شعار سال: مهاجران ایرانی
مخصوصاً جوانترهایشان تلاش میکنند زندگی متفاوتی از آنچه اینجا داشتهاند برای
خودشان بسازند اما چقدر موفقند؟ این را گاهی فقط خودشان میدانند و هیچ کس از آن
باخبر نیست.
از غریبی کردن در آلمان تا گرجستان
جوانهای مهاجر ایرانی هر کدام قصهای دارند. با انگیزههای کم و بیش
یکسان. معمولاً
برای ادامه تحصیل میروند اما مسیرشان معمولاً با هم متفاوت است. بعضیها پناهندهاند و بعضیها
برای تحصیل رفتهاند که بعد میروند دنبال تمدید اقامت و بعد از پایان تحصیل هم
ماندن. هرچند که خیلیهایشان هم میخواهند برگردند و طاقت همیشه آنجا بودن و مهاجر
ماندن را ندارند.
امیر 28 ساله
الان در آلمان زندگی میکند و رشته مکانیک میخواند. از اول هم هدفش ادامه تحصیل
بوده، هرچند به قول خودش مهاجرتش به این معنا نیست که در دانشگاههای ایران نمیتوانسته
درس بخواند. امیر هنوز هم در زبان آلمانی مشکل دارد و این یکی از سختیهای مهاجرت
برای اوست اما این تنها مشکلی نیست که او با آن درگیر است:
«من معمولاً آدم
پرحرفی در جمعهای دوستانه هستم اما در جمع غریب نه و خب در دنیا معروف است که
آلمانیها روابط اجتماعی ضعیفی دارند و این اذیت کننده است. در تحصیل هم کمی مشکل
دارم. در آلمان برای ارشد کلی واحد پاس میکنند ولی برای دکترا هیچی ندارند. جایی
که من هستم استاد زیاد بالاسرم نیست. دقیقاً برعکس ایران و این سخت است.»
با این حال معتقد است وضعیتش چندان بد نیست. فقط چون بورس تحصیلی ندارد
کمی به او سخت میگذرد که سعی میکند به جایش 20 ساعت در هفته کار کند. کاری که درآمدش
کفاف زندگی در یک خانه دانشجویی 35 متری و خورد و خوراکش را میدهد.
نیما هم مثل امیر ویزایش را تحصیلی گرفته اما برای گرجستان. مهاجر جدید محسوب میشود و یکی دو
هفته پیش از ایران رفته اما فکر مهاجرت از هفت سال پیش و بعد از مهاجرت برادرش در
سرش افتاده است. او لیسانس زبان انگلیسی دارد اما میخواهد در گرجستان MBA بخواند. نگاهش
به کشورهای دیگر هم بوده نه فقط گرجستان: «دانشگاههای دیگر را میدیدم ولی هزینه دانشگاههای
گرجستان کمتر بود. ارز هم مدام بالاتر میرفت و اگر میرفتم اروپا هزینههایش چند
برابر میشد برای همین تصمیم گرفتم بیایم گرجستان و پذیرش گرفتم.» هرچند به قول
خودش آمده که گرجستان سکوی پرتابی شود برای رفتن به کشورهای بهتر.
وقتی میپرسم آنجا و زندگیاش چقدر با تصوراتش فرق میکند میگوید:
«دانشگاههایش همان طور که فکر میکردم خوبند اما کشورش نه. فکر میکردم پیشرفتهتر
باشد اما مثلاً وقتی دنبال خانه بودم ساختمانهایی را نشانم میدادند که داشت میریخت.
آسانسورهایش تا پول نیندازی، حرکت نمیکند! هرچند بالاخره خانهای گرفتم که تقریباً
نوساز است و راضیام.»
نیما همین اول کاری دلش برای خانوادهاش تنگ شده؛ مخصوصاً دو سه روز
اول که خیلی سخت بهش گذشته و اگر بخواهد برگردد، مهمترین دلیلش خانواده است اما
فعلاً میخواهد بماند و بسازد با قدیمی بودن گرجستان و با دلتنگیهایش.
وقتی احساس بی پناهی کردم
غزاله و همسرش دو سال و نیم پیش از ایران رفتهاند به
امریکا. وقتی هردو 18 ساله بودند و به قول خودش برای شروع زندگی آنجا خیلی بهشان
سخت گذشته است: «بعد از جمع کردن همه زندگیمان در دو چمدان وقتی رسیدیم اینجا
استرسهایمان چند برابر شد. از اولین قدم یعنی برای گرفتن خانه به مشکل برخوردیم.
