شعار سال: در این خاک و از مادرانی ایرانی به دنیا آمدهاند، خود را همراه با مردم همین خاک شناختهاند، تاریخ این سرزمین را از بر هستند و جایی را برای مردن جز این سرزمین نمیخواهند. با این حال و در غیاب یک برگه هویتی و ۱۰ عدد کد ملی، آنها در خاک خود، اتباع یا پناهنده محسوب میشوند، برای هر سال زیستن در خاکی که خود آن را وطن میخواند باید بارها راه ادارههای بیشمار را طی کند تا با در دست داشتن برگهای، زیستشان در خاک آبا و اجدادی غیرقانونی نباشد.پیش از این از فرزندانی با مادران ایرانی گفته بودیم که در انتظار اجرای قانون اعطای تابعیت بودند و نبود آییننامه، آنها را از اجرای این قانون ناامید کرده بود. حالا و با تدوین آییننامه توسط معاونت حقوقی ریاستجمهوری، تنها یک گام دیگر تا ابلاغ آییننامه باقی مانده است با این حال بیمها از اجرایی نشدن این آییننامه بیش از امیدهاست. این گزارش روایت صابر و ساراست از روزهای تلخی که بدون شناسنامه گذراندهاند، صابر از دلالانی میگوید که این فرصت را مغتنم شمردهاند و با گرفتن ۱۰ هزار دلار برای فرزندان با مادران ایرانی شناسنامه میگیرند و سارا از نگرانیها و دلهرهها برای دخترش که در آغاز ۷ سالگی معنای نداشتن شناسنامه را بسیار بهتر از شناسنامهداران ۳۰ و ۴۰ ساله میفهمد، ذکر زبان هر دو و تمام ساراها و صابرهایی که بدون داشتن شناسنامه مو سپید کردند، این جمله است: «از ما گذشت.»
سینا نه، سلینا
۸ سال پیش که سارا زیر چارقد سفید و روبهروی آیینه و قرآن با امیر پیوند زناشویی بست، هرگز فکرش را هم نمیکرد که روزی باید از ترس مربی ژیمناستیک دخترش در دستشویی باشگاه ورزشی پنهان شود. در آن تابستان خنک تبریز، سارا مثل دو خواهرش شناسنامه را تنها چند تکه کاغذی در کیف چرمی داخل کمد میدانست و در سیاهترین کابوسهایش هم هراسی از بیشناسنامه بودن دخترش نداشت، اما حالا سیاهی هر کابوس به رنگ صورتی لبهای به هم فشرده مربی «سلینا» ست، لبهایی که پشت سر هم میجنبند و مدام این پرسش را تکرار میکنند: «مامان سلینا، پس این بیمه ورزشی چی شد؟» هفتهای ۳ جلسه سارا پشت درهای دستشویی از صدای مربی پنهان میشد و آنقدر آنجا میایستاد تا مربی و لبهای صورتیاش بروند، طول دستشویی را قدم میزد و بارها به چشمهای گشاد و لکههای سیاه زیر چشمانش در آیینه خیره میشد و تندتند آب یخ را میریخت روی دستها و صورتش. ۸ ماه این کابوس در پلکانهای اداره ثبت احوال، اداره اتباع و پلیس گذرنامه همراه با او، تندوتند پلهها را بالا و پایین رفتند، ۸ ماه این کابوس پیشانی کوچک سارا را پر از عرق و چشمهایش را پر از اشک کرد تا همین یک تکه کاغذ، همین بیمه ورزشی به سلینا برسد، اگر سلینا کد ملی داشت، تمام این ۸ ماه در ۸ دقیقه و پشت کامپیوتر خلاصه میشد. اما نام سلینا جز در گواهی ولادت و پاسپورت پدرش در هیچ سند رسمی دیگر ثبت نیست، شناسنامه سارا از نام دخترش خالی است و هیچ ۱۰ رقمی تاکنون به نام سلینا ثبت نشده است با این حال یک روز پس از گرفتن بیمه ورزشی، سلینا در مسابقه استانی مدال طلایی