پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۰۴۶
تاریخ انتشار : ۲۰ مهر ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۵
هزاران بار شکر می‌کنم که باغچه‌بان ما را با دنیا آشنا کرد و من را از تاریکی نجات داد. او مانند شمعی بود که ما را در تاریکی هدایت کرد و با گذشت این سال‌ها هنوز هم به مقام شامخ این معلم بزرگ تعظیم می‌کنم و امیدوارم مسئولان توجه بیشتری به معلمان مدارس ناشنوایان داشته باشند
شعارسال: در گوشه‌ای از اتاق در تنهایی خودفرو رفته بود. با چشمانش پرواز پرندگان را دنبال می‌کرد اما نمی‌توانست آواز آنها را بشنود. نگاهش را به سوی مادر برگرداند. چقدر دوست داشت تا مادرش را صدا بزند اما سال‌ها بود که خاموشی با دهان او عجین شده بود و تنها با اصوات گنگی می‌توانست اطرافیان را متوجه خود کند. چقدر دوست داشت تا سر روی پای مادر بگذارد و زیر دستان پر از نوازش مادر لالایی‌های او را گوش کند.

از پنجره بازی کودکانی را که با شادی به دنبال توپی می‌دویدند نگاه می‌کرد. چقدر دوست داشت تا با آنها همبازی شود اما می‌دانست که آنها از او فراری هستند و کسی دوست ندارد با او بازی کند. سراغ کتاب داستانی که پدر برای او خریده بود رفت. کتابی که بارها عکس‌ها و تصاویر آن را نگاه کرده بود اما توانایی خواندن آن را نداشت. بارها نگاهش را به لب‌های پدر دوخته بود تا ماجرای قصه این کتاب را که پدر تلاش می‌کرد آهسته بگوید بفهمد اما همه این تلاش‌ها ناکام بود. زیر نگاه نگران پدر و مادر بازهم به دنیای خاموشی خود برگشت. دنیایی که بارها آرزو کرده بود از آن خارج شود و بتواند نام عزیزانش را فریاد بزند و بگوید که چقدر آنها را دوست دارد.

این سرنوشت یکی از هزاران کودک ناشنوای کشورمان بود که در دنیای کوچک خود روزهای خاموشی را سپری می‌کردند و کسی هیچگاه لبخند این گل‌های خاموش را ندید. نگاه‌شان سرشار از سخنان ناگفته است. دنیای دیگری دارند. بی‌سر و صدا و تهی از هر چه واژه زشت. گوش هایی دارند از بد روزگار ناشنوا. بچه‌های ناشنوا همان هستند که می‌بینید. آنجا هیچ حرفی، هیچ حسی و هیچ تفکری ناگفته نمی‌ماند. آنجا حرف‌ها را می‌بینید؛ چه تلخ، چه شیرین.سرنوشتی که تصور آن برای هر کدام از ما دردناک است. کافی است دست هایتان را محکم روی گوش هایمان بگذاریم و بعد به اطراف نگاه کنیم. به لب هایی که مدام باز و بسته می‌شوند دقیق شویم. چه می‌شنویم؟ چه می‌بینیم؟ چه حسی داریم؟ تنفر، ترحم یا عشق؟ این دنیای بی‌صداست.

اوایل سال 1300 مردی از دیار قفقاز پا به سرزمین ایران گذاشت و نوری شد در دل تاریکی. مردی که با گذشت نزدیک به یک قرن هنوز هم با احترام از او یاد می‌شود. معلمی که کودکان ناشنوا را از کنج تنهایی و تاریکی بیرون کشید.

