شعار سال: یکی، یکی سازهای بیگانه جای خودشان را در نواهای عاشقانه و اصیل ایرانی باز میکردند. ویولن از آن جمله بود. با پنجههای طلایی نوازندگان چیرهدست ایرانی خیلی زود چنان نالههای سوزناکش با فرهنگ موسیقی ایرانی عجین شد که خیلی از دلواپسان ترسیدند کمانچه را از چشم مردم بیندازد. وسعت دایره نتهای قابل اجرا با این ساز نه تنها ایران که خیلی از نوازندگان جهان را وسوسه کرد. «پرویز یاحقی» از همان دسته بود. خیلیها لقب «موتزارت ایرانی» به او دادند، استعداد هنر موسیقاییاش را از خانواده مادری به ارث برده بود. برعکس، پدرش علاقه نداشت فرزندش مطرب شود. نه تنها پدر «پرویز» که خیلیهای دیگر آن روزها که هنوز تمدن مدرن زیر بار انسانیت شانه کز نکرده بود، دلشان میخواست پسرشان دکتر و مهندس بشود و «پرویز» هم از این سختگیری بر حذر نمانده بود. جبهه مقاومتی در خانواده تشکیل شد تا پرویز، «یاحقی» شود، «حسین» داییاش و در راس «ابوالحسن صبا» در مقابل والدین او قرار گرفتند که «پرویز» به عشقش برسد. ۳۱ شهریور 1314 در تهران به دنیا آمد. نام خانوادگی واقعی او «صدیقی پارسی» است که به دلیل مخالفتهای پدرش ترجیح داد با نام خانوادگی مادری معرفی شود. با موسیقی قد کشید. همبازیهای کودکیاش بزرگمردان موسیقی ایران بودند. پدیدههایی که یک بار تکرار میشوند. «ابوالحسن صبا» استاد موسیقی و اُپرا بود، او را سرشناسترین مرد موسیقی در هفتاد سال گذشته میدانند. «مرتضی محجوبی» همان مرد یکتای پیانونواز که خودش نتنویسی مخصوص خودش را داشت و «علیاکبر شهنازی» تارنواز چیرهدست موسیقی سنتی! با چنین نادرهمردانی هم کلام بود. 9سالش بود که در رادیو ویولن نواخت. نخستین آهنگش را برای غلامحسین بنان نوشت؛ «ای امید دل من کجایی» که در برنامه «گلهای رنگارنگ» اجرا شد. سبک و سیاق نوازندگیاش بر سیاوش زندگانی، مجتبی میرزاده و بیژن مرتضوی تاثیر گذاشت. گویندگی رادیو و خبرنگاری هم کرد. «هوشنگ ورامینی» در دهه 30 قاتل خطرناکی بود که در جادهها هراس ایجاد کرده بود. قربانیانش رانندگان بودند. وقتی هم به چنگ افتاد وکلا و ماموران امنیتی را به ریشخند گرفته بود و کسی را داخل آدم حساب نمیکرد. یاحقی که سراغش رفت، واداد. اول صورتش را غرق بوسه کرد و بعد هر چه خواست به او گفت. حتی آخرین خواستش پیش از اعدام دیدن یک بار دیگرِ «پرویز» بود.