را دور گردن انداخت و با لباسی سراسر قرمز و صورتی بیلبخند، روی سکوی شماره یک ایستاد، عدد یک برای او بیش از آنکه نشانه پیروزی باشد، نشانه «یک نفری» بود که با دیگر «یک نفرها» برابر نیست، او کیلومترها دورتر از پدرش و روی خاکی که در آن متولد شده بود و برابر چشمهای همیشه گریان مادرش به هیچ خاکی تعلق نداشت. ۵ سال پیش امیر، پیشانی سارا و سلینا را بوسید و به قصد زیارت همراه با لشکر فاطمیون به سوریه رفت، زیارت رنگ جنگ به خود گرفت، ماهها از امیر خبری نمیشد، سارا کنار تلفن خانه خوابش میبرد و تنها واریز حقوق ۳ میلیون تومانی به تنها حساب بانکی امیر، نشان از زنده بودن او میداد. امیر هر ۳ ماه یک بار، دو هفته را برمیگشت خانه، اما در همین ۱۴ روز نیز طول خانه را قدم میزد و بیقرار جنگ و تپههای خاکی میشد. بارها سارا از او خواست تا او و سلینا را رها نکند، اما بخش بزرگی از قلب امیر، پشت انبار مهمات و توپخانههای جنگ باقی مانده بود. یکی از روزهایی که برای گرفتن بیمه ورزشی سلینا به یکی از هزاران اداره ممکن سر زده بود به سارا خبر دادند که به دلیل حضور همسرش در فاطمیون میتواند هم برای همسر و هم برای دخترش اوراق هویتی بگیرد، این تنها باری بود که سارا با خوشحالی و خنده از ساختمان اداره خارج شد. چند روز بعد پوشه سبز نویی را پر کرد از تمام مدارک لازم، چند نامه از چند سردار خوشنام نیز ضمیمه نامه کرد، اما کارمند عبوس اداره، بیاعتنا به برق چشمهای سارا و رنگ سبز پرونده، بعد از کمی معطلی و باز و بسته کردن چند در و پاسخ دادن به چند تلفن به سارا گفت که پروندههای سلینا و امیر، «پروندههای سبکی» هستند. این «پرونده سبک» نه برای امیر شناسنامه و بیمه شد و نه برای سلینا، اما این اولین باری نبود که سارا سلانهسلانه از ادارهای به خانه بازگشته بود. سلینا ۷ ماه داشت که تب سختی گرفت و بیقرار فریاد میزد و بیتابی میکرد، سارا به تنهایی سلینا را در میان اشک و شیون به بیمارستان رساند و در آن میان نام دخترش را سلینا خواند، اما مسوول تریاژ نام نوزاد ۷ ماهه را سینا نوشت. سلینا یک شب را در بیمارستان گذراند، اما برای ترخیص، حالا سارا باید ثابت میکرد که نام دخترش سینا نیست باید توضیح میداد که نام دخترش در شناسنامهاش نیست و تنها راه اثبات، برگ ولادت و پاسپورت پدری است که در حال جنگ است. سلینا یک سال داشت که در آغوش مادر برای اولین بار پایش به اداره گذرنامه باز شد. سارا پشت پیشخوان از کیفش شناسنامه و کارت ملی خود و پاسپورت شوهر و مدرک ازدواجشان را بیرون کشید. متصدی پیشخوان پاسپورت افغانستانی امیر را که دید، شناسنامه و کارت ملی سارا را در دست گرفت، آن را کمی برد زیر نور تند چراغ اتاق، کمی پشت و روی شناسنامه و کارت ملی سارا را نگاه کرد و با فریاد از یکی از همکاران ترکزبانش خواست تا بیاید پشت پیشخوان، مرد پشت میز به همکارش با لبخندی کج گفت که «این افغانستانی شناسنامه جعل کرده و میگه متولد تبریزه الان باید از اول تا آخر آشنایی و ازدواجش با این افغانستانی رو بگه که باورمون بشه این شناسنامه و کارت ملی خودشه.» سارا بارها خواست تا از کد ملی او استعلام بگیرند تا ببینند او ایرانی است نه افغانستانی با این حال میان گریه و در حالی که سرپا بود و سلینا را به آغوش داشت، تمام داستان را به ترکی گفت، پاسخ همکار مرد پشت میز این بود که چطور ممکن است یک افغانستانی «مثل بلبل ترکی حرف بزنه؟»