پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۹۵۲۰۴
تاریخ انتشار : ۲۳ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۶
«ما به درخواست سمانه و سمیرا، دو دختر مردی خطرناک، به کارخانه‌ای در پاکدشت رفته‌ایم تا زندگی آنها را روایت کنیم؛ زندگی دخترانی که ۲۰ سال آزگار مورد سوءقصد و آزار… قرار گرفته‌اند و با پیگیری مدیر کارخانه حالا رازشان را برملا می‌کنند.»

شعار سال: جايي در شهرک صنعتي عباس‌آباد، در دفتر يکي از کارخانه‌هاي توليدي قرار گذاشته‌ايم. زني جوان و زيبا، با چشماني نگران، به همراه پسري نوجوان روبه‌رويمان نشسته‌اند. زانوهاي پسرک نحيف و لاغر به‌وضوح مي‌لرزند. ضبط‌صوت را هنوز روشن نکرده‌ام که رئيس کارخانه مي‌گويد:‌ الان بخشي از خانواده روبه‌روي شما نشسته‌اند. مي‌خواهند همه‌چيز را بگويند. به صورت وحشت‌زده زن جوان نگاه مي‌کنم و مي‌گويم: شما يکي از دخترها هستيد؟ ‌زن درحالي‌که اشک‌هايش را پاک مي‌کند، مي‌گويد: نه خانم! من مادرشان هستم؛ مادر سميرا و سمانه که بعد از 19 سال ديدمشان، ‌اين هم پسرم، ايمان است. خانم من مي‌خواهم به همه بگويم که همسر سابقم از هشت‌سالگي به دخترم تعرض مي‌کرده و حالا تنها با قرار کفالت بازداشت است و اگر بيرون بيايد، بچه‌هايم خودشان را مي‌کشند.
مدير کارخانه که او را حاج‌آقا صدا مي‌زنند، بيرون دفتر مي‌رود و همراه با دو دختر جوان داخل مي‌آيد. يکي از دخترها ماسک به صورت دارد. جلو مي‌آيد و سلام مي‌کند. مي‌گويم ماسکت را بردار... با احتياط ماسک را از روي صورتش برمي‌دارد... دور لب‌ها و صورت دختر جاي سوختگي تازه دارد؛ تاول‌هايي که کنده شده، مي‌پرسم صورتت چه شده؟ مي‌گويد: بابا با قاشق سوزانده! مي‌گويم چرا و دختر آرام مي‌گويد: چون در کارخانه با دخترها خنديده بودم، گفت چرا مي‌خندي و بعد صورتم را با قاشق داغ سوزاند.... ما به درخواست سمانه و سميرا، دو دختر مردي خطرناک، به کارخانه‌اي در پاکدشت رفته‌ايم تا زندگي آنها را روايت کنيم؛ زندگي دختراني که 20 سال آزگار مورد سوءقصد و آزار... قرار گرفته‌اند و با پيگيري مدير کارخانه حالا رازشان را برملا مي‌کنند.
