شعار سال:شیوع ویروس کرونا باعث شد تعداد زیادی از مردم با مشکل معیشت روبهرو شوند، مشکلی که خودش را برای مشاغل اصطلاحا روزمزد بزرگتر نشان داد و باعث شد آنهایی که درآمدهای ثابتی ندارند، در تامین نیازهای روزمرهشان با مشکل مواجه شوند، بهویژه قشرهای ضعیفتر مانند کارگرهای روزمزد که تمام سهمشان از برنامه و بودجه و طرح و لایحه شده یک میدان در یک گوشه از شهر و ایستادنهای ممتد و طولانیمدت کنار خیابان، تمام حواسشان هم باید به این باشد که کدام ماشین میخواهد کنار خیابان بایستد و چند نفری از آنها را برای انجام کاری چند ساعته با خودش ببرد، به قول خودشان اگر تیز نباشند ممکن است حتی تا غروب ریالی کاسب نشوند، آن وقت مجبور هستند مثل «بهمن» دیر به خانه بروند تا که بچههایشان خوابیده باشند و دستان خالی پدر را نبینند. کمکهای مردمی هم که گاهی نیازهای معیشتی آنها را جبران میکند، چندان درست توزیع نمیشود، بعضی از آنها خودشان هم چندان از این شکل از کمکها راضی نیستند و ترجیح میدهند کاری باشد و بابت انجام آن کار پولی بهدست بیاورند و روزی خانواده را تامین کنند، اما وقتی کار کم شده باشد مجبورند به همین کمکهای مردمی دلخوش باشند.
مردم دنبال یک لقمه نان هستند
عصر یک روز بهاری در حالی که گاهی باران میبارید و گاهی قطع میشد، همه آنها دور میدان کنار هم نشسته بودند و خبری از فاصلهگذاری فیزیکی نبود. وقتی خواستم با آنها صحبت کنم، فکر کردند آمدهام دنبال کارگر، بنابراین به سرعت چند نفری ازآنها سوار ماشین شدند، چند نفر دیگرشان هم از پنجره ماشین مشغول صحبت کردن با من شدند، یکی از آنها داشت از تواناییهایش میگفت «آقا؛ خودم یخچال را یک نفره میبرم تا طبقه پنجم، کچکاری و خردهریز کاری هم بلد هستم»، اما من که دنبال کارگر نیامده بودم، فقط میخواستم کمی با آنها حرف بزنم. وقتی ماجرا را برایشان گفتم چند نفری از آنها گویی که قهر کرده باشند رفتند و در سوی دیگری از میدان ایستادند، بقیه هم چندان میلی به حرف زدن نداشتند. فهمیدم کار سختی دارم و گویی کسی مایل نیست با من صحبت کند. به گمانم از گفتن خسته شده بودند، و انتظار داشتند تمام این گفتنها حالا برایشان حاصلی داشته باشد.
ماشین را جایی پارک کردم و مجدد برگشتم همانجا، گوشه دیگری از میدانِ سرداران، جایی که دقیقا کنار محل استانداری قزوین است، گروهی دیگر از کارگرهای روزمزد ایستاده بودند، به سمت آنها رفتم، در حالی که داشتند با هم گپ میزدند، وقتی مرا دیدند آنها هم گمان کردند که برای انجام کاری دنبال کارگر آمدهام، اما بهتر بود این بار سریع خودم را معرفی میکردم تا اتفاقی که چند لحظه قبل رخ داد مجدد تکرار نشود. انتظار نداشتم که آنها از من استقبال کنند، بنابراین آماده برخورد مشابه بودم و با خودم گفتم احتمال دارد این گروه هم از من فاصله بگیرند. حدسم درست بود، آنها هم چندان میلی به گفتن نداشتند، یکی از آنها میگفت«یک روز چند نفر با دوربین و خبرنگار آمدند اینجا فیلم ضبط کردند، اما آخرش چه شد؟ هیچ فرقی به حال ما نکرد، چه برسد به تو که میخواهی در روزنامه بنویسی، چه کسی روزنامه میخواند، مردم دنبال یه لقمه نان هستند، نه دنبال اینطور کارها.»
