شعار سال: سه ماه پیش از آغاز رسمی جنگ بود که بهرام محمدیفرد، عکاس روزنامه جمهوری اسلامی، بههمراه یک خبرنگار برای تهیه گزارشی مصور و مکتوب به خرمشهر اعزام میشود. تصاویر ثبت شده در ذهن این عکاس جنگ که واپسین روزهای دفاع جانانه مردم خرمشهر از خانه و کاشانه و شهر و دیارشان را نشان میدهد، در مبهمترین حالت نیز گویای بخش مهمی از وقایع جنگ تحمیلی است.
اگر موافق باشید، از روزهای ورود عراقیها به خرمشهر شروع کنیم. از لحظههای تلخ و غمانگیزی که برخی از آنها احتمالاً هنوز هم در خاطرتان باقی مانده است...
من در زمانی که از وقایع جنگ عکس میگرفتم، بیست ساله بودم و غمانگیزترین لحظهها و عکسهای من مربوط میشود به خرمشهر. لحظههایی که مردم شهر در حالی که بقچههای وسایلشان را روی سرشان گذاشته بودند، آواره و پابرهنه در جادهها حرکت میکردند تا به دست عراقیها نیفتند. عراقیها از چند جهت وارد خرمشهر شدند. البته هنوز عدهای از مردم در شهر بودند، این گروه، در واقع بیشترشان بومیهای شهر بودند که نمیخواستند به این زودی خرمشهر را رها کنند. برای همین هم مانده بودند تا بجنگند. به هر حال، صحنههای تلخ کم نبود.
شما از چه زمانی وارد خرمشهر شدید؟
من سه ماه پیش از آنکه جنگ آغاز شود، تمام مناطق غرب و نوار مرزی تا خرمشهر را سپری کرده بودم. در آن زمان در روزنامه جمهوری اسلامی کار میکردم و سردبیر از ما خواسته بود تا گزارشی از نوار مرزی تهیه کنیم. من و یک خبرنگار و یک راننده به طرف مناطق مرزی به راه افتادیم. در مناطق مرزی معلوم بود که قرار است اتفاقاتی بیفتد. مرز غیرطبیعی بود و نقل و انتقالات عراق نشان میداد که جنگ میخواهد رخ بدهد.
خاطرتان هست که چه گروههایی از شهر دفاع میکردند؟
بله. گروههای مختلفی در خرمشهر بودند. از ارتش هم درخرمشهر حضور داشتند، تکاوران بودند که افراد زیادی از آنان به شهادت رسیدند. در واقع در آن روزها علاوه بر ارتشیها نیروهای مردمی و بچههای فداییان اسلام هم در خرمشهر حاضر بودند و از شهر دفاع میکردند. در روزهای اول هم من بیشتر مواقع با فداییان اسلام بودم. یعنی با گروه سید مجتبی هاشمی و نیروهای او که غالباً عملیات پارتیزانی انجام میدادند. مقرشان هم در آبادان بود. این طرف پل خرمشهر و هتل کاروانسرا. گروهی از نیروهای مردمی هم بودند که سرپرستشان شهید جهانآرا بود و آن ها هم بیشتر در جنگهای خیابانی شرکت میکردند. محلی هم که ما با گروه فداییان اسلام مستقر بودیم، نزدیک گمرک بود. یعنی ستاد این گروه در آنجا بود. تا اینکه عراق وارد شد و ما از همانجا که مستقر بودیم، گروههای مردم را میدیدیم که از شهر بیرون میرفتند.
