پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۶۲۰۸۹
تاریخ انتشار : ۲۱ مهر ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۷
خانه‌ای کوچک است، در شهری کوچک؛ اما آدم‌های بزرگی را در خود جای داده است، آدم‌هایی که روز و شب را به امید یک دیدار سپری می‌کنند و امید از چشمان منتظرشان یک دم رها نمی‌شود.

شعارسال:خانه‌ای کوچک است، در شهری کوچک؛ اما آدم‌های بزرگی را در خود جای داده است، آدم‌هایی که روز و شب را به امید یک دیدار سپری می‌کنند و امید از چشمان منتظرشان یک دم رها نمی‌شود.

پدر و مادر شاهکار بی‌نظیر خلقت و از داشته‌های ناب زندگی انسان است که در طول تاریخ زندگی آدمی وجود چنین شاهکاری تنها یکبار برای هر انسان اتفاق می‌افتد. در فرهنگ غنی ایرانی_اسلامی نیز این نعمت‌های الهی وجودشان باعث برکت خانه است و رضایت و خوشندی آنها عطر شادی و محبت را در خانواده پراکنده می‌کند.

موی سپید آنها گنجینه پربهای تجربه‌هاست و سینه شان مالامال از آلام زندگی. کسی که پدر یا مادر ندارد، با حسرت به پدر و مادر دیگران می‌نگرد و آن کس که پدر و مادر دارد قدرش را نمی‌داند. قصه امروز ما قصه پر فراز و نشیب کسانی است که با امید فرزندان خود را بزرگ کردند تا عصای روزهای سالمندی‌شان باشند، قصه کسانی که روزی تکیه‌گاه و همدم فرزندان خود بوده‌اند تا آنها نیز روزی پشتیبان و تکیه گاه آنها باشند، اما امروز در سرای سالمندان دل خوشی جز دیدار فرزندان خود ندارند.

سرای "سوگند" در شهری کوچک با آدم‌های بزرگ

سال‌ها پیش وقتی سخن از روز پدر بزرگ و مادر بزرگ می‌شد، دل کوچک و بزرگ دلشان پر می‌کشید در خانه همیشه صمیمی پدر بزرگ و مادربزرگ دور هم جمع شوند، آنها که همیشه آغوششان برای پذیرایی از فرزند و نوه و نتیجه شان باز بود سنگفرش‌های حیاط را آب می‌پاشیند و به محض شنیدن قل قل سماور قدیمی شان، همه را به صرف یک عصرانه به یادماندنی دعوت می‌کردند؛ اما امروز دیگر خبری از محبت‌های گرم درهم تنیده آن روزها نیست و قرار بود به جای حضور در خانه‌ای پر از عشق و هیاهو در سرای سالمندان "سوگند" در شهر "ورنامخواست" به دیدار فرشتگان آسمانی برویم و بوسه بر دستان پر چین و چروک پدران و مادرانی بزنیم که سال‌های سال طعم تلخ سختی زندگی را چشیدند اما دست روزگار تقدیری متفاوت را برای آنها رقم زد.

دنیای عجیبی است، دنیای پدرها و مادرهای خانه سالمندان! وقتی وارد سرای سالمندان می‌شوی پدرانی و مادرانی را میبینی که در اوج غربیه بودن می خواهند با تو انس بگیرند و لحظاتی را با تو از کوله بار غم و غصه‌هایشان بگویند و ظرف احساسشان را آرام آرام خالی کنند.

خانه‌ای که تعلق خاطری به آن نیست

صدای تق تق عصایی که بر سر موزاییک‌های سالن ضربه می‌زند، توجهم را به خود جلب می‌کند، پیرمردی را می‌بینم که بر روی تخت در کنار پنجره نشسته و هر بار که در باز می‌شود چشمان بی فروغش به سمت ورودی در می‌چرخد اما به یکباره گل لبخند بر روی لبانش می‌خشکد... با خود می‌گویم مگر نه اینکه جای پدر و مادر بر روی چشم فرزندانش است، پس او اینجا چکار دارد در خانه‌ای که جای هیچ پدری نیست.

"الکساندر آواک" با نگاه و خنده خود مرا به خود می‌خواند، از او اجازه می‌گیرم و کنار تختش می‌شینم، می‌پرسم «پدر جان همسر و فرزندانت کجا هستند؟ می‌خندد و سکوت می‌کند، چند ثانیه بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه آرام دستانم را با دستان لرزانش گرفت و همان گونه که اشک در چشمانش حلقه بسته بود آرام گفت: "دیگه به هیچ جوونی نمی‌گم الهی پیر شی!"

الکساندر که می‌خواست جلوی جاری شدن اشکهایش را بگیرد در چشمانم نگاه کرد و گفت: "جوون در شان یک پدر نیست که در خانه سالمندان بماند، ماها که اینجاییم حتی اگر سال‌ها توی این خونه باشیم و پرستارها بهمون محبت کنند، آخرش باز تعلق‌خاطری به اینجا پیدا نمی‌کنیم، چون تنها کار ما اینه که از صبح که از خواب بیدار می‌شیم چشم به در بدوزیم تا شاید کسی بیاید و تمام لحظات تنهایی مون را پر کنه".

اما در چشمان او و تمام کسانی که آنجا هستند امیدی موج می‌زند که شاید انکارش کنند اما از نگاه منتظرشان به در می‌توان فهمید که هنوز هم امید به دیدار فرزندان خود دارند و لحظه‌ها را برای دیدار آنها می‌شمارند.



حکایت ما برای کسی جذابیت ندارد

به همراه الکساندر به سراغ مرتضی‌ رفتیم، الکساندار گفت که او سرنوشت جالبی دارد. مرتضی شاخه گلی که در دستش بود را با بی حوصلگی گذاشت روی میز کنار تختش، بی حوصله بود. وقتی جلو رفتیم چشمانش را بست و روی تختش دراز کشید، با بی حوصلگی گفت: "خودم دوست داشتم بیایم اینجا؛ کسی هم مجبورم نکرده، الانم دلم نمی‌خواد حرف بزنم".

الکساندر خندید و گفت: "پاشو بداخلاق، چته؟ چرا مثل بچه‌ها رفتی تو لُک؛ پاشو حداقل یه شعری، ترانه‌ای واسمون بخون بذار مهمونای امروز ببینند چقدر هنرمندی..."

اما مرتضی حتی خاضر نشد چشمانش را باز کند، تنها در پاسخ الکساندر گفت: "حکایت ما که روز و شب خودمون را در چهاردیواری آسایشگاه خلاصه کردیم واسه کسی جذابیت نداره برید می‌خوام بخوابم"...

صدای مدیر مدیر مجموعه که وضعیت آسایشگاه را برای فرماندار شهرستان لنجان شرح می‌داد کمتر و کمتر شد.




یاد آنها که نیستند به خیر؛ امید هنوز هم زنده است

به سمت بخش زنان رفتم؛ فضا کمی متفاوت‌تر از بخش مردان بود، سراغ "ربابه" پیرزن مهربانی که چند ماه پیش روی تخت کنار در ورودی بود را گرفتم، بغض گلوی پرستاری که ازش سراغ ربابه گرفته بودم را فشار می‌داد، چشمه وجودش به جوش ‌آمد و با صدایی لرزان گفت: مرگ همین نزدیکی‌هاست، ربابه هم ما را تنها گذاشت...

جای ربابه پیرزنی را نشسته بود و به بالش تکیه زده بود، خوب که گوش کردم دیدم زیر لب شعری را زمزمه می‌کند. شاخه گلی به او هدیه می‌کنم و چند لحظه‌ای کنارش می‌نشینم، شاخه گل را نگاه می‌کند و لبخندی به پهنای صورت پر چروکش می‌زند؛ دست‌های زهرا سادات بوی محبت می‌دهد.

شعارسال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته ازخبرگزاری تسنیم ، تاریخ انتشار20مهر 97، کدخبر: 1849917،www.tasnimnews.com

اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین