پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۲۴۴۲۹۸
تاریخ انتشار : ۲۰ آبان ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۱
آن ها مي‌توانند به راحتي دوپاره شوند. مي‌توانند بيرون صحنه کسي باشند و روي صحنه فرد ديگري. بازيگري در خونشان است و اين معمايي مي‌سازد در ذهن من: زناني در سرزميني دوردست که نه اکتورزاستوديو دارد و نه هيچ متد و کلاس بازيگري، بازيگري را از کجا آموخته‌اند؟

شعار سال :  آن ها مي‌توانند به راحتي دوپاره شوند. مي‌توانند بيرون صحنه کسي باشند و روي صحنه فرد ديگري. بازيگري در خونشان است و اين معمايي مي‌سازد در ذهن من: زناني در سرزميني دوردست که نه اکتورزاستوديو دارد و نه هيچ متد و کلاس بازيگري، بازيگري را از کجا آموخته‌اند؟

13- 12 سال پيش است و اندونزي آن‌قدر دور است که آدم هرگز به آن نمي‌رسد. من در هواپيما نشسته‌ام و انگار عازم سياره‌اي دوردستم. اصلا نمي‌دانم به کجا مي‌روم. پر از سؤال و ترديدم. کم‌کم ترس هم مي‌افتد به دلم. هميشه در اين سفرهاي خيلي دور که تنها با دوتا ايميل و يک بليت هواپيما راهم را کشيده‌ام و رفته‌ام، يک ساعت اينها مانده به مقصد، ترس مي‌افتد به دلم. به کجا دارم مي‌روم؟ اگر همه‌اش دروغ بوده باشد؟ اگر طعمه قاچاقچي‌هاي کليه بشوم؟ اگر اصلا کسي منتظرم نباشد و من سرگردان شوم؟ و از همه ترسناک‌تر، اگر حافظه‌ام به هر دليلي گم شود، من در جاکارتا چطور خودم را بشناسانم و به خانه‌ام و به تهرانم بازگردم؟ خب لابد کسي پاسپورتم را از جيبم بيرون مي‌آورد و من را به سفارتي، جايي معرفي مي‌کند و بالاخره بازم مي‌گردانند. اما تخيل ديوانه از اين هم فراتر مي‌رود. اگر پاسپورتم را جايي گم کرده باشم يا کسي از من دزديده باشد، من بي‌حافظه تا ابد در جاکارتا خواهم ماند. خودم را تصور مي‌کنم که بي‌خانماني بي‌حافظه‌ام در جاکارتا، بي‌پاسپورت و بي‌کليه و شايد بي‌خيلي چيزها. ديگر ترس به نهايت خودش رسيده است. کاش نمي‌آمدم. کاش برمي‌گشتم. به ياد مي‌آورم که اين سفر طولاني فقط حاصل سه‌تا ايميل است. نوشته‌اند که من را به کنفرانس جهاني نمايش‌نامه‌نويسان زن در جاکارتا دعوت کرده‌اند، با تقبل تمام هزينه‌ها. من هم نوشته‌ام، مايه خوشحالي است و از اين دست جملات کليشه‌اي انگليسي. آنها هم در ايميل بعدي بليت را فرستاده و نوشته‌اند که من را در فرودگاه ملاقات مي‌کنند و باز از همان عبارات کليشه‌اي انگليسي که محبتش بيش از محبتي است که نويسنده واقعا در دلش احساس مي‌کند:
«We are looking forward to meeting you»
تا هواپيما به زمين بنشيند من ديگر حتي سرپناهي هم براي زندگي ندارم و شب‌ها در کارتن‌هايي در جوي‌هاي جاکارتا مي‌خوابم. اما وقتي پايم را به  محوطه خروجي فرودگاه جاکارتا مي‌گذارم، راننده‌اي با حلقه گل منتظر است، پس مثل تمام سفر‌ها تمام اين ترس و وحشت‌ها دود مي‌شود و به هوا مي‌رود و من نه طعمه دزدان کليه مي‌شوم و نه قرباني ازدست‌دادن حافظه.
