در این مدت آموزش های اولیه را فرا گرفته و عازم منطقه عمومی دزفول شدیم. حدود ۵ کیلومتری دزفول اردوگاه زدیم و چادرها را برپا کردیم. بمباران و موشک باران دزفول روزی دو سه وعده توسط بعثی ها انجام می گرفت.
چند روز بعد تیپ نبی اکرم (ص) به سمت آبادان حرکت داده شد؛ اما چون برادر بزرگترم نیز در گردان بدر بود بنا به دستور فرمانده گردان ادوات برادر حاج جهانبخش رسولی (که بعدها با درجه سرتیپ دومی فرمانده تیپ نبی اکرم شد و در حادثه رانندگی در جاده ساوه جان به جان آفرین تسلیم کرد) مقرر شد در اردوگاه بمانم و به کمک چند نفر دیگر از همرزمان امنیت اردوگاه را تامین نماییم.
دو سه روز گذشت؛ اما آرام و قرار نداشتم. در صدد بر آمدم به هر شکل ممکن عازم خط مقدم شوم. زمزمه یک عملیات سنگین علیه بعثی ها به گوش می رسید. هر روز به انتظامات و بچه های پشتیبانی مراجعه می کردم تا اینکه یکی از همشهریان گفت: فردا قرار است یک دستگاه مینی بوس تبلیغات تعدادی نیرو را به خط مقدم اعزام کند. با آنها هماهنگ کردم من را هم با خود ببرند. به گردان برگشتم و وسایل انفرادی ام را در کوله پشتی قرار دادم و پس از کسب اجازه از برادر عباسی که سرپرست نیروهای باقیمانده بود به سمت تبلیغات رفتم.
نزدیک ساعت ۱۰ صبح به اتفاق حدود ۱۲ نفر از بچه های تبلیغات – که دو نفرشان هم روحانی بودند- به سمت آبادان عزیمت نمودیم. در بین راه یکی قرآن تلاوت می کرد، دیگری ایت الکرسی می خواند و یکی از بچه ها دقایقی را مداحی می کرد تا به اهواز رسیدیم. نماز را در سپاه اهواز به جماعت خواندیم و بعد از صرف ناهار مختصری به سمت آبادان حرکت کردیم.
چند کیلومتر که حرکت کردیم چشمانمان سنگین شد و چند نفرمان خوابیدیم. راننده از همه خسته تر بود، یکی از بچه ها گفت: پدرم مینی بوس دارد و حاضر است رانندگی کند تا راننده دقایقی استراحت کند. مینی بوس به راه خود ادامه می داد؛ تا اینکه هوا کم کم تاریک شد و پس از عبور از چند ایست و بازرسی احساس می کردیم راهمان خیلی طولانی شده است.
در این حس و حال بودیم که گلوله های توپ و خمپاره ۱۲۰ به اطرافمان اصابت و منورهای خوشه ای شب تاریک را تبدیل به روز روشن کرده بودند. به راننده گفتیم پشت خاکریزی سمت راست توقف کند تا بررسی کنیم چرا بعد از پیمودن این همه راه هنوز به آبادان نرسیده ایم! پس از اینکه ایستادیم خودوری تویوتایی با سرعت بالا و چراغ خاموش قصد عبور از کنار ما را داشت. دست تکان دادیم چند متر جلوتر ترمز کرد و سپس دنده عقب گرفت و با تعجب سوال کردند اینجا چه کار می کنید؟ گفتیم: می خواهیم آبادان برویم. قدری به همدیگر نگاه کردند و با ما گفتند: اینجا جزیره مجنون است و چند صد متر جلوتر خط مقدم است. قبل از اینکه بعثی ها شما را هدف قرار دهند دور بزنید و چراغ خاموش پشت سر ما بیایید.
راستش را بگویم خیلی ترسیده بودیم، منورها و خمپاره ها هر چند دقیقه یکبار کماکان به جلو، عقب و پهلوها اصابت می کرد؛ تویوتا به سرعت خود افزود و راننده اصلی مینی بوس هم با فاصله حدودا دویست متری در حال حرکت بودیم که ناگهان انفجار مهیب تری به گوشمان رسید، هر دو چرخ عقب مینی بوس مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و پنچر شدند. راننده توقف نکرد و چند متر جلوتر که از دید و تیر عراقی ها تا حدودی دور شده بودیم منوقف شد.
رزمنده هایی که داخل تویوتا بودند پیاده شدند و وقتی شرایط ما را دیدند، مقداری آب و آذوقه در اختیار ما قرار دادند و گفتند: بیسیمی اطلاع خواهیم داد تا کمکی برایتان بیاید. تانکر آب متروکه ای هم همان اطراف بود. وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
تازه شروع به خوردن شام (سیب زمینی و تخم مرغ) کردیم که یک دستگاه تویوتا با یک حلقه لاستیک آمد و به کمک راننده زاپاس را هم باز کردند و دوباره سوار بر مینی بوس پشت سر تویوتای جدید راه افتادیم تا اینکه به آبادان رسیدیم و شب را در یکی از منازل تخلیه شده مسکونی (همجوار گردان خیبر) سپری کردیم.
صبح زود برای خواندن نماز بیدار شدیم و مشغول تهیه مقدمات صبحانه شدیم. هوا تقریبا روشن شده بود. اسباب و اثاثیه را جمع کردم تا این محل را ترک و به سمت مقر گردان ادوات حرکت کنم. در همبن اثنا بود خودروی وانت پشتیبانی تیپ برای بچه های گردان خیبر ماسک ضد گاز شیمیایی آورده بود. تعداد ماسک ها به مراتب بیشتر از تعداد افراد گردان بود. چند تا از ماسک ها را به ما ۱۲ نفر دادند؛ ولی یادم هست به تعداد همه نبود.
در همین حین بود که ۶ فروند هواپیمای میگ عراقی روی سرمان ظاهر شدند. چند ثانیه بعد بوی سیب گلاب همه منطقه را فرا گرفت. داشتیم با تعجب به همدیگر نگاه می کردیم که یکی از رزمنده ها فریاد زد؛ شیمیایی، شیمیایی
با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از سایت خبری بیستون، تاریخ انتشار: جمعه 28 آبان 1395، کدخبر: - ، www.bistoonnews.com