اولین بار دو هفته بعد از اینکه رسیدیم گریه کردم و احساس بیخانمانی و بیپناهی.
کسی به ما خانه اجاره نمیداد. خیلی مستأصل شده بودیم و حتی فکر برگشت به سرمان
زد. بعد یکی از دوستان قدیمیمان کمک کرد خانه پیدا کنیم. حالا باید دنبال کار میگشتیم.
کار ساده پیدا کردیم چون همه جا سابقه کار در امریکا میخواستند. ما از صفر شروع کردیم حتی زیر
صفر. نه سابقه کار و نه تحصیلمان هیچ ارزشی نداشت.»
غزاله حالا درس میخواند و در یک فروشگاه کار میکند و همسرش دستگاههای
کپی و پرینترهای بزرگ را تعمیر میکند. بعد از دو سال و نیم اوضاعشان کمی بهتر
شده اما نه خیلی. نه آن طور که فکر میکردند.
یک پناهنده هیچ وقت شهروند نمیشود
قصه صبا با همه اینها متفاوت است. او در آلمان پناهنده شده
و شاید بیشتر از بچههایی که قصهشان را خواندید سختی کشیده. خواهران صبا آلمان
بودند و همین انگیزهای شد تا او هم بخواهد جایی غیر از ایران زندگی کند. لیسانس معماری
گرفته بود و دوست داشت تحصیلی مهاجرت کند اما باید هشت هزار یورو در حسابش میداشت
و او نداشت. برای همین به یک قاچاقچی پول داد و ویزا خرید و رفت. آلمان به پناهندهها
اول دو سال پناهندگی موقت میدهد و بعد یک پناهندگی سه ساله. اگر پناهنده هم زبان
یاد گرفته باشد و هم کار کرده و درآمد داشته باشد اقامت هفت ساله و بعد از هفت سال
اگر سرکار رفته باشد و از دولت پول نگرفته باشد و مالیات داده باشد، میتواند
درخواست پاسپورت آلمانی بدهد و در واقع شهروند آلمان شود. هرچند به قول صبا با
پاسپورت آلمانی هم هنوز خارجی محسوب میشوی و اجازه رأی دادن و خیلی چیزهای دیگر
نداری.
روزهای اول مهاجرت برای صبا سخت گذشته و دلهرهآور بوده: «قبل از رفتن
هم میترسیدم حتی از فکر شهر جدید و خیابانهای جدید. چند روز آخر میترسیدم و میگفتم
نمیخواهم بروم و روزهای اول واقعاً سخت بود. یک ماه و نیم در کمپ اولیه بودم تا
شرایطم بررسی شود و بعد رفتم به کمپی که به مهاجر خانههای کوچکی مثل سوئیت میدهند.
سخت بود با آدمهایی از فرهنگهای مختلف و عقاید مختلف زندگی کنی و از یک فضای
مشترک استفاده کنی. شرایط زندگی آلمانیها خیلی با ما فرق دارد اما دیدم به زندگی
کم کم عوض شد. مثلاً دیگر تعجب نمیکنم یک دانشجو حتی اگر پدر و مادر پولداری
داشته باشد اینجا برای خرج دانشگاهش گارسونی کند.»
خودش هم این کارها را کرده و الان از گفتنش خجالت نمیکشد: «من نظافت
خانه هم انجام دادهام هرچند برایم سخت بود و به خیلی از دوستانم نگفتم. الان هم
در ماه 40 ساعت در یک مغازه بستههای کوچک غذا و میان وعده میفروشم و دیگر برایم
خجالتآور نیست. البته هنوز به من و بقیه به چشم خارجی نگاه میکنند، بخصوص بعد از
سیل مهاجرانی که در سه، چهار سال گذشته به آلمان آمدند. دید بعضیهایشان به
مهاجران هنوز هم خیلی بد است.»
او حالا معماری میخواند و سعی میکند هر روز شرایطش را بهتر کند. ورزش
میکند هرچند که میگوید خیلی از تفریحاتی که در ایران داشته مثل میهمانی رفتن را
در این چند سال نداشته است. میپرسم پشیمان هم شدهای؟ میگوید: «گاهی آره. عمویم
فوت کرد و احساس میکردم پدرم تنها شده و ما کنارش نیستیم. فکر میکنم اگر برای
پدر و مادرم اتفاقی بیفتد چه کاری از دستم برمیآید که برایشان انجام دهم؟ همه ما
این حس را داریم. پارسال مادر شوهر خواهرم فوت کرد. شوهر خواهرم هفت سال بود که
مادرش را ندیده بود و دیگر هم ندید.»
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار 11 مهر97، شماره: 484187