سنی ندارد سرش بخیه خورده، از همان دوران جنینی زندگیاش خراش برداشته دقیقاً مانند خراش روی سرش. مربیش میگوید: وقتی مادرش او را باردار بود پدر شیشهایش او را زیر مشت و لگد خود میگیرد و سر «مهر سام» در شکم مادرش میشکند و سرنوشت، او را وقتی تازه چشمش به دنیا میافتد راهی اتاق عمل میکند. حالا او بعد از یک سال هنوز در زمره یکی از کودکانی قلمداد میشود که در انتهای محمدشهر کرج، تخت یکی از اتاقهای آن ساختمانهای عریض و طویلی را اشغال کرده که سردرش نوشته «آسایشگاه خیریه کهریزک استان البرز».
شعار سال:
وارد محوطه آسایشگاه که میشویم آنقدر بزرگ هست که اگر کسی راهنمایت نباشد
گم میشوی. لابهلای ساختمانها را درخت و چمن پوشانده. بیشتر شبیه یک مجتمع
است تا آسایشگاه.فکرش را هم نمیکنی که در طبقات هر کدام از این
ساختمانها علاوه بر سالمندان، کودکان معلولی نگهداری میشوند که یا پدر و
مادر ندارند، یا پدر و مادرشان توانایی نگهداری آنها را ندارند.
*ساختمان نیلوفر
جنس کارش برخلاف اسمش خشن است، اینجا بچهها خدمات روزانه میگیرند از هشت صبح تا دو ظهر، پلهها را که بالا میروی درخت آرزوها را میبینی؛ درختی که
هر برگش را که میخوانی دلت را ریش میکند. «یه پا میخوام، یه جعبه مداد
شمعی میخوام ، کاش توپ بزرگ داشتم و...» با خودم میگویم اگر درخت آرزویی
وجود نداشت که بچههای معلول جسمی - حرکتی و مبتلا به اوتیسمی که آنجا
زندگی میکنند حرف دلشان را روی یکی از برگهای این درخت پهن کنند، چه
میشد؟
وارد که میشوی درست مانند بیمارستان میماند. ایستگاه پرستاری دارد جایی
که پرونده تک تک بچههای معلول جسمی - حرکتی و مبتلا به اوتیسم آنجاست و بر
اساس آن برایشان نسخه میپیچند.
مهرانگیز کشاورز، پرستاری که پشت ایستگاه پرستاری نشسته به سمتم میآید.
بچهها چندبار ویزیت میشن؟
کشاورز: براساس پرونده بچهها، پزشک هفتهای سه بار. روانشناس هم هفتهای
دو بار ویزیت میکند.کلاً خدمات پرستاری اینجا انجام میشود اما اگر
مشکلشان حاد باشد به بیمارستان اعزام میشوند. صدای کودکانی که کلماتشان
نه سر دارد و نه ته فضای سالن را آکنده. مربیان عادت دارند به این سر و صدا
و کلمات دست و پا شکسته آنها. از پنجرهای که روی در هر اتاق تعبیه شده به
داخل اتاق سرک میکشم.چند بچه که یا روی زمین پهنند یا از در دیوار آن
بالا میروند. خوب صحبت نمیکنند ولی از حرکتهایشان متوجه منظورشان
میشوی. یکی از آنها تا چشمش به ما میافتد دستش را به پیشانیش میبرد و با
قیافه برافروخته میخواهد بگوید که داغ است.
«سحرانه جوادی» که ما را در این بازدید همراهی میکند به سؤالاتمان درباره این مرکز پاسخ میگوید:
*چند بچه در هر اتاق نگهداری میشود؟
مدیر مرکز: 15 بچه.
چند تا اتاق؟
پنج تا.
ملاک تقسیمبندی بچهها چیه؟
ضریب هوشیشان، ضریب هوشی زیر 75 است ولی آموزش ما براساس ضریب هوشی 55 است.
مهم نیست چه مشکلی داشته باشند؟
نه معلولیت مهم نیست.
همه معلولند؟
نه اینجا مبتلا به اوتیسم داریم، سندروم داون داریم و معلول جسمی - حرکتی.
چند ساله؟
صفر تا 14 سال.
پول چی؟ هزینه دارد؟
نه همه رایگان است.
پدر و مادر دارند؟
90 درصد نه، بعضیها بدسرپرست هستند و برخی هم والدینشان نمیتوانند از آنها نگهداری کنند و مجبورند آنها را به ما بسپارند.
