شعار سال: دیماه گذشته،
خبر این مرگ دردناک همه را متاثر کرد؛ تصاویر این دو کودک معصوم، فضای مجازی را پر
کرد؛ سیل بیانیهها و شکوائیهها سرازیر شد؛ همهجا پر شد از هشتگهای مختلف با
انواعواقسام علائم حزن و اندوه؛ هشتگهایی مانند «زبالهگردی، حق کودکان نیست.»
حالا نزدیک به 11 ماه از آن روز زمستانیِ پرسوز گذشته؛ احد و صمد،
فرزندان «بسمالله
بهرامی» مرد مهاجر زبالهگردی که آن روزها تازه از کمپ ترک اعتیاد مرخص شده بود،
در کارگاه بازیافت قربانی شدند و صداهای کودکانهشان برای همیشه خاموش شد، اما مرگ
این دو کودک معصوم، پایان مصیبت نیست؛ این فقط یک نمونه است. نمونهای از دهها
فاجعه دردآور که میتواند هر لحظه بر سر کودکان زبالهگرد آوار شود. کودکانی مثل
احد و صمد که روزی چند ساعت را صرف جمعآوری و تحویل زبالههای بازیافتی میکنند و
با انواعواقسام بیماریها و آسیبها روبهرو هستند، کم نیستند؛ آنهم در شرایطی
که هیچیک از نهادهای مربوطه و مسئول نمیپذیرند که مشکل کودکان زبالهگرد یک مشکل
جدی است و برای حل آن به راهحلهای اساسی نیاز هست. مرگ احد و صمد، فقط یک نمونه
دردآور است؛ نمونهای از سرنوشت محتوم و تلخ زبالهگردهای کمسنوسال؛ در عمل
کودکانی مثل احد و صمد بسیارند؛ برادرانی مثل احد و صمد هم بسیارند.
سهمشان حاشیهنشینی است
طاها و مصیب هم دو برادرند که با زبالهگردی امرارمعاش میکنند؛
آنها نه مهاجرند و نه غیرقانونی؛ فرزندان خانوادهای هستند که از روستاهای خراسان
به تهران مهاجرت کرده است؛ خانوادهای که زور فقر و بیکاری، علاجی جز زبالهگردی
برایش باقی نگذاشته است. مصیب و طاها، 11 ساله و 14 ساله، سهمشان از کلانشهرِ
پایتخت، حاشیهنشینی است؛ سالها پیش از این میآیند تهران و در حاشیههای شهریار،
در منطقهای که سالهاست به آن زورآباد میگویند، در آلونکی بدون حمام و امکانات
بهداشتی با پدر و مادرشان ساکن میشوند. پدر و مادرشان هر دو زبالهگرد بودهاند؛
از همان ابتدا که از روستا به تهران آمدند؛ نانشان را از دل زبالهها و بیرونریز
مردم بهدست آوردند. پدر اعتیاد داشته. یک روز در اواسط یک تابستان بینامونشان،
از اتاق اجارهای برای جمعکردن زباله بیرون میرود، اما هیچوقت به خانه برنمیگردد. مادرشان میماند با دو پسر و یک
دختر. مصیب و طاها مجبور میشوند در جمعکردن زباله، به مادرشان کمک کنند. حالا
خودشان هریک در یک منطقه مشغول کار هستند. روزها بیشتر از نه ساعت در خیابان هستند
تا بتوانند زبالههای بیشتری را تحویل مراکز پسماند دهند. زبالهها را به مراکز
پسماند شهرداری تحویل میدهند و در ازای آن پول میگیرند. مصیب میگوید: «تا حالا
به شهرداریهای مختلفی زباله تحویل دادهام؛ مثلا منطقه پنج نزدیک اتوبان ستاری،
یک شهرداری است؛ خیلی روزها آن منطقه کار میکنم؛ زبالهها را از من تحویل میگیرند
و برای هر کیلو، 200 تومان به من میدهند.» طاها درس نخوانده و خواندن و نوشتن نمیداند،
اما صدای خوبی دارد و گاهی در خیابان برای دلش آواز میخواند. مصیب اما چند ماهی
است با یک سازمان مردمنهاد، و یک عده فعال حقوق کودک، آشنا شده و به کمک آنها،
خواندن و نوشتن را بهتازگی شروع کرده است. درسخواندن و مدرسهرفتن برای مصیب با
دستان سیاه و کوچکش، یک رؤیاست؛ رؤیایی در دوردستها...وقتی از مدرسه و آینده صحبت
میکند، چشمانش برق عجیبی دارد؛ میگوید: «اگر بتوانم ادامه بدهم و شبها درس
بخوانم، شاید چند سال دیگر دیپلم هم گرفتم؛ شاید دانشگاه هم رفتم؛ شاید دیگر مادر
و برادرم مجبور نباشند کار کنند. از بس در سطل زبالههای مردم دنبال چیز بهدردبخور
گشتیم، از پا درآمدیم.»
