آیتم دیگر آن بود که بتوانم دارای آنچنان قدرت انتخاب اصلحی باشم که میان کفش فروشی های شهر به درستی بچرخم و با نزدیک شدن به کفش شایسته از چنان قدرت چانه زنی برخوردار گردم که تخفیف خوبی از فروشند بگیریم و خلاصه در اولین خرید نشان می دادم که به بلوغ رسیده ام.
سال ها می گذشت و هر وقت که پدرم یک جفت کفش برایم می خرید می دانستم از نظر وی به آن مرحله معروف نرسیده ام اما سوی دیگر ماتم آنرا داشتم که اگر نظر ایشان مثبت شود دوباره تمام درس هایی که در آن سال ها آموزش دیده بودم را باید مرور می کردم تا به سلامت بتوانم از آن تست عملی گذر کنم. با تمام استرس های آن سال ها، روز موعود فرا رسید و با صدای محکم پدرم فراخوان شدم و مرور آنچه که در آن سنوات گذشته بود شروع شد. پس از مرور مطالبی همچون یکنواخت بودن کفی و راحتی داخل کفش، نکات کلیدی را نیز متذکر شدند که نگاه به کنار کفش و از داخل آئینه همیشه زیباست، گول این روش را نخورم و از بالا به کفش نگاه کنم و در صورت زیبا بودن بخرم. هر دو لنگه انتخاب نهایی را چک کنم و نکته طلایی آنکه در هر صورت، چند قدمی در داخل مغازه راه بروم تا مطمئن شوم کفش راحتی است.
استرسم به اوج می رسید تا آنکه پس از شنیدن همه وصایا، پدرم یک بسته کامل اسکناس را کنارم گذاشت و از من خواست بلند شوم.بسته کاملی که دیدنش چشمانم را درشت کرد و مبلغ " ده هزار تومان " با آن همه دقت، وسواس و آینده نگری منافات داشت.جایی که با شنیدن این جمله ماندگار خانه را ترک کردم و آن اینکه " وقت بگذار، جنس خوب بخر و تخفیف خوب هم بگیر.
آن روز داغ تابستانی با همه فکر و خیال ها و مرور آنچه که در آن سال ها گذشته بود به طرف کفش فروشان شهر رفتم و جای کفش،مدام پدرم را می دیدم که انگار از داخل ویترین ها نگاهم می کرد. به هر کفشی که خیره می شدم ناچار بودم کلیه شرایط عمومی و اختصاصی را در ذهنم مرور کنم و نگاهی هم به کفش فروش داشته باشم که احیانا " قرتی " نباشد.
هوا حسابی گرم، شرجی و نفس گیر بود. عرق از سر و جانم می ریخت.حرف های پدرم مانند زیر نویس تلویزیون از مقابل چشمانم می گذشت و قیمت کفش های مد نظر هم در حد پنج شش هزار تومان در نوسان بود. گاهگاهی هم دستی به بسته اسنکناس صد تومانی داخل جیب شلوار گشاد مدل آنروزهایم می زدم که مبادا ده هزارتومان پولم گم شود و با نمره صفر از امتحان پدرم مردود شوم.
ساعت ها با تشنگی و گشنگی گذشت. گرما کلافه کننده و هوا رو به تاریکی می رفت. پس از بارها پس و پیش رفتن از مقابل تمام کفش فروشی های شهر بالاخره وارد مغازه ای شدم و در خنکای باد پنکه سقفی آن مکان، خطاب به کسی که پشت میز خود نشسته بود خواستم فلان مدل داخل ویترین را نشانم دهد تا قسمت آخر انتخابم انجام شود و مذاکرات خرید را به طور رسمی شروع کنم. جایی که آقای فروشند با نگاه به سرتاپای من گفت: این مغازه فرش فروشی است و " همسایه کناری اش " کفش فروش است.