با آنکه معلول است ولی از دور که کاغذ و قلم را دستم میبیند شستش خبردار
میشود که غریبهام و با افرادی که هر روز دور و برش هستند فرق میکنم.
آهسته آهسته خودش را به من نزدیک میکند و پا به پای من میآید و فقط به من
زل میزند.
خاله من یه آرزو دارم.
بگو.
میخوام دستم خوب بشه.
اسمت چیه؟
رضا.
چند سالته؟
12 سال.
مدرسه میری؟
بله.
اینجا خوبه؟
آره.
چیکار میکنی؟
کمک میکنم.
چه کمکی؟
به دوستام غذا میدم.
هستی هفت ساله سرش را آنقدر به میلههای تخت فشار داده و زل زده به زمین که
نگاهت را جلب میکند.درست روبهروی ورودی اتاق. متوجه ورودت نمیشه. سنش
برخلاف جثهاش کمه. تپل اما حرکتی از خود نشان نمیدهد.
مربی: فلج مغزیه.
حرف نمیزنه؟
نه، از صبح تا شب زل میزنه به یه نقطه.
چطور بچهها دستهبندی میشوند؟
تفکیک سنی وجود ندارد، دختر و پسر با هم هستند.
چطور غذا میخورند؟
«مادریارها » کمکشون میکنند. هم موقع غذا دادن، هم موقع تعویض پوشک و هم...
جلوتر بهاره لم داده روی تختش. اورژانس اجتماعی او را به این مرکز آورده است.
تخت بعدی، کودکی است که «سرم» به او وصل است و خواب خواب است، یک زندگی نباتی.
یکی دیگر هم هست که دست به دست میچرخانند. دو ماهه بوده که او را میان زبالهها پیدا کردهاند.
«حمیده نظری» از زنان فعال انجمن بانوان نیکوکار است که همراه ماست و از اقدامات انجمن برای این بچهها سخن میگوید.
نظری:ما بیشتر «خیر » جذب میکنیم.
چند نفر در انجمن فعالیت میکنند؟
1000 نفر که 100 نفر در کارهای اجرایی فعالند، بقیه فقط آبونمان میدهند البته مرد هم داریم.
چه کار میکنند؟
گروهبندی شده، مثلاً ما یک گروه به نام گروه شیر داریم که مایحتاج بچهها را تأمین میکنند مانند بیسکویت، شیر و...
ما نیاز به افراد خیر داریم حتی برای بغل کردن بچهها، بیشتر نیروی عاطفی
میخواهیم، نیرویی میخواهیم برای غذا دادن بچهها چون همه با هم غذا
میخواهند.کلاً درخواست بچهها را ما تأمین میکنیم.
*مرکز شبانه
به طبقه پایین که مخصوص نگهداری شبانهروزی از بچههاست میرویم.بازدید ما
مصادف شده با وقت ناهار. غذا را که روی چرخهای مخصوص حمل غذا میبینند سر
از پا نمیشناسند. در یک لحظه ولوله میشود و سالن پر میشود از بچه.
ناهار چلوکباب است اما بعضی مجبورند آن را به صورت میکس شده بخورند.
چرا؟
مربی: چون مشکل بلع دارند.
نزدیک غذا میشوم تا کیفیتش را ببینم.برنجش هندی است.
چرا برنج هندی؟ اینکه اصلاً خوب نیست؟
نظری:مجبوریم چون نمیتوانیم برنج بهتری بخریم.
چشمش به بهار میافتد و نشانم میدهد.
نظری: یه روزه بود اومد اینجا.
بعد از 14 سالگی کجا میروند؟
نظری: به مرکز دیگهای انتقال پیدا می کنند.
خروجی داشتید؟
بله، مشکل اساسی که اینجا داره این است که هم حکم بیمارستان داره هم نگهداری.
*بخش اوتیسم
شبیه اتاقهای دیگر چند بچه در یک اتاق قرار دارند. 8 بچه مبتلا به اوتیسم با یک مربی.
چرا دیوار اتاقها خالیه؟
مربی: بچهها مبتلا به اوتیسم هستند. هیجان برایشان خوب نیست. رنگ اذیتشان میکند و باعث میشود بیشتر به خودشان آسیب بزنن.