جاکارتا به همان اندازه که دور است، عجيب است و در قياس با شهرهاي آسياي جنوب‌شرقي که ديده‌ام چندان زيبا نيست. ترافيکش از تهران هم وحشتناک‌تر است. بوق به اندازه فرمان و دنده و کلاچ در رانندگي مهم است. بنابراين مي‌شود ساعت‌ها در ترافيک ماند و فقط بوق شنيد. هوا گرم و مرطوب است، اما اتومبيل‌ها کولر ندارند يا اگر دارند، روشن نمي‌کنند. همه‌جا پر از آدم است. از در و ديوار شهر آدم شره مي‌کند و همين ترافيک را دشوارتر مي‌کند. فاصله هتل را تا محل کنفرانس البته مي‌شود پياده رفت و عجيب‌ترين بوها را مي‌شود در اين راه احساس کرد؛ بوي فاضلاب، بوي ادويه‌هاي ناشناخته، بوي روغن‌هاي سوخته، بوي گل‌هاي خرزهره. من ترکيب اين بوها را دوست دارم. براي توريست بوي بد و خوب معني ندارد. بو بخشي از تجربه شهر است و بايد از آن پيله ‌تروتميز درآمد و نفس کشيد و گذاشت که همراه آنچه آدم مي‌بيند و آنچه آدم مي‌شنود، بو‌ها هم تصور خودشان را از شهر غريبه در خاطره ما بسازند. کنفرانس نمايش‌نامه‌نويسان زن در اندونزي با تمام کنفرانس‌ها که رفته‌ام فرق دارد؛ اينجا عمارتي است در عرض گسترده با حياط‌هاي اندروني و بيروني  بسيار که در هر اتاقش خبري هست. در اتاقي زني دارد ورک‌شاپي آييني برگزار مي‌کند و از زن‌هاي شرکت‌کننده مي‌خواهد که دست‌هاي هم را بگيرند و زيرلب ذکرهايي بگويند و بعد با چشم بسته و پابرهنه به حياط عمارت بيايند و حلقه‌اي مارپيچ درست کنند. در اتاقي ديگر سه زن غربي دارند آخرين نمايش‌نامه‌اي را که با هم نوشته‌اند مي‌خوانند. در اتاقي ديگر مردي که لباسي نظامي بر تن و کلاهي نظامي بر سر دارد، با حرارت و هيجان حرف مي‌زند و مي‌گويد: «زن‌ها را چه به نمايش‌نامه‌نوشتن؟»... «و مگر عقل دنيا ته کشيده که زن‌ها بخواهند بنويسند؟» او با انگليسي سليسي حرف مي‌زند و من که از نيمه به سخنراني‌اش رسيده‌ام، با بهت به او نگاه مي‌کنم. مرد کوتاه‌قامت با صراحتي باورنکردني ضد تئاتر و ضد زن‌هاي متفکر و ضد همه پديده‌هاي درست‌ودرمان جهان حرف مي‌زند و زن‌هاي ديگر ساکت نشسته‌اند و با دقت گوش مي‌کنند.
«اين ديگر چطور کنفرانسي است براي زنان نمايش‌نامه‌نويس؟».