نیروهایی که داخل شهر مانده بودند، تعدادشان کم نبود؟
نه، نیرو کم نبود، اما مهمات و امکانات خیلی کم بود. برای مثال من یادم هست که بچههای فداییان اسلام در به در بهدنبال خمپاره 60 میگشتند. چون سلاح کوچکی بود و در جنگ خیابانی خیلی به دردشان میخورد. اکثراً ژ.3 داشتند و نهایتاً آر.پیجی؛ آن هایی هم که خیلی وضعشان خوب بود، تیربار داشتند. نیروها مقر خاصی در شهر نداشتند و در ساختمانهای مختلفی مثل مدرسه میثم تجمع میکردند. مدرسهای بود که ما در آنجا بودیم. یادم هست که معاون شهید هاشمی یک روحانی بود به نام آقای سنجری که صبحها پرچم مدرسه را بالا میبرد و عراقیها شلیک میکردند و بعد پرچم را پایین میآورد. یک روز هم به اتفاق آقای خلخالی به مسجد جامع رفته بودیم. در حال رفتن، عراقیها شروع کردند به زدن و ما بهدلیل نیروهای همراه ایشان، پیاده به مسجد رفتیم - هنوز مسجد جامع دست ما بود- اما بعد از آن نیروها تکه تکه عقبنشینی کردند. عراقیها با تانک آمدند و خیابان به خیابان شهر را گرفتند.
آیا نیروهایی که مقابل عراقیها ایستاده بودند، معمولاً ارتباطی هم با هم داشتند؟
نه. هر گروهی برای خودشان جداگانه عمل میکرد و هیچ ارتباطی با هم نداشتند. هر کدام در گوشهای از شهر سعی میکردند کاری از پیش ببرند و نیروهای منظمی وجود نداشت که سازمانیافته باشد. تا آنجا هم که در توانشان بود از شهر دفاع کردند و خیلی هم شهید دادند. منتها بیشتر از همه نیروهای تکاوران ارتش بودند که در کنار نیروهای مردمی تلاش میکردند. اما همانطور که گفتم، امکانات خیلی کم بود. برای مثال یادم هست بیمارستانی در آنجا بود که من رفتم عکس بگیرم، اینها حتی غذایی هم برای خوردن نداشتند. یکی از پرستارها که آنجا بود به من میگفت اینها دو روز است که اصلاً چیزی نخوردهاند. برای همین من و یکی دیگر از بچهها توی بیابان تعدادی مرغ و اردک دیدیم که برای خودشان ول بودند، آنها را گرفتیم و برایشان بردیم تا بپزند و بخورند. البته گاو و گوسفند هم بود، ولی آنها خیلی بزرگ بودند و نمیشد کاریشان کرد. اما این بیمارستان هم بیشتر از دو روز نتوانسته بود مقاومت کند و نیروهای مستقر در آنجا هم عاقبت ناگزیر شدند مجروحانشان را به عقب منتقل کنند.
... و بعد در روزهای ورود مجدد به خرمشهر؟
من معتقدم که جنگ اصلا پیروز ندارد و نیروی متجاوز تا هر عمقی هم که نفوذ کند به هر حال یک روز ناگزیر می شود همه چیز را رها کند و به عقب برگردد. ورود مجددمان به خرمشهر هم باز همراه با گریه بود. البته ورود به خرمشهر از چند مرحله عملیات تشکیل میشد که خود این ماجراها مدتی طول کشید، اما آخرین لحظههای پیروزی عملیات بیتالمقدس، مرحله ورود به شهر بود. یعنی زمانی که عراقیها آخرین سنگرهایشان را رها میکردند. هر نقطهای را که نگاه میکردیم، عراقیها داشتند از شهر میگریختند. یعنی به همان شکلی که خیلی سریع به شهر وارد شده بودند، بیرون رفتنشان از شهر هم خیلی سریع اتفاق افتاد. در واقع عراقیها اصلاً باور نمیکردند که ایران به این سرعت بتواند خرمشهر را از آنها پس بگیرد. یادم هست که یکی از فرماندهان ارشد عراقی داخل شهر جا مانده بود و آنها یک هلیکوپتر فرستاده بودند تا او را از آنجا ببرد، اما بچهها آن را زدند و هلیکوپتر را منهدم کردند. اتفاقاً ما هم که در همان نزدیکیها بودیم، رفتیم و از ماجرا عکس گرفتیم؛ هلیکوپتر عراقی دو- سه بار دور خودش چرخیده بود و بعد سقوط کرده بود.