بازی با شأن آدمها
احساس کردم غم نان باعث شده است که آنها نسبت به هر چیز دیگری بیتفاوت باشند، کمی از آنها فاصله گرفتم و در گوشهای از میدان ایستادم و فقط نگاه کردم، داشتم با خودم میگفتم با توجه به موقعیت میدان نسبت به ساختمان استانداری مطمئنا استاندار هر روز که از اینجا عبور میکند، این کارگرها را که تعدادشان هم کم نبود میبیند، اینکه فکر کنیم کسی از حال و روز این جوانها و نیروهای کار خبری ندارد، فکر باطلی است، باید رفت سراغ این پرسش که چرا با وجود دانستن، کسی برای آنها کاری نمیکند؟ همین طور که چشمانم به تماشا و ذهنم به پرسشگری مشغول بود یک ماشین شاسی بلند مشکی آمد کنار میدان ایستاد و ناگهان همه آن کارگرها رفتند به سراغش، گویی که او را شناخته باشند، تعدادی غذا آورده بود که میان آنها پخش کند، البته به همه نرسید، هر کسی زور و توان بیشتری داشت توانست از این کمکهای مردمی سهمی برای خودش بردارد، اما بقیه که دیر رسیده بودند توانی نداشتند که خود را به جلوی صف برسانند، برای همین دستشان از یک یا دو ظرف غذا کوتاه ماند. راستش دیدن این صحنه را دوست نداشتم.
با خودم احساس میکردم دارد با شأن و جایگاه آدمها بازی میشود؛ اینکه شما ببینی عدهای گرد یک ماشین جمع شدهاند و هر کدام دستی دراز کردهاند برای گرفتن یک غذا اصلا صحنه خوبی نیست. داشتم برای دیدن این صحنه در افکارم دنبال مقصر میگشتم، پیدا کردنش کار سختی نبود، حداقل نه به اندازه گفتن و نوشتنش. در همین احوال توجهم به گوشه دیگری از میدان جلب شد، در حالی که همه به صورت گروهی کنار هم نشسته بودند، یک نفر تنها بر روی جدول کنار خیابان نشسته بود و به پایه یک تابلوی تبلیغاتی تکیه داده بود، به او نزدیک شدم و برای اینکه سر صحبت را باز کنم پرسیدم، چرا تنها نشستهای؟ در پاسخ گفت:«دنبال کارگر نیستی.»، تعجب کردم و پرسیدم چطور مگه؟ او گفت:«اینجا که نشستهام گویی همه این میدان را زیر نظر دارم، همه آدمهای اینجا را هم میشناسم، تو را هم دیدم که مدتی است اطراف میدان قدم میزنی، دنبال کارگر هم نیستی، چون اگر میخواستی تا حالا کسی را برداشته بودی و رفته بودی دنبال کار و زندگیات.» کمی با هم گپ زدیم، خودش را بهمن معرفی کرد. بهمن 37 سال داشت و تا کلاس پنجم درس خوانده بود. میگفت چیزی حدود 10سال است که اطراف این میدان مینشیند تا که روزیِ خانوادهاش را تامین کند، او دو تا دختر داشت و با همسر و دخترانش در یک خانه اجارهای اطراف شهر قزوین زندگی میکردند.