، اما نه سارا و نه سلینا «افغانستانی» نبودند، شناسنامه یکی مورد تردید بود و شناسنامه دیگری مورد نفی. انگار به دنیا آمدن و زیستن در این آب و خاک و داشتن والدین ایرانی برای داشتن این هویت هم کافی نبود. گریههای سلینا و سارا و پافشاریهایشان نهایتا به استعلام کارت ملی و یک «عذرخواهی ساده» ختم شد. سارا که گریههای سلینا را دید، تصمیم گرفت از آن روز به بعد هرگز دخترش را به ایرانی بودن دلخوش نکند. به او گفت که کودکان تا وقتی بزرگ شوند، شناسنامه نمیگیرند، به او گفت که پدرش افغانستانی است و باید ۱۸ ساله شود تا شناسنامه بگیرد، به او گفت که شناسنامه چند تکه کاغذ پاره است و به عنوان شیء زینتی در خانهها استفاده میشود، به او گفت که همه «بچهها» اجازه سوار شدن به قطار و اتوبوس را ندارند، به او گفت که آب و هوای تبریز سرد است و پدرش نمیتواند سرمای آنجا را تحمل کند، به او گفت که بهتر است تبریز نروند و مادربزرگش بیاید تهران. کوثر، همبازیاش در مهدکودک به او گفت که نه تنها شناسنامه دارد، کارت ملی و دفترچه بیمه هم دارد و عروسکهایش هم شناسنامه دارند و این شناسنامهها از گردن آنها آویزان است، ابوالفضل، خواهرزادهاش هم به او گفت که وقتی بزرگ شود، هیچوقت نمیتواند بیاید تبریز، مگر اینکه توی ماشین یا اتوبوس پشت چادر مادرش پنهان شود. پدر سلینا دوبار توانست با ماشین برادران سارا به تبریز برود، کنار پلیسراه خودش را به خواب زد و همان دو بار به خیر گذشت، اما امیر که برای دین و باورش میجنگید، بیش از این دو بار نخواست که از قوانین عبور کند و ترجیح داد برای همیشه نگاه سرد برادران سارا را بپذیرد و این سوال را هرگز پاسخ ندهد که چرا خواهر آنها را «بدبخت» کرده است. با این حال مادر سارا، امیر را بهترین داماد خود میداند، البته اگر «اونجایی» نبود، مادر سارا کنار دروهمسایه هیچ نشانی از «اونجایی» بودن امیر نمیدهد، فامیل دور سارا از ازدواج نافرخنده او و امیر خبر ندارند و خواهران سارا هنوز باور نمیکنند که سارا علاقه قلبی عمیقی به امیر دارد، میپرسند: «چطور میتونی از یه اونجایی خوشت بیاد؟» حالا که کرونا سارا را خانهنشین کرده و شغل او را در پژوهشکده گرفته است، از طرفی نگران پساندازی است که هر روز کوچک و کوچکتر میشود و از طرف دیگر، گذر هر ماه، او را به کابوس خرداد ماه و ثبتنام سلینا در مدرسه نزدیکتر میکند، تنها آرزوی سارا، اجرایی شدن مصوبه پیش از روز ثبتنام مدارس است: «برای یک بیمه این همه بدبختی کشیدم، خدا میدونه برای مدرسه چه عذابی منتظرمه.» سوال پرتکرار سارا، واقعیت بیمها و امیدهای او و همقطارانش است، اینکه با اتمام این دوره مجلس، این قانون به اجرا میرسد؟ اینکه مجلس بعدی خط باطلی روی این قانون میکشد؟ اینکه نهادهای اجرایی آییننامه را با منت و تردید به اجرا درمیآورند؟ آیا سلینا شامل این قانون میشود؟ آیا آیا آیا...؟