داستان از يک تماس تلفني به روزنامه «شرق» آغاز شد. ظهر روز يکشنبه که تازه کار آغاز شده بود، مردي با روزنامه «شرق» تماس گرفت و گفت مسئول کارخانه‌اي در پاکدشت است و بعد از پيگيري‌هاي متعدد متوجه شده که نگهبان کارخانه دختر بزرگش را بارها مورد آزار قرار داده و دختر ديگرش را نيز مدام کتک مي‌زند. با اين اطلاعات، به همراه مددکار يکي از مراکز مددکاري خصوصي روانه شهرک صنعتي عباس‌آباد شديم. متأسفانه اطلاعات و جزئياتي که در تماس تلفني اول اعلام شد کاملا درست بود. کارخانه با وجود تحريم‌هاي کمرشکن همچنان پابرجاست و همه‌چيز منطقي به نظر مي‌رسد. طبقه بالاي کارخانه مدير و دوست معتمدش که فرد تماس‌گيرنده با «شرق» است ايستاده، درست مانند باديگارد بالاي سر دو دختر. دختر کوچک‌تر که چشم چپش کمي انحراف دارد، سمانه است. دست‌هايش مي‌لرزد و مدام گوشه ناخنش را مي‌کند. سمانه به مدير کارخانه همه‌چيز را گفته. حاج‌آقا مي‌گويد: پدر اين بچه‌ها دو سال بود که نگهبان اين کارخانه بود. آدم آرام و مرموزي بود و ادعا کرده بود مادر بچه‌ها سال‌ها پيش مرده است. به بهانه اينکه دخل‌وخرجش کفاف زندگي را نمي‌دهد، از ما در زمين روبه‌رويي کارخانه اتاقي اجاره کرده بود و با دو دخترش آنجا زندگي مي‌کرد. خودش و دو دخترش از ما سرجمع ماهي نزديک به پنج ميليون تومان مي‌گرفتند. بعد از مدتي من به او اصرار کردم که بايد براي اين دخترها يک خانه مناسب در پاکدشت بگيري، اصلا تو ميان اين دو دختر در يک وجب جا چه مي‌خواهي؟ اما حامد، پدر اين دو بچه، اصرار کرد که به او فرصت بدهيم. تا اينکه دو هفته پيش، من به ماسک‌زدن دختر بزرگش، سميرا مشکوک شدم. از دختر پرسيدم که صورتت چه شده و او گفت روي صورتش روغن داغ هنگام آشپزي پاشيده، اما رفتارها برايم مشکوک بود، آن‌قدر دختر کوچک را سؤال‌پيچ کردم که بالاخره دختر گفت که پدرش شب‌ها خواهرش را اذیت می‌کند مي‌دهد و او و خواهرش را با کابل، زنجير، سيم برق، چاقو و قاشق داغ مورد شکنجه قرار مي‌دهد.
گريه‌هاي مادر دخترها به هق‌هق مي‌رسد و پسر جوان نيز‌ آرام گريه مي‌کند. حاج‌آقا ادامه مي‌دهد: ما با اورژانس اجتماعي تماس گرفتيم و ماجرا را شرح داديم، اما خبري نشد. بعد از پيگيري‌ها، يک‌بار سر زدند و گفتند بايد دستور قضائي داشته باشيم. رفتند دستور قضائي بياورند و خبري نشد. ديگر کاسه صبرمان لبريز شده بود. خودم شخصا به ديدار نماينده دادستان در پاکدشت رفتم و ماجرا را شرح دادم. دادستان اقدام فوري کرد و مرد را دستگير کردند، اما شنيده‌ام که با قرار کفالت بازداشت شده و به‌زودي بيرون مي‌آيد.
سميرا و سمانه در تمام اين سال‌ها پابه‌پاي پدر کار کرده‌اند، درس را نيمه‌کاره رها کرده‌اند و حتي ديپلم ندارند. آنها در کارخانه محصولات را بسته‌بندي مي‌کنند. در تمام اين سال‌ها دختر کوچک‌تر؛ يعني سمانه شاهد آزار خواهرش بوده، ‌اما هرگز هيچ چيزي نگفته. ديگر جانم به لبم رسيده بود. حاج‌آقا که پرسيد، دلم را به دريا زدم و همه‌چيز را تعريف کردم. حالا بابايم که برگردد، هر دوي ما را مي‌کشد.ايمان و سمانه هر دو نقص جسماني کوچکي دارند. چشم چپ سمانه کمبود بينايي و انحراف دارد و يکي از گوش‌هاي ايمان هم شکل نگرفته است. مادرشان مي‌گويد:‌ اين دو را که حامله بودم، آن‌قدر توي شکمم مشت زد که بچه‌ها مشکل‌دار شدند. مي‌خواست سمانه را توي بيمارستان بگذاريم و برويم. آن‌قدر گريه کردم که خانواده‌اي دلشان سوخت و هزينه بيمارستان را دادند و من بچه‌ام را گرفتم.
سميرا دختر غمگيني است، اما شجاع به نظر مي‌رسد. مي‌گويد اوايل هر روز و حالا هر دو هفته يک‌بار مورد آزار پدر قرار مي‌گرفته. آرام و شمرده حرف مي‌زند و مي‌گويد: اول که اصلا زورم نمي‌رسيد.