جبار عسگرزاده معروف به باغچه‌بان معلم بزرگ ناشنوایان با الفبای بخصوص خود قدرت تکلم را به کودکان ناشنوا برگرداند و بنیانگذار مدرسه ناشنوایان در ایران شد. او در سال 1302 به تشویق رئیس فرهنگ وقت آذربایجان، کودکستانی را برای ناشنوایان تأسیس کرد و اسمش را «باغچه اطفال» گذاشت. او خودش را هم باغچه‌بان، یعنی کسی که مواظب این گل‌ها است معرفی کرد و از آنجا اسم باغچه‌بان را برای خود پذیرفت. در این کودکستان او به سه طفل ناشنوا که برای تنها نماندن در خانه در کودکستانش نام نویسی کرده بودند شروع به آموزش زبان و خواندن و نوشتن کرد. بر اساس دستنوشته هایی که از خودش باقی مانده، این کار با تمسخر اطرافیانش روبه رو شد: «وقتی فکر تعلیم و تربیت کودکان ناشنوا را با رئیس فرهنگ وقت تبریز در میان گذاشتم با تعجب او روبه رو شدم و مورد تمسخر قرار گرفتم. رئیس فرهنگ به من گفت: اگه راست می‌گویی بیا و به بچه‌های سالم تبریز فارسی یاد بده، درس دادن به ناشنوایان پیشکشبا این حال باغچه‌بان تا یک سال بعد به ۳ کودک ناشنوا خواندن و نوشتن آموخته بود. روزی که این کودکان ناشنوا در تبریز امتحان می‌دادند مردم از دیوارهای مدرسه بالا رفته بودند، آنها می‌خواستند خواندن، نوشتن و حرف زدن کودکان ناشنوا را ببینند. باور نداشتند که این کودکان، توانایی خواندن و نوشتن داشته باشند. فکر می‌کردند معجزه‌ای رخ داده است.با گذشت 10 سال او به همراه همسر و سه فرزندش به تهران آمد و نخستین دبستان ویژه کودکان کر و لال را در تاریخ 1312 در چهار راه حسن آباد، کوچه محمد علی طرشتی تأسیس کرد. این مدرسه که در اصل چهار اتاق کوچک داشت خانه باغچه‌بان هم بود و او به همراه همسر و فرزندانش در آنجا زندگی می‌کرد. باغچه‌بان کار خود را با تمامی مشـــکلات پیش رو با 5 شاگرد آغاز کرد. شاگردانی که سرعت پیشرفت آنها در یادگیری درس تعجب همگان را برانگیخت. با گذشت 82 سال از تأسیس این مدرسه پیدا کردن نخستین شاگردان مدرسه باغچه‌بان بسیار دشوار بود. تنها بازمانده از نخستین گروه از شاگردان او از استاد باغچه‌بان این‌گونه گفت:

سید رضا قلی شهیدی که متولد 1302است زندگی اش را مدیون باغچه‌بان می‌داند. او با یادآوری روزهایی که در خاموشی کامل به‌سر می‌برد گفت: پدرم قاضی بود و من در 5/1 سالگی بر اثر بیماری مننژیت شنوایی و قدرت تکلم خود را از دست دادم. در آن زمان مردم تصور می‌کردند ناشنوا و لال بودن یک بیماری واگیردار است و به همین خاطر ما نمی‌توانستیم از خانه خارج شویم و با بچه‌ها بازی کنیم. همه از ما فاصله می‌گرفتند و همین امر باعث شده بود تا گوشه گیر شویم. نه صدایی می‌شنیدیم و نه می‌توانستیم حرف بزنیم. دنیای ما تاریک بود و تنها چشمان ما زبانمان بود. وقتی به سن 7 سالگی رسیدم پدرم مرا به مدرسه‌های مختلف برد اما من در کنار دانش آموزان شنوا که می‌توانستند بشنوند و بخوانند نتوانستم چیزی یاد بگیرم. در آن زمان مدرسه مخصوص ناشنوایان وجود نداشت و پدرم تصمیم داشت تا مرا به دیار فرنگ بفرستد تا شاید با امکانات آنجا بتوانم تحصیل کنم اما خوشبختانه در سال 1312 پدرم در روزنامه‌ای خواند که مدرسه مخصوص ناشنوایان در حسن آباد تهران راه‌اندازی شده است. پدرم وقتی مرا به آنجا برد بسیار تعجب کرد زیرا فقط 6 دانش آموز ناشنوا با سن‌های مختلف در یکی از اتاق‌های کهنه خانه‌ای با میز و نیمکت‌های شکسته مشغول تحصیل بودند. پدرم مرا به باغچه‌بان سپرد. یکی از همکلاسی هایم که پدرش به کار استاد باغچه‌بان ایمان نداشت او را برای تحصیل به خارج از کشور فرستاد اما او به‌اندازه ما یاد نگرفت. باغچه‌بان نه تنها معلمی دلسوز برای ما بود بلکه مانند پدری مهربان صورت ما را با آب می‌شست و برای ما لقمه می‌گرفت.