این بچهها هم ناهارشان همان کباب و برنج هندی است.پارچه سه گوشی که حکم
پیشبند دارد به گردنشان آویزان است و سعی میکنند خودشان از عهده غذا
خوردنشان بربیایند.
چی دوست دارند؟
مربی: عاشق پیتزاو ساندویج هستند.
داخل سالن خیرینی را میبینی که بچهها را حمام کردهاند و حالا نشستهاند
روی صندلی تا نفسی تازه کنند، با خانم صمدی یکی از آنها همصحبت میشوم.
چند روز میاین اینجا؟
صمدی: هفتهای دو روز میآییم برای حمام بچهها.
چند تا بچه را میشویید؟
هر نفر یک بچه.
چه روزهایی؟
دوشنبه و پنجشنبه.
چه حسی دارید؟
خیلی عالیه. حس خوبی دارم با خوی بچهها باید کنار آمد.
خودتان بچه دارید؟
بله.
*مرکز روزانه سالمندی
بازدید از مرکز نگهداری روزانه از سالمندان مقصد بعدی ماست، جایی که
سالمندان خدمات روزانه میگیرند؛سه روز در هفته زنان و سه روز مردان. ورزش،
کاردستی و نقاشی از جمله کارهایی است که انجام میدهند وآموزش میبینند.
از صبح تا یک ربع به دو، تعداد مردان به 50 نفر هم نمیرسد. امروز نوبت
زنان است ،سالن غذاخوری پر از زن سالمند است. یکی از آنها به کمک واکر راه
میرود و خودش را به سالن غذاخوری میرساند.
چند وقت است اینجا هستید؟
سالمند: 10 ماهه اینجا میام ولی انگار 10 سال جوانتر شدم.
چند سالتان است؟
بالای 70 سال.
چکاره بودی؟
آموزش پرورشی هستم، 35 سال پخت شیرینیپزی داشتم.
فرزندانت مجبورت کردند بیایی؟
نه، خودم خواستم اینجا بیام، اگر خونه میموندم اذیت میشدم، اینجا همه جور خدمت روحی و جسمی میگیرم.
بچه داری؟
4 تا پسر دارم.
*مرکز گلها
آن طرف آسایشگاه ساختمان دو طبقهای قد کشیده است که 5 بلوک با 8 سوئیت در
اندازههای 20، 25، 35 و 57 متری دارد. مخصوص سالمندان خیری که حالا
سالهای پیری خود را در آنجا میگذرانند.
داخل که میشوی سالنهای مختلفی برای جشن، ناهار و... ساخته شده. اتاقها
همه یک جور چیده شده، ساده و نقلی، یک تخت، یک یخچال و یک تلویزیون و...
حمامها همه مناسبسازی شده و...
«صدیقه وحیدی»، چهرهای شکسته اما نورانی دارد، پشیمان نیست از اینکه همه
داراییاش را داده برای سالمندان خیر. دو آپارتمانش را که حکم برج داشته
داده تا اینجا ساخته شود.
گرچه به گفته «شبنم دانایی» مدیر مرکز گلها، سالمندان به طرز عجیبی
پرتوقع هستند و باید مواظب حرفهایمان باشیم ولی روحیه خاصی دارند و لذت
میبرند از اینکه مال دنیا را رها کرده و آن را بخشیدهاند.
نزدیکش میشوم تا سر صحبت را با او که زندگیاش را بخشیده باز کنم.
چند سال داری؟
83 ساله شیرازیام از فرزندزادگان کوروش.
چطوراز مالت دل کندی؟
خودم خواستم بیایم. نیت قلبی خودم بود.اینجا همه خاک بود.
چقدر سرمایه داشتی؟
دو آپارتمان بزرگ داشتم قدو قواره برج، سرمایه اینجا نقل امروز و دیروز
نیست، من زندگیمو دادم و تنها یک حساب بانکی دارم که حقوق بازنشستگیم به آن
واریز میشود. الان اگر چیزی لازم داشته باشم تا سر ماه صبر میکنم تا
حقوق بگیرم. پدرم خیر بود و زمینهای وقفی زیادی داشت.
چکاره بودی؟
دبیر بودم و بعد از آن آموزشگاه خیاطی داشتم. یه کتاب هم دارم که در یک سال 40 میلیون فروش کرده درباره روشهای نوین خیاطی است.
با اندکی تلخیص و اضافات، برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار: 8 دی 1395، شماره روزنامه: 6393، شماره صفحه: 11