درباره خودش میگوید: «سه یا چهار سال داشتم که با انگشتان کوچکم روی آبپاش باغبان پدرم ضرب میگرفتم و نغماتی که از داییام استاد حسین یاحقی و دوستانش شنیده بودم، زمزمه میکردم. داییام استاد ویولن بوده و منزلش محل آمدوشد هنرمندان بزرگ و سرشناس، طبعا نظرم به این ساز جلب شد. پدر حسین یاحقی (پدر بزرگ من) موسیقیدان و در زمان خودش مورد توجه دوستداران این هنر بود. مادرم نیز گوشههای موسیقی را میشناخت. مرحوم فرخلقا، خاله من، استاد داییام بوده و سنتور را در حد استادی مینواخت و سبک و سیاقش مورد توجه و بررسی استادان آن زمان بهویژه حبیب سماعی بود. خانم فرخلقا به جز سنتور سازهای دیگری از جمله پیانو، تار و کمانچه مینواخت و متاسفانه در دوران کودکی من فوت کرد و نتوانستم از وجودش استفاده کنم. مادر و داییام اعتقاد داشتند من استعداد موسیقی را از او به ارث بردم.تقریبا همه روزه استادانی همچون ابوالحسن صبا، احمد عبادی، رضا محجوبی، مرتضی محجوبی، حسین تهرانی و غیره به منزل داییام میآمدند و من از هنرشان بهرهمند میشدم. دلبستگی من به موسیقی به گونهای بود که اگر آنان نمیآمدند من از داییام خواهش میکردم مرا به منزلشان ببرد. مرحوم حسین یاحقی که از علاقهام به موسیقی اطلاع داشت، از پدرم خواست تا مرا تحت تعلیم خودش قرار بدهد ولی او مخالفت کرد. پدرم کارمند عالیرتبه وزارت امور خارجه بود و به شدت با موسیقیدان شدن من مخالفت میکرد. این کشمکش بین پدرم و گروه مقابل که داییام و «صبا» در راس آن بودند، ادامه داشت. او آرزو داشت من دکتر یا مهندس شوم ولی داییام بدون توجه به مخالفت او به تعلیم من میپرداخت.
بالاخره پدرم برای دور کردن من از محیط، به بهانه ماموریت اداری مرا به بیروت برد و حتی اجازه نداد نیلبکم را با خودم ببرم. من در اثر دوری از داییام، صبا و محیط موسیقی به سختی بیمار شدم. پدرم برای درمان مرا نزد پزشکان مختلف برد، ولی هیچ تاثیری نداشت تا این که یک پزشک فرانسوی به او گفت بیماری فرزند شما روحی است و از دوری چیزی رنج میبرد و تا آن چیز برایش فراهم نشود امیدی به بهبودیاش نیست و بدتر و بدتر خواهد شد.
دوری از فضای موسیقی مرا تا سرحد مرگ کشانده بود، ولی پدرم همچنان مقاومت میکرد تا این که در آستانه 10سالگی با پول توجیبی که جمع کرده بودم از خانه پدر فرار کرده و به ایران بازگشتم. به محض رسیدن به ایران، مادرم مرا به بیمارستان برد و طی نامهای برای پدرم نوشت اگر به مخالفتت ادامه دهی فرزندمان را از دست خواهیم داد. من در ایران ماندم و نزد داییام به فراگیری ویولن ادامه دادم. خانه صبا و خانه داییام بسیار نزدیک بود و تقریبا هر شب آن دو هنرمند بایکدیگر دیدار داشتند.
به خاطر دارم شبی داییام به استاد صبا گفت دلم میخواهد این خواهرزاده من مدتی نزد تو کار کند و با سبک و سیاقت آشنا شود. او نیز پذیرفت و از هفته بعد به کلاس ایشان رفته و به جز تکنیکهای ویولن با اصول ارکستراسیون (تنظیم قطعات موسیقی برای ارکستر)، کمپوزسیون (آهنگسازی) و رهبری ارکستر نیز آشنا شدم. استاد صبا به من خیلی لطف داشت و در بعضی از مواقع دو ساعت و نیم از وقتش را برای آموزش من اختصاص میداد. بهرهگیری از مکتب این دو هنرمند بزرگ برایم حکم دانشگاه را داشت تا بتوانم با سازم روایت زندگی خود و خاطراتم را بیان کنم».
قلم همیشه دوست دارد زبان ذهن به شیرینی بگردد و رقص واژهها تا به ابد شنیده شوند اما واقعیتها، راوی خوبی نیستند؛ واقعیتهایی که به دستور افکار ما آدمها، رفتار میکنند. داستان پرویز یاحقی با تمام شوخطبعیهایش قشنگ تمام نشد، وقتی کودکی در سالن کنسرت و میان اجرای جدی او و همنواهایش، «بابا»یش را صدا زد، در آرامش کامل، آرشه را طوری روی ویولن چرخاند که صدای خروجی «بابا» را تداعی میکرد. 13 بهمن 1385در انزوا چشم از جهان فروبست. نه، نمُرد. او هم مثل خیلی از هنرمندان این مرزوبوم دق کرد.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سایت پیشخوان، تاریخ انتشار: 31 شهریور 1398، کدخبر: 108333 ، www.pishkhaan.net