تنها بازمانده نخستین گروه از شاگردان استاد باغچه‌بان با یادآوری روزهای سخت آغاز به کار باغچه‌بان ادامه داد: فراموش نمی‌کنم که اطرافیانش بارها از او می‌خواستند تا این دبستان را تعطیل کند و هفته‌ای سه روز در دانشگاه مشغول تحصیل شود. آنها می‌گفتند باسواد کردن دانش آموزان ناشنوا بسیار سخت است و درآمدی هم ندارد اما با تحصیل در دانشگاه پول زیادی نصیب او خواهد شد اما باغچه‌بان با رد پیشنهاد آنها می‌گفت من عاشق ناشنواها هستم و با تمام توانم برای آنها کار خواهم کرد.

سید رضا قلی شهیدی از نحوه تدریس استادباغچه‌بان گفت و ادامه داد: او باتلاش فراوان به ما حروف الفبا را یاد می‌داد. به طور مثال در سر کلاس کبریت را به ما نشان می‌داد و از ما می‌خواست به دقت به لب‌های او نگاه کنیم و سپس کلمه کبریت را هجی می‌کرد تا ما یاد بگیریم. اگر یاد گرفتن این کلمه ساعت‌ها هم به طول می‌کشید، باغچه‌بان هیچ وقت دلسرد نمی‌شد و می‌گفت اگر یک نفر هم این بخش کتاب را بخوبی یاد نگرفته و بیان نکند سراغ صفحه بعد نخواهد رفت. فراموش نمی‌کنم که وقتی باغچه‌بان تابلو مدرسه ویژه ناشنواها را نصب کرد مردم با سنگ به این تابلو و شیشه می‌زدند و تصور می‌کردند که باغچه‌بان افرادی را که بیماری مسری دارند در اینجا جمع کرده است و همین اذیت و آزار باعث شد تا او تابلو کلاس را عوض کند و بر روی آن بنویسد درمانگاه معالجه افراد کر و لال. با این ترفند همه تصور می‌کردند که ناشنواها در این درمانگاه درمان می‌شوند و به این ترتیب تا مدتی از سنگ و دشنام مردم راحت بودیم. مدتی بعد وضعیت اسکان ما در آنجا سخت شد یکی از دوستان باغچه‌بان به نام دکتر لبنان که دختر ناشنوایش همکلاس ما بود یکی از اتاق‌های خانه‌اش را به عنوان کلاس آموزشی به ما اختصاص داد.
شهیدی با ورق زدن خاطراتی که از باغچه‌بان داشت ادامه داد: یکی از روزها باغچه‌بان چند سنگ و میخ سرکلاس آورد و آنها را به دست ما داد و خواست تا میخ را داخل سنگ فرو کنیم. همه ما از این کار او شگفت زده شدیم، زیرا میخ داخل سنگ نمی‌رفت. او وقتی با نگاه پر از تعجب ما مواجه شد آرام آرام جمله نرود میخ آهنی در سنگ را به ما گفت و به شوخی گفت: اینکه شما برخی اوقات آنچه را که من می‌گویم نمی‌خواهید بفهمید این ضرب المثل را درباره آن به کار می‌برند. باغچه‌بان با همین روش به ما درس می‌داد. او ما را همراه خود به بازار می‌برد و با نشان دادن کشمش، آرد، قند، برنج و... نام آنها را برای ما هجی می‌کرد و ما نیز با نگاه کردن به لب‌ها و حرکات دستش نام آنها را یاد می‌گرفتیم. یک روز سه لیوان پر از آب که داخل یکی از آنها آب جوش و دیگری آب ولرم و در آخری آب خنک بود به سرکلاس آورد و از ما خواست تا به نوبت انگشت دستمان را داخل لیوان‌ها فرو کنیم و این گونه بود که ما با کلمات جوش، ولرم و خنک و معانی آنها آشنا شدیم. باغچه‌بان سعی می‌کرد با تشویق بچه‌ها را امیدوار کند و به ما جایزه هم می‌داد، البته یکی از همکلاسی‌های ما کمی تنبل بود و باغچه‌بان برای آنکه او حواس خود را بیشتر جمع کند موهای او را می‌کشید. چند روز بعد وقتی سر کلاس رفتیم همکلاسی ما با کلاهی که به سر گذاشته بود وارد کلاس شد و وقتی کلاه را برداشت همه ما حسابی خندیدیم. او سرخود را از ته تراشیده بود تا باغچه‌بان نتواند موهای او را بکشد. باغچه‌بان هم با خنده دستی به سر او کشید.

شهیدی از تغییراتـی که در زندگی اش پس از تحصیل نزد باغچه‌بان به‌وجود آمد گفت و ادامه داد: تا کلاس پنجم درس خواندم و از اینکه می‌توانستم بخوانم و بنویسم خوشحال بودم. سال‌ها بعد به عنوان کارمند در وزارت صنایع مشغول به کار شدم و همزمان به عنوان ناظم در آموزشگاه کر و لال‌های باغچه‌بان و نماینده ناشنوایان در فدراسیون ورزشی کرو لال‌ها فعالیت می‌کردم. همچنین رابط ناشنوایان در سازمان ملی رفاه و نایب رئیس هیأت مدیره کانون کرولال‌های ایران بودم. سال 1337 وقتی در فدراسیون ورزشی کرو لال‌ها فعالیت می‌کردم با همسرم مهین رئیسی روحانی که او نیز از شاگردان باغچه‌بان و دخترش بود و به دختران ناشنوا تنیس و بدمینتون یاد می‌داد آشنا شدم و ازدواج کردیم. هیچگاه فراموش نمی‌کنم که استاد باغچه‌بان در مراسم عروسی ما حضور داشت و از اینکه دو نفر از شاگردانش باهم ازدواج کرده‌اند خوشحال بود.ماحصل ازدواج ما سه فرزند است که آنها نیز ناشنوا هستند. حتی دامادهایم و عروسم نیز ناشنوا هستند، زیرا زندگی یک ناشنوا با کسی که می‌شنود بسیار سخت است. دختر بزرگم شبنم دارای لیسانس و دبیر خیاطی مدرسه راهنمایی است و دو دختر دارد که آنها سالم هستند. دختر دیگرم شیدا دیپلمه و کارمند است و پسر کوچکم شهرام دیپلمه فنی برق است و در خارج از کشور زندگی می‌کند.

وقتی از سید رضا قلی شهیدی خواستم تا یک جمله درباره باغچه‌بان بگوید کمی مکث کرد و آرام و شمرده و در حالی که به عکس استاد باغچه‌بان در اتاق کار کوچکش در مدرسه‌ای که او بنا نهاده بود نگاه می‌کرد گفت:‌من هزاران بار شکر می‌کنم که باغچه‌بان ما را با دنیا آشنا کرد و من را از تاریکی نجات داد.

اومانند شمعی بود که ما را در تاریکی هدایت کرد و با گذشت این سال‌ها هنوز هم به مقام شامخ این معلم بزرگ تعظیم می‌کنم و امیدوارم مسئولان توجه بیشتری به معلمان مدارس ناشنوایان داشته باشند.

با اندكي اضافه و تلخيص برگرفته از روزنامه ايران، سال بيست و يكم، شماره 6040 ، چهارشنبه 8 مهر 1394، صفحه13

اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین