شعار سال : زمستان سال بود و ۹۵ بود و داشتم از سمت بازار پرنده فروشهای فریدونکنار رد میشدم. دیدم کلی پرندهی مهاجر ذبح شده اونجاست، میدونستم این جوریه، ولی تعجب کردم چرا پرنده زنده توشون نیست؟ چون قبلا پرنده مهاجر زنده هم تو بازار میاوردن.
از یکی از شکارچیا پرسیدم:قسمت پرندههای زنده کجاست؟ گفت:پرنده، پرنده زنده نداریم.
گفتم چرا؟ قبلا که میاوردن.
گفت پرنده زنده اگه تو دستت ببینن جریمه میکنن، ولی پرنده ذبح شده جریمه نداره.
اما حال من!
متوجه شدم مسولین مثلا خواستن جلوی شکار با دام رو بگیرن، ولی اینقدر ناپخته و بی فکر قانون وضع کردن که صیادها بمحض گرفتن پرندهها با دام، اونا رو ذبح میکنن که شامل جریمه نشن.
بهش گفتم یعنی شما پرنده زنده ندارین الان؟ یه نگاه به سر و وضع من کرد و گفت برای هر کسی نداریم. چی میخوای؟
من که دیگه یادم رفته بود اصلا تو فریدونکنار چی کار داشتم، بهش گفتم:هرچی باشه فقط زنده باشه.
گفت با من بیا.... یه کمد داشت یه گوشه. کلید انداخت و درش رو باز کرد. وای خدایا.... پنج تا خوتکای غمگین و یه فلامینگو رو چپونده بود تو کمد به اون کوچیکی لای کلی وسیله.
دیگه حالم دست خودم نبود. فقط نمیخواستم اینا یه لحظه هم اونجا باشن، پنج تا خوتکا رو خریدم، ولی فلامینگو رو نمیفروخت. گفتم فلامینگو که خوراکی نیست اینو میخوای چیکار؟
با لهجه غلیظ گفت میخوام خشکش کنم. (منظورش تاکسیدرمی بود).
ولی هر جور بود اونم خریدم. بردم گذاشتم شون رو صندلی ماشینم. اول از همه از پاهاشون طناب رو باز کردم بعد بال هاشون رو که صیاد بهم گره زده بود آزاد کردم (این حالت گره زدن بال رو مازندرانیها زیاد دیدن، یه جوری بال هاشون رو گره میزنن بهم که پرنده در حالت نیمه فلج مجبوره همونجا که هست بشینه و معروف هست به غازبال، درد زیادی به پرنده تحمیل میکنه حتی برای یک لحظه. این بیچارهها معلوم نبود چند ساعت تو این حال بودن تو کمد)
بردم تو حاشیه یه روستا به اسم حیدرکلا. خوتکاها رو از ماشین بیرون اوردم و دوتا دوتا پرواز دادم. نمیدونین با چه شوقی پرواز میکردن حتی با اینکه معلوم بود از درد غازبال به خودشون میپیچیدن، بمحض پرواز دادن پنجمین و آخرین خوتکا یهو صدای تیر تموم افکار منو پاره کرد. از چپ و راست صدای تیر اومد.. حیوونای بی گناهی که چند لحظه قبل خودم آزاد کرده بودم، جلوی چشمم پر پر شدن و از آسمون سقوط کردن. از ناراحتی داد زدم و همونجا نشستم و گریه کردم. دوتا شکارچی که از کمین بیرون اومدن اصلا منو ندیدن. حتی صدای جیغ زدنم میون صدای شلیک گلوله هاشون گم شد. فکر کنم۲۰دقیقه همونجا نشستم و گریه کردم.
یادم اومد فلامینگو تو ماشینه. رفتم بابلسر و خودمو رسوندم لب دریا. میدونستم فلامینگو نمیتونه مستقیم پرواز کنه، اینا باید یه مسیری روی آب بدوون تا اوج بگیرن. گذاشتم اش لب ساحل و خودم اومدم کنار. نزدیک ۵ دقیقه همونجا نشست و تکون نمیخورد. پاهاش بی حس شده بود. رفتم پیشش و سعی کردم کمکش کنم وایسته. همش میفتاد. نمیدونم چند دقیقه سرپا نگهش داشتم تا نیفته.
بعد که وایستاد خودم اومدم کنار. دیدم به زور خودشو رسوند به آب و رفت تو دریا .... اینقدر رفت جلو که مطمئن شد دست من بهش نمیرسه بعدش هم رو آب دوید و پرواز کرد. خوشبختانه پرواز خوب و هدفمندی داشت.
حالا هروقت عکس بازار پرندهها رو میبینم یاد اون روز میافتم.