دلالهای شناسنامه
پدر صابر زندانی سیاسی در عراق و محکوم به اعدام بود. پس از انقلاب، پدر به همراه مادر از مرز گریختند و به شهر مهران رفتند، جرم آنها، فعالیت سیاسی در عراق و البته، ایرانیالاصل بودن بود. سالها پیش حکم کشف حجاب، مادربزرگ و پدربزرگ صابر را به آن سوی مرز مهران فراری داد، آنها تابعیت عراقی گرفتند، اما با روی کار آمدن بعث و به جرم ایرانی بودن، دوباره به خاک و آب خودشان بازگشتند. یک روز پس از به دنیا آمدن صابر، پدر نام پسرش را انتخاب کرد و با برگه عزیمت، راهی جبهه شد و تا ۸ سال دیگر به خانه باز نگشت، پدر صابر روحانی بود و پشت سنگر جبههها از ایمان و خدا میگفت، ایمان به درستکاری بود که مانع گرفتن شناسنامه برای صابر شد، پدر معتقد بود که هر کاری باید از راه دینی و قانونی صورت بگیرد. او حاضر نشد، شناسنامه پسرش را بدون طی کردن راه قانونی بگیرد و بعد از آن، نه از بن، نه از حقوق، نه از نامه ایثارگری و نه از سهمیه جانبازی استفاده نکرد و با داشتن کارت اتباع در خاکی که زاده آن بود و بدون دیدن شناسنامه فرزندش از دنیا رفت. صابر به همراه دو خواهر و مادر در ۱۴ سالگی بر مزار پدر گریستند، حالا در غیاب او، بار زندگی خانواده بر دوش ۴ نفری بود که هیچکدام شناسنامه نداشتند. همان روزها هم دلالهای شناسنامه دور و بر صابر میچرخیدند و رقمهایی را برای گرفتن ۴ شناسنامه ممهور به مهر تمام ادارههای رسمی به او پیشنهاد میدادند، اما خرج زندگی و آموزه پدر به درستکاری در گوشهای صابر هنوز از یاد نرفته بود. کارت سبز صابر پس از ازدواج با همسرش به برگه اقامت ازدواج تبدیل شد، حالا که او و همسرش از اداره تابعیت اجازه ازدواج گرفته بودند، حالا که اداره تابعیت در جلسهای همسر او را توجیه کرده بود که صابر عراقی است و ممکن است به زودی او را ترک کند و عازم دیار دیگری شود، صابر میتوانست در زادگاه و کشور خودش با اجازه ازدواج ساکن رسمی شناخته شود. در گذرنامه عراقی صابر، محل تولد به نام ایران است، در شناسنامه مادر و پدر صابر، محل تولد به نام ایران است، در شناسنامه مادربزرگ صابر و مادربزرگ مادرش، محل تولد به نام ایران است. صابر، همسر و خانوادهاش، همگی در خوزستان چشم به جهان گشوده و همان آب و خاک را به نام وطن شناختهاند با این حال ترک تابعیت مادر و پدرش پیش از انقلاب حالا گریبان او را گرفته است و صابر بدون شناسنامه، پسری ۳ ساله دارد، برای خانوادهاش خانه و ماشین گرفته و ۱۰ سالی میشود که دفتر خدمات گردشگری دارد، حق بیمه و مالیات را مرتب میپردازد، اما هر سال برای زیستن در خاکی که متولد و پرورانده آن است باید هزینه بدهد و هزار کیلومتر روند بیپایان اداری را طی کند. قانون میگوید، حق اقامت فرزند مادران ایرانی رایگان است، اما او هر سال ۱۷۲ هزار تومان هم برای خود و هم برای پسرش حق اقامت پرداخت میکند.