گویی در آن هوای گرم آب یخ روی من ریخته اند. سریعا به مغازه مجاور رفتم و با دقت در پیرامونم و اطمینان از وجود گزینه های حداقلی از کفش فروش واقعی خواستم کفش مورد نظرم را نشانم دهد.کفش رنگ قهوه ای مایل به مشکی را با مرور تک تک جملات پدرم به
دست گرفتم و لنگه سمت راست آن را به پا کردم وهرگز به آینه قدی موجود در مغازه نگاه نکردم. راحت بود، بندی و خاصیت رگلاژ داشت و می توانستم سال ها بپوشم و برادر کوچکترم نیز از آن بی نصیب نباشد. تقریبا به انتخاب اصلح رسیده بودم که کفش فروش غیر قرتی از من پرسید حواسم کجاست چون نمی دانست در ذهنم لیست سفارشات پدرم را یکبار از بالا به پایین و بار دیگر از پایین به بالا در حال چک کردنم.
با اجرایی کردن قسمت قدرت چانه زنی و گرفتن 600 تومان تخفیف نسبت به قیمت پشت ویترین، مبلغ 5400 تومان را به فروشنده پرداخت کردم و با همان استرس و در میان آوازهای وز وز زنجره های تابستانی به خانه بازگشتم.
کفش های ظاهرا زیبا با به همراه مازاد پول را مقابل پدرم گذاشتم. او نیز بدون نگاه به پول و جعبه گفت اگر کفش را ارزانتر از ده هزار تومان خریده باشم مابقی آن به من تعلق می گیرد و در مورد خرید کفش هم ادامه داد هر کالای نو و امتحان پس نداده ای زیباست و خوب و بد ماجرا باید در " روزهای سخت " مشخص شود. فردای همان روز، انتخاب اصلح را به پا کردم اما بر خلاف انتظارم احساس نمودم در مجموع جهات " کفش در اختیار آسایش من نیست " و به عبارت ساده تر جایی از کار می لنگید اما نمی دانستم مشکل از کجاست و جرات مشورت با پدرم را نیز نداشتم چون هنوز همه چیز در هاله ای از ابهام بود.
کم کم پای چپم درد گرفت، سپس کمرم، روزهای آتی ستون فقراتم و مابقی ماجرایی که بالاخره ادامه کار با انتخاب اصلح غیر ممکن شد و به روزگاری گرفتار آمدم که پایان روز، در همه اندامم درد شدیدی را احساس می کردم. هیچ راهی جز در میان گذاشتن موضوع با پدرم نداشتم و خلاصه این کار سخت را انجام دادم. جایی که او نیز با کمی خیره شدن در چشمانم هر دولنگه کفش را برگرداند، به ته آنها خیره شد و سپس زیر پاهایم انداخت و پرسید کجا خریده ام که با ترس نشانی مغازه را گفتم. سپس پدرم پرسید آیا مابقی پول را خرج کرده ام و با شنیدن جواب " خیــر" همه پول را از من پس گرفت و گفت " شماره لنگه ها " را به دقت نگاه کنم و رفت.
لحظاتی که فهمیدم چرا باید هر دولنگه را امتحان می کردم، چرا باید روانتر می خریدم و مهمتر آنکه چرا باید با هر دو لنگه راه می رفتم. با نگاه به شماره لنگه ها، چشمانم درشت شد و تازه فهمیدم بعضی انتخاب ها با دارا بودن همه شرط های مورد نظر، ممکن است خوب به نظر آیند اما یک انتخاب در صورتی " اصلـــــح " است که مکمل های خوبی " نیز " در کنارش باشند و هیچ وقت گول یک گزینه را نخورم بلکه بدانم چه مکملی در کنار او قرار خواهد گرفت.
کفش هایی که یک لنگه آن شماره 37 و انتخاب اصلح من بود اما زیر لنگه پای چپ شماره 36 حک شده بود و به دلیل نداشتن همان تکمیل کننده مناسب، نشان داد انتخاب من اصلح نبود بلکه ابله، انتخابی می کند که علاوه بر خود، به دیگرانی نیز خسارت وارد می سازد و این مهم را سال های بعدی فهمیدم که پدرم جفت های دیگر همان کفش های کوچک و بزرگ را از همان مغازه خریده و در انباری خانه پنهان کرده بود که آن فروشنده متضرر نشود و گویی عقیده داشت نه آن کفش فروش منتخب، بلکه مقصر من بودم که چنین انتخاب ابلهانه ای را انجام داده و البته دست یابی من به ایده آل هایم سال ها به تعویق افتاد.
نویسنده : قاسم خوش سیما
با اندکی اضافات و تلخیص، اختصاصی پایگاه تحلیلی خبری شعار سال