هشت سالم بود و نمي‌فهميدم داستان از چه قرار است. هي نگاهم مي‌کرد و نام مادرم را مي‌برد. ديگر يک بار گفت تو شبيه زنم هستي و من کمبودم را با تو جبران مي‌کنم. مي‌گفت اگر به کسي بگوييم، ما را مي‌کشد. هر چند وقت يک بار سراغم مي‌آمد. به‌جز مادرم، سه بار ديگر ازدواج کرد و هر سه مرتبه زن‌ها آن‌قدر کتک خوردند و شکنجه شدند که فرار کردند. من را جور ديگري مي‌پاييد. حق ارتباط با هيچ‌کس را نداشتم. توي کارخانه حتي دستشويي نمي‌رفتم. اگر دستشويي مي‌رفتم، شب کتکم مي‌زد که با چه کسي رفتي دستشويي. نه حرف مي‌زدم، نه کاري داشتم. پولمان را مي‌گرفت و خرج ماشينش مي‌کرد. عشق ماشين بود. وقت‌هايي که من را مورد سوءاستفاده قرار مي‌داد، فحش‌هاي رکيک مي‌داد و من خفه مي‌شدم.
سميرا مي‌گويد: من دوست داشتم ازدواج کنم، لباس عروسي بپوشم و خوشبخت باشم، ‌اما بابايم همه آرزوهايم را گرفته و حالا اگر آزاد شود بدون ترديد خودم را‌ آتش مي‌زنم.
نام برادر دخترها، ايمان است. از ايمان مي‌پرسم او در تمام اين مدت کجا بوده است، مي‌گويد: من ديگر نمي‌توانستم رفتارها و خشونت را تحمل کنم. من هيچ‌چيزي از ارتباط بين پدر و خواهرم نمي‌دانستم، اما کتک مي‌خوردم. ماه اولي که اينجا آمده بود، برايش در کارخانه کار کردم و گفتم پول و حقوقم مال خودم است و مثل دخترها پولم را به او نمي‌دهم، اما پدرم يک‌ميليون‌و نيم حقوقم را گرفت و من را بيرون کرد. حالا مي‌فهمم من را بيرون کرده بود که هر بلايي دلش مي‌خواهد، سرمان بياورد.
سميرا دختر بزرگ خانواده 22ساله است؛ صورتي سبزه‌رو دارد با چشماني زيبا شبيه آهو. از هشت‌سالگي به بهانه اينکه صورتش شبيه مادر است، ‌مورد آزار قرار گرفته است. در تمام اين سال‌ها مادر کجا بوده؟‌ مادر وقتي عروس حامد مي‌شود 14ساله بوده است؛ زني از روستاهاي مشهد که پدر و مادرش را از دست داده و فاميل زود شوهرش مي‌دهند. سه فرزند به دنيا مي‌آورد و 17سالگي پابرهنه از خانه مرد فرار مي‌کند. 20 سال دخترها و پسرش را نمي‌بيند. مرد تهديد مي‌کند اگر سراغ بچه‌ها بيايد، او را ‌آتش مي‌زند. زن جاي ديگري دوباره زندگي را امتحان مي‌کند و حالا جايي ديگر همسر و فرزند و زندگي آرامي دارد. در تمام اين مدت تنها با پسر کوچکش گاهي تلفني حرف مي‌زده و حالا بعد از 20 سال اين اولين ديدار آنهاست؛ ديداري تلخ و غمگين. دست‌هاي لرزان دخترش را توي دست فشار مي‌دهد و مي‌گويد: بددل بود و عصبي. در ميان جمع آدم معقولي بود و هميشه به من مي‌گفتند اگر مادر و پدر نداري، خدا شوهر خوبي نصيبت کرده است. هر روز مي‌آمد و کابل را به جانم مي‌کشيد. بدنم را با پيچ‌گوشتي داغ مي‌سوزاند. پيچ‌گوشتي داغ را... صدايش را مي‌برد و مي‌گويد:‌ رويم نمي‌شود بگويم چه کار با من مي‌کرد. من از دار دنيا يک برادر داشتم که يک روز نزديک عروسي‌اش آمد و به حامد التماس کرد بگذار نسرين براي عروسي‌ام بيايد و حامد قبول کرد. روز عروسي صدايم کرد و موهايم را از ته تراشيد، ابروها و مژه‌هايم را کند و گفت: حالا بريم عروسي! من گفتم اين‌طوري جايي نمي‌روم و گفت:‌ خودت نخواستي، برادرت آمد و گله کرد، من مي‌گويم تو حاضر نشدي عروسي يک دانه برادرت بروي.