من نشسته‌ام در اين اتاق بزرگ و نگاه مي‌کنم به اين مرد ياوه‌گو، فکر مي‌کنم اينها بخشي از عجايب زنان اندونزي است که چنين آدمي را دعوت کرده‌اند به کنفرانس زنان نمايش‌نامه‌نويس که تشويقشان کنند به ننوشتن و خفه‌شدن و ساکت‌ماندن. مرد با حرارت وظيفه زنان را نشستن در خانه و رسيدن به شوهر و زنان ديگر شوهر و بچه‌هاي خودش و بچه‌هاي زنان ديگر شوهر مي‌خواند و نيز به فکرنکردن و پرهيز از آفتاب و هدرندادن زيبايي‌شان در کشاکش تئاتر و سياست مي‌خواند و سرآخر با افتخار حرف‌هايش را تمام مي‌کند. حضار شروع مي‌کنند بي‌وقفه دست‌زدن. حتي از جايشان بلند مي‌شوند. من بلند نمي‌شوم، با لجبازي خودنمايانه‌اي مي‌خواهم بگويم که من با شما فرق مي‌کنم و براي اين اراجيف از جايم بلند نمي‌شوم. اما کار حتي به اينجا ختم نمي‌شود. زن‌هاي حاضر در کنفرانس، مرد کوتاه‌قد سياه‌چرده سبک‌مغز را در آغوش مي‌گيرند و به او تبريک مي‌گويند. فکر مي‌کنم در يک فيلم علمي- تخيلي حضور دارم يا يک فيلم پست‌مدرن که در آن تمام قواعد ژانري جهان معکوس شده است. نظامي سياه‌چرده از دور به من نگاه مي‌کند و بعد به سمتم مي‌آيد؛ با لبخندي کريه و آغوشي گشوده. او در دوقدمي من است و ديگر براي فرار دير است و اين «براي فرار دير است» را سه روز بعد از اين هم در دلم تکرار مي‌کنم.
سه روز بعد از اين است و من با خانمي آشنا شده‌ام که نويسنده نمايش‌نامه‌هايي براي کودکان است. زني جوان و محجب و پر از شور زندگي، با صدايي که زنگي درخشان دارد. مي‌گويد برويم در شهر بگرديم و من از خدا خواسته دعوتش را مي‌پذيرم. او راننده شخصي‌شان را صدا مي‌زند و وقتي مي‌گويم بايد خيلي متمول باشند، خنده‌اش مي‌گيرد و توضيح مي‌دهد در اندونزي همه آنها که دستشان به دهنشان مي‌رسد، راننده دارند. سوار بر ون زن نويسنده در شهر مي‌چرخيم يا به بيان بهتر در ترافيک معاشرت مي‌کنيم. مي‌پرسم آيا در اندونزي همه آنها که دستشان به دهنشان مي‌رسد، ون هم دارند؟ دوست نويسنده‌ام لبخند غمگيني مي‌زند:
«خيلي‌ها! بالاخره خانواده بايد گسترش پيدا کند».
«اين همه بچه؟!»
و درد دل زن باز مي‌شود. اينکه سه، چهار سال است ازدواج کرده‌اند و هردو عاشق هم هستند و اينکه به زودي بچه‌هاي ديگر خواهند آمد و به زودي زن دوم و سوم هم خواهند آمد. آن‌قدر بديهي از اين موضوع حرف مي‌زند که انگار محتوم‌ترين بخش زندگي است؛ و مي‌گويد اين چندهمسري در اندونزي رايج است. حرف‌هايش تمام نشده که مي‌ايستيم جايي و پياده مي‌شويم. او توضيح مي‌دهد که اينجا کافه پلي‌گامي1 است: کافه چندهمسري؛ يکي از جاذبه‌هاي توريستي جاکارتا که براي تشويق مردان و زنان به چندهمسري تأسيس شده است. در دلم مي‌گويم ديگر براي فرار دير است. زن جوان من را به داخل هدايت مي‌کند. تمام در و ديوار عکس‌هاي مردهايي است شاد از چند همسر داشتن و زنان شاد از همسر چندم بودن. همه خوشحال و راضي‌اند. مي‌نشينيم. ميلم به خوردن هيچ چيز نمي‌رود. فکر مي‌کنم هر چيزي که از آشپزخانه اين جهنم‌دره بيرون بيايد ناپاك است. خانم نويسنده در اين کافه آدم ديگري مي‌شود، ناگهان سر‌به‌زير مي‌شود و ناگهان پير. ناگهان زنگ صدايش مي‌رود و ناگهان صورتش به صورت زني تحقيرشده تبديل مي‌شود. اغراق نيست که بگويم گذر از ورودي کافه، او را يکباره 10 سال پير کرده است و نگاهش را 10 سال خسته. اگر بهترين بازيگر روي زمين هم بود، نمي‌توانست در يک لحظه اين همه به ديگري بدل شود. روي ميز‌ها مجله‌هايي است و داخلش مطالبي درباره سلامت رواني و فيزيکي چندهمسري براي مردان و البته براي همسرانشان. دوست جوانم که ديگر جوان نيست با صدايي خسته و پير از ميان تمام نوشته‌ها مصاحبه‌اي را برايم ترجمه مي‌کند؛ مصاحبه‌اي با مردي دوزنه و با دو همسرش. مرد گفته که اصلا زن اولش زن دوم را خواسته. زن اول گفته براي اينکه رابطه‌اش با مرد محکم شود و مرد با او صادق بماند، زن دوم را پيدا کرده و براي اينکه خانواده‌شان پرجمعيت شود. زن دوم که دانشجوي پزشکي است گفته که اصلا دلش مي‌خواسته زن دوم شود. چون به عنوان يک دانشجو نمي‌تواند به تمام وظايف همسري‌اش کامل عمل کند و بنابراين چه خوب که شوهرش همسر ديگري دارد که بچه‌هاي او را هم بزرگ کند و شب‌هايي که او امتحان دارد، برود خانه ديگرش!
