شعار سال: نامش «پیمان نادری» است؛ متولد دهم مردادماه ۶۴ و حالا به مناسبتِ سی و پنج سالگی اش، میخواهد از رنجی که میکشد، پرده بردارد. او از مسیر تندبادهای بی امان زندگی میگوید که بعد سالها تلاش برای فرصتهای بهتر، او را امروز به اینجا کشانده؛ پای یک تنور نانوایی با دستمزدی بسیار ناچیز. نادری میگوید: مثل بسیاری از بچههای فقیر با هزار بی پولی و بدبختی و با هزاران امید به آیندهای که هیچ از آن نمیدانستم و به امید خدمت به همنوعانم، در سال ۱۳۹۳ مدرک فوق لیسانس کشاورزی گرفتم. اما غافل از آنکه هزاران جوان دیگر مثل من لیسانس، فوق لیسانس و حتی دکترا دارند، اما چون به جایی وصل نیستند و دستشان به جایی بند نیست، باید بیکار باشند! او به کشاورزی و تخصص آن به خاطر شغل پدر علاقهمند شده؛ میگوید: دلم میخواست برای کشاورزی مملکتم کاری بکنم؛ میخواستم مثمر ثمر باشم، اما نشد؛ نگذاشتند.
تلاش و نامه نگاریهای بی حاصل!
نادری با هزار افسوس بر عمر رفته ادامه میدهد: پدرم سالها در اداره جهاد کشاورزی کارمی کرد؛ وقتی قرار شد بازنشست شود، بارها به مسؤلان اداره گفته بود پسرم فوق لیسانس مرتبط با همین اداره دارد، لطفاً به جای من استخدامش کنید؛ پدرم بارها گفت من حتی سنوات خدمت بازنشستگی نمیخواهم فقط پسرم را سر کار ببرید، اما کسی نشنید! او بعد از بازنشستگی پدر بارها تلاش کرده که بتواند به اداره کشاورزی برود و نان تخصصش را بخورد، اما فایدهای نداشته: «به تمام ادارات مربوطه رفته، اما به در بسته خوردم ...» نادری برای این کار تلاشهای بسیار کرده: «چهارسال پیش در نامهای از نماینده پیشین مجلس درخواست کردم برایم کاری انجام دهد. ایشان آن زمان خیلی محترمانه گفتند «چشم»، اما از آن روز به بعد دوستان و خویشاوندان مسئولان و صاحب نفوذها با مدرک خیلی پایینتر در ادارات این شهرستان استخدام شدند، اما هنوز جواب نامه من را نداده اند! من هنوز منتطر اجرای همان «چشمی» هستم که چهار سال پیش شنیده ام!» روزگار بر وفق مرادِ «پیمان نادری» نچرخیده است؛ روزگار نامرادی که او را پای تنور داغِ نانوایی کشانده؛ او نتوانسته به علایق و خواستههای خود برسد؛ حتی فرصت مطالعه جنبی در مورد موضوع مورد علاقه خود یعنی کشاورزی را ندارد
روزگاری دشوار در نانوایی!
نادری در مورد این روزها و نان درآوردن با هزار سختی و خواری میگوید: «الان مشغول شغل نانوایی با درآمد روزانه ۳۰ الی ۵۰ هزار تومان هستم. درآمد روزانه من بستگی به پخت روزانه دارد، اما هیچگاه از ۵۰ هزار تومان بیشتر دریافت نکرده ام! و تازه همینجا کار تمام نمیشود؛ حتی اگر ۲۵ یا ۳۰ روز در ماه هم کار کنم، هر روز هم ۵۰ هزار تومان هم حقوق بگیرم، ماهی بیشتر از یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان گیرم نمیآید؛ اما در واقعیت حتی یک میلیون تومان هم ماهانه دستمزد ندارم؛ به همین دلیل است که بعدازظهرها تا ساعت ۲ نیمه شب دریک سوپرمارکت شاگردی میکنم و دوباره صبح ساعت ۶ صبح برای به دست آوردن ۳۰ هزار تومان دیگر خسته و خواب آلود راهی نانوایی میشوم. در این چرخهی دردناکِ «نان درآوردن» گرفتار شده ام؛ گرفتار به خاطر یک لقمه نانی که پای تنور و با شاگردی سوپرمارکت به خانه میبرم؛ در حالیکه تخصص و مهارتهایم در مغزم تحلیل میرود و مدرک فوق لیسانسم روی تاقچه خاک میخورد و کم کم به آهستگی میپوسد!» نادری یک سوال کلی خطاب به مسئولین و همه کاربدستان کشور مطرح میکند: «آقایان وزرا، جناب آقای رئیس جمهور، شما بگویید آیا واقعاً حق من به عنوان یک ایرانی تحصیل کرده این است؟!» او ادامه میدهد: به گفته تمامی کارشناسان اقتصادی، حداقل دستمزد و خط فقر باید بیشتر از ۵ میلیون تومان در ماه باشد. اما دستمزدی که کارگران حداقل بگیر میگیرند به ۳ میلیون تومان در ماه هم نمیرسد؟! ولی منِ تحصیلکرده وضعم از کارگران حداقل بگیر هم بدتر است؛ من ماهیانه یک میلیون تومان هم درآمد ندارم. چگونه با این درآمد کم باید زندگی کنم؛ چرا جایی برای من در هیچ اداره و ارگانی نیست؛ مگر من و امثال من، شهروند درجه دوم و سوم هستیم؟!
تابِ خندیدن ندارم!
قصه این جوان تحصیلکرده که علیرغم تلاشهای بسیار زیاد نتوانسته شغلی مناسب تخصص و مهارت خود پیدا کند، حتی نتواسته یک کار ثابت با حداقل حقوق قانونی گیر بیاورد، قصهای پرغصه، اما تکراری است. بسیاری از غیررسمی کاران و بی ثبات کاران کشور از دستهی همین جوانها هستند؛ همین جوانهایی که اگر فرصت مناسب و شایسته برایشان فراهم شود، میتوانند به آبادانی و پیشرفت مملکت با جان و دل خدمت کنند. اما دریغ که این فرصتهای شایسته از این جوانانِ آماده برای خدمت دریغ شده است. نادری سهم خود از ثروتها و فرصتهای این مملکت را یک «هیچ بزرگ» میداند و میگوید: این روزها ملال و افسردگی حتی توان جوانی کردن و لذت بردن از نعمتهای زندگی را از من گرفته است؛ سالها پیش جوانی درآغاز راه بودم با هزاران شور و شوق برای کار کردن و خدمت، اما اکنون در اوج جوانی، انگار میانسالی افسرده هستم، یک شاگرد نانوایی که دیگر تاب و توان شاد زیستن و خندیدن ندارد... او که ترجیع بند تمام صحبت هایش، «دریغ و افسوس» است؛ در پایان میگوید: کسی صدای ما را نشنیده است؛ هرگز شنیده نشدیم؛ حالا امیدوارم حرفهای من را در رسانه بخوانند و دقیقهای یا حتی ثانیهای فکر کنند؛ فکر کنند که چرا من اینجا در مریوان در بخشی از خاک این سرزمین با دستهای پینه بسته، روزی ده تا دوازده ساعت پای تنور ایستاده ام.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از پایگاه خبری- تحلیلی بهار، تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، کد خبر: ۲۲۵۷۹۸، www.baharnews.ir