شما تصویر اروند پر از کلاه را هم دیده بودید؟
نه، من آن لحظه را ندیدم، اما کلاههای عراقی را روی زمین زیاد دیدم. حتی یادم هست با اینکه ما عکاس بودیم، خیلی از عراقیها به ما متوسل میشدند و از ما میخواستند تا آنها را با خودمان ببریم. چون به قدری اسیر عراقی زیاد بود که حتی برای بردن آنها هم نیرو به اندازه کافی وجود نداشت. در این مورد من خاطره جالبی هم دارم. نزدیکیهای غروب بود، هوا تاریک شده بود و دیگر امکان عکاسی وجود نداشت. برای همین من و کاظم اخوان- که من امیدوارم هرچه زودتر آزاد شود- دوربینهایمان را گذاشته بودیم توی کیفمان که یکی از بچههای سپاه ما را دید و از ما خواست تا اگر کاری نداریم، تعدادی از اسرا را با اتوبوس به اهواز ببریم. من گفتم که تا به حال با اتوبوس رانندگی نکردهام. گفت کار خیلی سختی نیست. ما تازه داشتیم درباره موضوع فکر میکردیم که ناگهان دیدیم نزدیک به هشتاد- نود اسیر عراقی را سوار اتوبوس کردهاند، چون وسیله نقلیه کم بود و هوا هم داشت تاریک میشد و اگر اسرای عراقی میماندند، ممکن بود خطری ایجاد شود؛ خلاصه قبول کردیم. آن وقت یک کلاشینکوف به کاظم دادند و همان طور که کاظم نشسته بود جلو اتوبوس و مسلسل را به طرف عراقیها گرفته بود، ما با آن همه اسیر عراقی به راه افتادیم.
اسیرها را باید از کجا به کجا میبردید؟
باید از خرمشهر میبردیمشان تا نزدیکیهای اهواز. یعنی یک جایی بین خرمشهر و اهواز.
توی راه از این نمیترسیدید که عراقیها مشکلی برایتان ایجاد کنند؟
نه، چون اسرای عراقی بشدت ترسیده بودند و من بعید میدانستم اقدامی بکنند. ضمن اینکه در آن لحظه به قدری مسائل مختلف ذهنم را پر کرده بود که اصلاً به این موضوع فکر نمیکردم. آن روزها یک جوان بیست ساله بودم و به خاطر غرور جوانی ترس و این جور حسها در من وجود نداشت.
بهترین صحنهای که امروز بعد از این همه سال هنوز توی ذهنتان مانده چه صحنهای است؟
بهترین صحنهای که من در خاطرم مانده، صحنه ورود به مسجد جامع است. صحنهای که آقای کویتیپور آمد و آهنگ «ممد نبودی ببینی» را خواند. من هنوز هم وقتی این آهنگ را میشنوم اشک در چشمهایم جمع میشود و متأثر میشوم. چون من از قبل هم محمد جهانآرا را دیده بودم و از خرمشهر هم او را میشناختم، احساس میکردم که در لحظههای فتح خرمشهر واقعاً جایش خیلی خالی است. او واقعاً خیلی زحمت کشیده بود و افسوس که نماند و ندید که خرمشهر چگونه دوباره از عراقیها پس گرفته شد. به هر حال آن لحظه، لحظه خیلی عجیبی بود که آدم احساس غرور میکرد.
نیم نگاه
عراقیها اصلاً باور نمیکردند که ایران به این سرعت بتواند خرمشهر را از آن ها پس بگیرد. یادم هست که یکی از فرماندهان ارشد عراقی داخل شهر جا مانده بود و آن ها یک هلیکوپتر فرستاده بودند تا او را از آنجا ببرد، اما بچهها آن را زدند و هلیکوپتر را منهدم کردند. اتفاقاً ما هم که در همان نزدیکیها بودیم، رفتیم و از ماجرا عکس گرفتیم؛ هلیکوپتر عراقی دو- سه بار دور خودش چرخیده بود و بعد سقوط کرده بود
بهترین صحنهای که من در خاطرم مانده، صحنه ورود به مسجد جامع است. صحنهای که آقای کویتیپور آمد و آهنگ «ممد نبودی ببینی» را خواند. من هنوز هم وقتی این آهنگ را میشنوم اشک در چشمهایم جمع میشود و متأثر میشوم.
سایت شعار سال، با تلخیص و اضافات برگرفته از سایت روزنامه ایران، تاریخ انتشار 2 تیر 97، کد مطلب: 471263، www.iran-newspaper.com