یک بحران تمامعیار
هادی شریعتی، حقوقدان و فعال حقوق کودک است که بهطور مشخص
درباره وضعیت کودکان زبالهگرد شاغل در مراکز دپوی زباله تحقیقاتی انجام دادهاست.
او میگوید: «زبالهگردیِ
کودکان، پر از آسیبهای مختلف است، اما مشکل اصلی جای دیگری است؛ مشکلی که زبالهگردی
و وضعیت کودکان این حوزه را تبدیل به یک بحران تمامعیار میکند، انکار مسئولان
است؛ اینکه مسئولیت نمیپذیرند و توپ را به یکدیگر پاس میدهند، معضل اصلی است.»
او ادامه میدهد: «مسئولان مدیریت پسماند شهری بهسادگی قضیه را منکر میشوند؛
مدعی هستند ما کودک زبالهگرد نداریم. کو؟ کجاست؟ میگویند اگر شرکت یا فردی را میشناسید
که در جمعآوری زبالههای قابل بازیافت از کودکان استفاده میکند، بیاورید به ما
نشان بدهید تا برویم برخورد کنیم.» به گفته شریعتی، عمق تراژدی در همین طفرهرفتنها
خودش را نشان میدهد؛ اینجاست که متوجه میشویم میخواهند صورتمسئله را پاک کنند
تا خودشان نفسی به راحتی بکشند و بگویند ما که مسئولیتمان را انجام دادهایم.»
از قانقاریا و کهیر پوستی تا ایدز و هپاتیت
شریعتی با اظهار تاسف از این نوع رویکردها میگوید: «در
حیطه کودکان آسیبپذیر، هر زمانی که ما مسئلهای را نادیده گرفته و حذف کردهایم و
یا نه، برعکس، آن را خیلی بزرگتر از چیزی که هست، نشان دادهایم، در هر دو حالت
باعث بروز مشکل برای این بچهها و آسیب بیشتر برای جامعه شدهایم.» آسیبهایی که
شریعتی از آنها یاد میکند، ایرانی و افغانستانی، دختر و پسر، بیسرپرست و
بدسرپرست نمیشناسد؛ همه کودکان زبالهگرد بهصورت جدی درگیر این آسیبهای مشترک
هستند. از آسیبهای روحیوروانی و جنسی گرفته تا آسیبهای جسمی و بیماریهای
مختلف؛ از قانقاریا و کهیر پوستی گرفته تا ایدز و هپاتیت.
کودکانی که استثمار میشوند
شریعتی از مشاهداتش میگوید. ما درباره این کودکان زبالهگرد،
مشاهدات وحشتناکی داشتیم. با بچههایی مواجه بودیم که مبتلا به انواع بیماریهای
پوستی مثل قانقاریا و بیماریهای عفونی بودند و ناخنها و انگشتهای دستانشان را
از دست دادهاند یا بهعلت ابتلا به بیماریهایی مثل اچآیوی و هپاتیت، جان خود
را از دست میدهند. خیلی از مواقع شده است که اینها در همین مراکز دپو و بازیافت
زباله دچار حادثه و حریق شدهاند. به اینها آسیبهای تنفسی را هم اضافه کنید که
به شش و ریه کاملا آسیب میرساند. از او میپرسیم برای این کودکان، وقتی دچار
بیماری میشوند و نه خودشان و نه خانوادههایشان توان درمان یا کمکردن از آسیب را
ندارند، چه میشود کرد؟ او معتقد است: «عملا
تا زمانی که مسئولان نخواهند همکاری کنند، کار چندانی نمیشود کرد. مسئولان با ضوابط دستوپاگیری که
در هیچکجایشان، جایی برای این کودکان که اغلب شناسنامه و هویت درست حسابی هم
ندارند، وجود ندارد، سرِ ما فعالان را به اصطلاح به طاق میکوبند و دستمان را در
حنا میگذارند. برای مثال، در یک مورد که کودک زبالهگرد مبتلا به اچآیوی
داشتیم، خیلی تلاش کردیم داروهایش را تهیه کنیم و درمان سریعتر انجام شود، اما
چون بچه، افغان بود، اصلا توجهی به او نمیشد. یک مورد دیگر هم بهخاطر دارم؛
کودک زبالهگردی که دستش را در اثر بیماریهایی چون قانقاریا از دست داده بود و
نیازمند توجه بیشتر از سوی مراکز درمانی بود. بدیهی است که وزارت بهداشت موظف است
هزینههای درمان این کودک را رایگان تقبل کند، اما در عمل این اتفاق نیفتاد؛ اول
اوراق هویتش را خواستند؛ بعد پرسیدند دفترچه بیمه دارد یا نه؟ و بعد از آن هم هزار
و یک گیر کوچک و بزرگ بهوجود آوردند؛ آن کودک هرگز بهدرستی درمان نشد...» به
گفته شریعتی در یک کلام، حادترین نوع کار کودک زبالهگردی است. چه خودشان زبالهها
را تحویل مراکز بازیافت یا واسطهها بدهند و چه برای شرکتهای پیمانکاری کار کنند؛
در هر صورت، این کودکان به بدترین شکل ممکن استثمار میشوند. خیلی از کودکان بهصورت
مستقیم زبالهها را به مراکز بازیافت شهرداریها تحویل میدهند و در ازای آن چیزی
که تحویل میدهند، مبلغ ناچیزی میگیرند، اما مسئولان شهرداری میگویند از کار
کودکان زبالهگرد اطلاعی ندارند.
بیپناهی و گرسنگی خانوادهاش را بیچاره کرده
انکار مسئولان شهرداری درحالی است که خیلی از زبالهگردها
خودشان اقرار میکنند زبالهها را مستقیما تحویل شهرداریچیها میدهند. علیرضا
یکی از همین کودکان زبالهگرد است؛ او 15 ساله است. نه سالش بوده که از افغانستان
برای کار به ایران میآید. همراهش در این سفر دوست قدیمی پدرش بوده است. در
افغانستان دانش آموز بوده، اما با مهاجرتش به ایران برای همیشه تحصیل را رها میکند.
خودش میگوید وقتی افغانستان بودم میدانستم قرار است برای کار زباله بیایم ایران.
میگوید قبلتر پسرعموهایش که همسن و سالش بودند، برای همین کار، افغانستان را
ترک کردند. علیرضا در این چند سال بهصورت پراکنده برای مراکز بازیافت در منطقههای
مختلف شهرداری تهران کار میکرده است. زبالههای خشک را تحویل میداده و پول میگرفته؛
از خود مراکز بازیافت شهرداری پول میگرفته، اما چند وقتی است که علیرضا کار نمیکند. دلیل کار نکردنش این نیست که در
وضع اقتصادی و معشیتی او تغییری ایجاد شده است. دلدرد مداوم، کاهش انرژی و خستگی
مداوم امانش را برید و مجبور شد کار را ببوسد و بگذارد کنار؛ حداقل موقت. مددکار وقتی با این علائم در
علیرضا مواجه شد بهسختی توانست او را برای معاینه و تشخیص به مراکز درمانی
بفرستد. بعد از طی روندی زمانبر و طولانی، مشخص شد علیرضا به هپاتیت مبتلاست. در
حال حاضر، علیرضا به همت فعالان حقوق کودک، مراحل درمان را طی میکند و البته در
این بین مشکل بزرگتری هم وجود دارد؛ خانوادهاش از افغانستان نگران بیکار شدن او
هستند. مدام زنگ میزنند و پرسوجو میکنند که علیرضا تا کی قرار است بیکار بماند؟
اگر دلدرد و خستگی امان خودش را بریده، بیپناهی و گرسنگی خانوادهاش را بیچاره
کرده است...
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از وبسایت آسمان آبی، تاریخ 23 آذر 96، کد مطلب: 9550: www.asemandaily.ir