از کافه که بيرون مي‌آيم، دوست من دوباره جوان مي‌شود. انگار ايفاي نقشي را به پايان رسانده. مي‌پرسم که آيا او هم مثل زن اول مرد داخل مجله خوشحال مي‌شود که شوهرش زن ديگري بياورد؟ و زن توضيح مي‌دهد که اين اندوهي است محتوم مثل درد محتوم زايمان. اما وقتي زن دوم بيايد، او ديگر خودش نيست، بلکه مي‌رود در نقش همسر اول: «خوبي اين کافه همين است. ياد مي‌گيرم چطور بايد نقش زن اول بودن را بازي کنم».
«نمي‌فهمم»
«براي اينکه بتوانم اين درد را تحمل کنم، بايد بتوانم آدم ديگري شوم».
«شايد اصلا اين درد محتوم نباشد؟! شايد بشود تغييرش داد...».
«اغلب خارجي‌ها همين‌قدر ساده فکر مي‌کنند. سنت، سنت است».  نفس کم آورده‌ام و مي‌خواهم از ون پياده شوم. ولي شب است و شهر ناشناخته است و راه گريز نيست. سه‌روز پيش از اين هم راه گريز نيست، زماني که مرد سيه‌چرده نظامي به سمت من مي‌آيد و تا به خودم بجنبم دستم را مي‌گيرد و با گرمي مي‌فشرد و مي‌گويد: «از ايران آمده‌ايد؟ خيلي از ديدنتان خوشحالم. اسمتان را در برنامه کنفرانس ديدم و منتظرتان بودم». صدايش به‌يکباره نازک شده است. متوجه نگاه هاج‌ و‌ واج من شده است. مي‌خواهد بداند سخنراني‌اش چطور بوده. سکوت مي‌کنم. با دقت نگاهش مي‌کنم. زني است در زير گريم مردانه که موهايش را با کلاه پوشانده. نفسم مي‌برد.
«زن هستيد؟»
«اول سخنراني نبوديد؟»
تازه مي‌فهمم موضوع از چه قرار است. مي‌زنم زير خنده‌.
«هيچ‌وقت اين همه از تعصب و مرز‌کشي ميان زنان و مردان خشمگين نشده بودم که اين‌بار. چطور توانستيد اين‌طور با اعتقاد عليه خودتان حرف بزنيد؟».
«آنجا پشت تريبون، من خودم نبودم، من آن نظامي سيه‌چرده متعصب بودم. براي آنکه بتوانم درد را منتقل کنم بايد آدم ديگري بشوم».
