود»، اين معنا درونمايه
اصلي نوشته ديگري از بالزاك به نام «سرهنگ شابر» است، سرهنگ شابر شخصيت برجسته
نظامي كه شديدا موردعلاقه امپراتور است در نبرد آيلاو به خيال اينكه مرده است در
گوري جمعي گذاشته ميشود. «زن شابر كه يقين يافته شوهرش در نبرد آيلاو مرده است
دوباره ازدواج كرده است. وقتي كه شابر به پاريس بازميگردد هيچكس باورش نميشود
كه اين خود اوست، او همه چيزش را از دست داده است: نامش را، ثروتش را، و حق زندگي
با نام شابر را. جريان قانوني و جريان داستاني به موازات هم پيش ميروند تا از
طريق شواهد و مدارك موجود هويت شخصيت مذكور را روشن سازند1» اما گويي هيچكس نميتواند
و يا نميخواهد بپذيرد كه شابرِ افسانهاي ميتواند زنده باشد، جز خود شابر كه در
هويت خود ترديد نميكند. شابر بهواسطه حافظه و گذشتهاي كه خاطرههايش بر ذهن او
سنگينی ميكند، متمني اميد براي كسب هويت خود به نام همان سرهنگ شابر افسانهاي
است. در اينجا شابر بهناگزير «سياست اميد» در پيش ميگيرد.
اميدِ سرهنگ شابر، فانتزي و خيالي و توأم با خوشبيني نيست
بلكه اميدي واقعي است كه از اعماق سياه نااميدي سرچشمه ميگيرد. شابر درمييابد
كه تنها اميد ميتواند سياست مخلوقان نگونبختي چون او باشد، حتي اگر اميد وجود
نداشته باشد و شكست سرنوشت محتوم باشد، از قضا در شكستي چنين سياه است كه اميد سر
برميآورد. «اوه! اگر شكست بخورم، ميتوانم بميرم اما همراه او خواهم مرد2.»
شابر شخصيت بهراستي بالزاكي است، زيرا لحظه حال را نميتواند تحمل كند. نگاه او تماما معطوف به آينده
است. بار گذشته با تمامي وزن خود چنان بر دوش شابر سنگيني ميكند كه او براي تحمل
آن چارهاي ندارد جز آنكه بهتعبير ماركس آن را به گشودگي جهان پيشرو ربط دهد و
اين همان كاري است كه شابر ميكند. شابر بعد از گذران سالهاي پياپي دربهدري و بيهويتي
و همينطور صدمات ناشي از آن همچون زندان، سرانجام خود را به پاريس ميرساند و به
دفتر مشهورترين وكيل شهر يعني دروويل ميرود، تا قبل از هر چيز هويتش را محرز كند.
در شرايطي شابر نزد وكيل دروويل ميرود كه كاملا دچار فقر است، داراييهاي شخصياش
تقسيم شده است، همسرش مجددا با يك كنت ازدواج كرده، و داراي دو فرزند است.
در اين وضعيت كاملا اسفبار است كه شابر بهسوي اميدي نامعلوم و گنگ ميرود
و براي كسب هويت بهيغمارفتهاش تلاش ميكند. او ناگزير به اتخاذ سياست اميد است،
زيرا گذشته براي شابر همواره و در هر لحظه تداعي ميشود. گذشتهاي كه بهصورت خاطره در ذهن وي تداعي ميشود،
كموبيش طنين بنياميني دارد، به اين معنا كه گذشته صرفا ابزاري براي كاوش در آن
نيست بلكه نمايش و اعاده آن است. تلاش بينتيجه شابر در هر صورت تلاش براي رهاشدن
از بار سنگين گذشتهاي است كه بر روح و روان وي سنگيني ميكند و او را آزار ميدهد.
پينوشتها:
1. «انوره دو
بالزاك» چارلز افرون، ترجمه سياوش سرتيپي
2. «سرهنگ شابر»
بالزاك، ترجمه عبدالله توكل
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 18 مهر97، شماره: 3264