از روزی که کرونا آمد کارگرهای روزمزد بیشتر شدند
بهمن میگفت:«الان یک هفته هست که سر هیچ کاری نرفتهام، امروز هم از 8 صبح آمدهام اینجا و تا الان موفق نشدم کاری بگیرم، از روزی هم که کرونا پیدا شده تعداد کارگرهای اطراف میدان بیشتر شده، بنابراین اگر هم کسی بیاید دنبال کارگر شانس اینکه کاری به تو برسد، خیلی کم است.» وقتی از او پرسیدم کرونا چه ربطی به تعداد کارگرهای دور میدان دارد؟ با دستش گوشهای را نشان داد، اشارهاش به یک نفر بود، میگفت:«او را میبینی، میدانم که او قبل از کرونا در یک کارگاه کار میکرده، اما با آمدن کرونا مثل اینکه کارگاه دیگر تولید نداشته و او را اخراج کردهاند، بنابراین میآید سر میدان میایستد که با روزمزدی زندگیاش را بچرخاند.» با دستش مجدد شخص دیگری را نشانم میدهد و ادامه میدهد:«او هم در یک باربری کار میکرد، از اینهایی که اسباب منزل جابهجا میکنند، اما بهقدری اسبابکشی کم شده که آنها هم برای داشتن درآمد میآیند سر میدان، خیلی از آدمهای اینجا اینطوری هستند.»
از بهمن در مورد درآمدش پرسیدم، اینکه آیا میتواند با توجه به شرایط ایجاد شده خرج و مخارج زندگی را تامین کند؟ او میگفت:«گاهی شرمنده بچههایم میشوم، من هم دلم میخواهد شب که خانه میروم چیزی برای آنها خریده باشم، اما گاهی مجبورم دیرتر به خانه بروم و زودتر از خانه بیرون بزنم تا که به چشمان آنها نگاه نکنم، این روزها درآمدم خیلی پایین آمده است، و گاهی توان خرید یک نان و پنیر را هم ندارم.
گاهی که یک سری از ماشینها میآیند اطراف میدان چیزهایی بین کارگرها پخش میکنند، مجبور هستم من هم بروم از آنها نان یا غذایی را که آوردهاند بگیرم، خودم اصلا دوست ندارم این شکلی از آنها چیزی بگیرم، من همیشه کار کردهام و بابتش پول گرفتهام، این طوری احساس خوبی ندارم، اما وقتی توان خرید ندارم، مجبور هستم.»
از او در مورد وام یک میلیون تومانی دولت پرسیدم، اینکه آیا توانسته آن را دریافت کند یا نه؟ بهمن گفت:«سیمکارتی به نام خودم نداشتم بنابراین هنوز نتوانستهام وام یک میلیونی دولت را بگیرم، اما به تازگی به اسم خودم سیمکارتی تهیه کردم و پیامک فرستادم، حالا منتظرم که وام یک میلیونی را برایم واریز کنند.» در حالی که فکر میکردم صحبتهایم تازه دارد با بهمن گل میاندازد، ناگهان همه چیز خراب شد.
یک خودروی 206نقرهای آمد کنار میدان ایستاد، برای کارگرها بستههای نان آورده بود، همه به سرعت دورش جمع شدند تا اینکه سهمی از آن بستههای نان داشته باشند، چشمان بهمن در حالی که داشت با من حرف میزد متوجه 206نقرهای شده بود، انگار که میخواست به من بگوید بگذار بروم نان را بگیرم و برگردم تا با هم حرف بزنیم، حالتی میان خجالت کشیدن و تقاضا کردن، متوجه نگاهش و بریده بریده حرف زدنهایش شده بودم، گویی که دل نگرانی داشته باشد که دیر برسد و بستههای نان تمام بشود، وسط صحبتهایش گفت:«ببین من بروم نان بگیرم، امشب باید نان میبردم خانه»، در حالی که کیسه لباسهای کارگریاش را زد زیر بغلش، رفت سراغ 206نقرهای، حالا کنار ماشین پر بود از «بهمنهایی» که تقاضای یک کیسه نان چندتایی داشتند، به خودم گفتم منتظر بمانم تا برگردد، اما پشیمان شدم، چیزی که میخواستم از بهمن بشنوم را حالا با چشمانم دیده بودم.
شعار سال،با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه همدلی،تاریخ انتشار:9اردیبهشت1399،کد خبر:3286،www.hamdelidaily.ir