آنها هم خودشان نيستند، وقتي روي صحنه مي‌درخشند. شش روز بعد از اين است. نمايش‌نامه‌اي از مهم‌ترين نمايش‌نامه‌نويس اندونزيايي، خانم راتنا سارومپيت2، روي صحنه است. همه نقش‌ها را زنان بازي مي‌کنند و چنان نفس‌گير که نفس آدم مي‌برد. نمايش‌نامه درباره زنی روسپي و قاتل است که به مرگ محکوم شده و شرايط سياسي را مجرم اصلي مي‌داند؛ تازه بعد از ديدن نمايش است که مي‌فهمم همه بازيگران اين نمايش زن‌هاي زنداني هستند و فراتر از اين بازيگر نقش اصلي که اصلا محکوم است به اعدام. حالا که در پشت صحنه به او نگاه مي‌کنم، بي‌صلابت و ترسيده است و مي‌لرزد. زندان‌بان همراه آن زن مي‌گويد: «آنجا روي صحنه خودش نيست، نقشش است. مي‌تواند در نقشش تمرين شجاعت کند».
آنها هم روي صحنه خودشان نيستند: آن زنان زيبا که در نمايشي نيمه‌آييني مانند ايزد بانواني برخاسته از بوي عود و نيلوفرهاي آبي و برکه‌هاي بخار‌آلود، مي‌خرامند. آنها آرايش‌هاي غليظ دارند، آن‌قدر که صورت‌شان پيدا نيست و موهايشان بارها در خود پيچيده و به خود پيچيده و مشکي شبقش، برق مرموزي دارد. لباس‌هاي بي‌آستينشان غرق پولک است و نور را باز مي‌تاباند. نمايش که به پايان مي‌رسد، مي‌رويم به سمت دري که بازيگرها از آن خارج مي‌شوند‌. در پشت صحنه گشوده مي‌شود و زناني خارج مي‌شوند، به‌شدت محجب. با روسري‌هايي کشيده تا روي ابرو و آستين‌هايي بلند و دامن‌هايي تا مچ پا و صورت‌هايي بي‌آرايش. پس زن‌هاي بازيگر کجا هستند؟! طول مي‌کشد که دريابيم اينها همان‌ها هستند که از جادوي صحنه پا را به واقعيت زمين گذاشته‌اند. ما بهت زده‌ايم. مي‌پرسم که اين حجاب کجا و آن شمايل بي‌پرواي روي صحنه کجا و بازيگري عادي پاسخ مي‌دهد: «آنها که ما نبوديم».
«چطور شما نبوديد؟»
«آنها زن‌هايي بودند که ما نقش‌شان را بازي مي‌کرديم».
«ولي شما بوديد که نقش آنها را بازي مي‌کرديد».
«ولي اگر بازيگر خوبي باشيم، بايد ديگر روي صحنه خودمان نباشيم، آن زن‌هاي اسطوره‌اي باشيم و بر آن زن‌ها حجاب ضروري نيست؛ بر ماست که لازم است».
منطقشان نفس‌گير است. آنها واقعا توان ديگري‌شدن دارند. من راز اين توانايي را در حرف‌هاي دوست جوانم درمي‌يابم: انگار اين فرهنگي است که به زنان ياد داده است براي تحمل شرايط دشوار بايد دو‌پاره شد و نقش بازي کرد. اين نقش بازي‌کردن همه‌جا هست؛ در سخنراني، روي صحنه، در کافه چند‌همسري. گاهي تحسين‌برانگيز است و محصول  خوب فرهنگ به شمار مي‌آيد، در ستيز با شرايط است و گاهي دردناک است و محصول اندوه‌بار فرهنگ و در تثبيت شرايط. اين خاصيت هر خصيصه فرهنگي است: يک روي خوب دارد و يک روي مخوف. نه در جاکارتا کارتن‌خواب شده‌ام و نه بي‌حافظه، اما هنوز مي‌ترسم. ترسي ديگر! به شرايطي فکر مي‌کنم که وقتي نمي‌تواني تغييرش دهي، مجبوري به دوپاره‌شدن و نقش بازي‌کردن؛ به اين راه تحمل‌کردن و اين قانون بقا.

 

شعارسال ، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته  از روزنامه شرق ، تاریخ انتشار 20 آبان 98 ، کد خبر : 242551 ، sharghdaily.ir

اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین
پرطرفدارترین