حالا پس از ۱۰ سال پرداخت حق بیمه تامین اجتماعی ۳ ماهی میشود که شیوع کرونا درآمد دفتر صابر را صفر کرده است. او پیش از این نمیدانست که بیمه بیکاری به اتباع تعلق نمیگیرد، علاوه بر آن او نمیدانست که بیمه بازنشستگی و ازکارافتادگی و فوت هم در صورت داشتن حداقل ۱۰ سال سابقه کار و آن هم با درصد کمتری به اتباع اختصاص میگیرد، او حالا دستش به دهان میرسد، اما با هر لقمه نانی که در دهان میگذارد، خبر از زندگی دیگر اتباعی دارد که چشم به راه کوپنهای نان ۵ هزار تومانی هستند تا با داشتن این کوپنها، دو تا نان سنگک را برای ناهار و شام به خانه ببرند. قانون موسسههای خیریه، بهزیستی و کمیته امداد را در صورتی از پرداخت مالیات معاف میکرد که کمکهای خود را با ذکر کد ملی پرداخت کنند. این قانون بسیاری از فرزندان با مادران ایرانی را از گرفتن این کمکهای مردمی و دولتی محروم کرد. نداشتن آن ۱۰ عدد به معنی نداشتن کار، نداشتن حساب بانکی و حتی نداشتن صدقههایی از موسسههای خیریه بود. از ۳ دایی صابر، یکی در راه وطنی که از آن شناسنامهای نداشت، شهید شد و دایی دیگر با ریههایی پر از گازهای شیمیایی به خانه بازگشت و به عنوان جانباز شیمیایی ۴۰ درصدی ۳۰ سال را در خانه گذراند تا پس از سالها بنیاد شهید و امور ایثارگران به او پیشنهاد اعطای پناهندگی بدهد، اما چطور میشد در وطنی که از همان خاک و آب است، در وطنی که برای آن جنگیده و بخشی از جان و سلامتش را در راه آن فدا کرده است، پناهنده شود؟ یک بار دیگر وقتی دایی صابر برای گرفتن بخشی از داروهای خود به هلالاحمر مراجعه کرده بود، متصدی نسخهپیچی با نگاهی به کارت اتباع او پرسیده بود که چطور این فرد عراقی به وطنش خیانت کرده و علیه آن جنگیده است، دایی صابر سکوت پیشه کرده و نگفته بود که او عراقی نیست، ایرانی است و فقط شناسنامه ندارد، ایرانی است و در کشور خود اتباع خوانده میشود، ایرانی است و به وطن خود خیانت نکرده است. نه صابر، نه پدرش و نه دایی او هرگز پاسخ مثبتی به دلالان شناسنامه نمیدادند، «لردگانی» نام یکی از این دلالهای شناسنامه است که با گرفتن ۱۰ هزار دلار (سال ۹۸) از مرکز شهرستانها برای گرفتن شناسنامه برای خیل عظیم بیشناسنامهها اقدام میکند. در این صورت ثبت احوال میتواند، درخواستی را برای اداره امورخارجه بفرستد که فلان شخص درخواست تابعیت داده است و اگر طبق ماده ۴۵ و ظرف ۴۵ روز پاسخی از امور خارجه دریافت نشود با نفوذ «لردگانیها» ۱۰ هزار دلار میتواند یک شناسنامه را برای این فرزندان به ارمغان بیاورد. صابر از روزهایی میگوید که علامت S روی گواهینامهاش، او را در مقابل افسر و مقصری که صندوق عقب ماشین او را خرد و خاکشیر کرده است، شرمنده میکند. از دلالانی که مقابل ادارههای گذرنامه و ثبت احوال برای تابعان جدید و با اخذ ۸۰۰ هزار تومان اقامت ۳ ماهه «جور میکنند»، از کارت آمایشی که هیچ اعتبار قانونی ندارد و حتی پس از اخذ اقامت ازدواجی در برخی ادارهها خاک میخورد و باطل نمیشود تا به ازای هر کارت سبز، سهمیهای برای مهاجران از سوی یونیسف به صندوق واریز کند، اما جملهای که از دهان صابر نمیافتد، جملهای است که در دهان صابرها به کرات میچرخد: «از ما دیگه گذشت، ما امیدی برای خودمون نداریم، اما نمیخوایم بچههامون هم مثل ما بسوزن.»
وقتی دایی صابر برای گرفتن بخشی از داروهای خود به هلالاحمر مراجعه کرده بود، متصدی نسخهپیچی با نگاهی به کارت اتباع او پرسیده بود که چطور این فرد عراقی به وطنش خیانت کرده و علیه آن جنگیده است، دایی صابر سکوت پیشه کرده و نگفته بود که او عراقی نیست، ایرانی است و فقط شناسنامه ندارد، ایرانی است و در کشور خود اتباع خوانده میشود، ایرانی است و به وطن خود خیانت نکرده است. نه صابر، نه پدرش و نه دایی او هرگز پاسخ مثبتی به دلالان شناسنامه نمیدادند، «لردگانی» نام یکی از این دلالهای شناسنامه است که با گرفتن ۱۰ هزار دلار (سال ۹۸) از مرکز شهرستانها برای گرفتن شناسنامه برای خیل عظیم بیشناسنامهها اقدام میکند.
شعار سال،با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه اعتماد، کد خبر:147322، تاریخ انتشار: 23 اردیبهشت 1399، www.etemadnewspaper.ir