گريه امان زن را مي‌برد... در ميان هق‌هقش مي‌گويد: توي مشهد يک اتاق اجاره کرده بود و جلوي در را رختخواب مي‌چيد و مي‌گفت من روي اين رختخواب مو گذاشته‌ام. اگر رختخواب به هم بخورد و اين تار مو حرکت کند، معلوم مي‌شود از خانه بيرون رفته‌اي و مي‌کشمت. من تمام مدت نمي‌گذاشتم بچه‌ها به رختخواب نزديک شوند تا مبادا آن مو جابه‌جا شود. شب که به خانه مي‌آمد، در را هل مي‌داد که رختخواب‌ها بريزند. بعد بچه‌ها را به باد کتک مي‌گرفت که بچه‌ها اعتراف کنند من از خانه بيرون رفته‌ام. يک مدت هم در يک ساختمان کار مي‌کرد؛ وادارم مي‌کرد چادرم را بکشم روي سرم و از صبح که مي‌رود سر کار روبه‌روي ساختمان روي پله بنشينم تا ببينيد تکان نمي‌خورم. بعد شب‌ها کتکم مي‌زد، هنوز جاي سوختگي روي تنم مانده. من فرار کردم و نمي‌دانستم اين بلا را سر بچه‌هايم مي‌آورد.
به گفته ايمان، پدرش بعد از دستگيري چند بار از زندان تماس گرفته و مدعي شده حاج‌آقا (صاحب کارخانه) برايش پاپوش دوخته است. سازمان پزشکي‌قانوني آزارها را تأييد کرده است. خبرنگار «شرق» پس از اطمينان از صحت وقوع اتفاق، تماس‌هايي را با نمايندگان مجلس آغاز کرد و پيگيري‌ها براي جلوگيري از‌ آزادي حامد، پدر اين دو دختر آغاز شد. هنگام نگارش اين گزارش، تماس‌هاي مکرر مادر دختران آغاز شد و اطلاع داد برادر حامد از مشهد به تهران عازم شده تا کفيل برادر شود و تعهد داده پدر کاري با دختران ندارد. به گفته مددکار اورژانس اجتماعي سازمان بهزيستي، امکان آزادي حامد در شرايط فعلي اصلا وجود ندارد و ترس دختران ناشي از آزارهاي رواني است که در سال‌هاي گذشته از پدر کشيده‌اند؛ اما سميرا در تماس‌هاي تلگرامي با خبرنگار از وحشت بي‌حد خود براي مواجهه با پدر مي‌گويد و گفت حاضر نيست ديگر در آن خانه و کارخانه بماند. با مساعدت سازمان بهزيستي، دختران به يکي از خانه‌هاي امن منتقل شده‌اند و حالا آنها سرپناهي براي خودشان دارند.
در اينجا سؤال مهم اين است که تکليف لايحه حمايت از کودکان و لايحه حمايت از زنان در برابر خشونت چه مي‌شود؟ ‌چه‌کسي پاسخ تألمات روحي اين خانواده درهم‌شکسته را خواهد داد و اين دختران و دختران شبيه به آنها، تا چه زمانی قرباني عدم هماهنگي‌ها خواهند شد؟ فايل مصاحبه‌ها، دستور بازداشت متهم و همچنين آدرس محل نگهداري‌ دخترها نزد خبرنگار «شرق» محفوظ است.

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 22 اسفند 97، شماره: 3389


اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین