کم نیستند نویسندگانی که با انتشار کتابی جنجالی برای مدتی در صدر گفتوگوها جای میگیرند، اما همانطور که به سرعت مشهور شدهاند، به سرعت هم فراموش میشوند. از قرار معلوم، توماس پیکتی، از آن دسته نخواهد بود. او که هفت سال پیش با انتشار «سرمایه در قرن بیستویکم» ناگهان انفجاری در بحثهای اقتصادی به وجود آورد، حالا با کتابی هزار صفحهای بازگشته است تا بار دیگر مهارتش را در آمار، فهم جزئیات و نگرشهای اقتصادی حیرتانگیز اثبات کند.

شعار سال: ویلیام دیویس، گاردین — قاعدهای روزنامهنگارانه میگوید هر نویسندهای که کتابی به کلفتی یک بلوک سیمانی بنویسد، و کلمۀ «سرمایه» را هم در عنوان آن بیاورد، میباید وارث کارل مارکس باشد. علیرغم این، اقتصاددانی که کتابهایش صدها هزار نسخه بفروشد، حتماً یک ستارۀ راک هم هست. سرمایه در قرن بیستویکم، کتاب ۶۰۰ صفحهایِ توماس پیکتی که چند میلیون نسخه فروخت، هر دو لقب را برای او به ارمغان آورد، گرچه هردو لقب تا حدودی ناروا هستند. در سیاست پیکتی، هیچ چیز مارکسیستیای آنگونه که در سیاستورزی اصلاحطلبان لیبرال وجود دارد، یافت نمیشود. و درعینحال، فهم او از سرمایه به مقولۀ حسابداری (به نیابت از ثروت) نزدیکتر است تا نیرویی استثماری آنچنان که مارکس میدید.
و علیرغم شهرت غیرمنتظرهاش، ستارۀ راک معمولیای نیست. برخلاف شورش مؤدبانه یانیس واروفاکیس یا بچه زرنگهای همهچیزدان و همیشه حق به جانبِ فریکونومیکس، پیکتی هم روی صحنه و هم در نوشتههایش محتاط و وسواسی ظاهر میشود.
او بر روی آمار متمرکز است، به خصوص روی درصدها. این آمارها را نهتنها از منابعی باورنکردنی مثل بایگانیهای مالیاتی قرن هجدهم و برک بریج استخراج میکند. بلکه در مرحلۀ اول اساساً شیفتۀ سازوکارهایی است که دادهها با استفاده از آنها جمعآوری میشود. پیکتی جزئیاتکاو بیرحم و باهوشی است.
با رسیدن سرمایه و ایدئولوژی هزار صفحهای، آن هیجان دوباره برگشته است. تا همین الآن، مطبوعات دست راستی در مورد پیشنهاد کتاب مبنی بر نرخ ۹۰ درصدی مالیات بر ارث آشوب به پا کردهاند. در ماه سپتامبر، زمانی که سرمایه و ایدئولوژی در فرانسه چاپ شد، میتو لین در تلگراف اعلام کرد: «توماس پیکتی برگشته است؛ خطرناکتر از همیشه». شاید این شیوۀ ملایم پیکتی است که همه را پریشان کرده است، یا شاید این آشوب برآمده از این واقعیت باشد که او نشان میدهد پررونقترین دوره در تاریخ ایلات متحده – ۱۹۷۰ تا ۱۹۵۰- همزمان است با بیشترین نرخ نهایی مالیات بر ارث یعنی ۸۰ درصد و همچنین نرخ نهاییِ بالای مالیات بر درآمد که حتی از مالیات بر ارث هم بالاتر بود.
سرمایه و ایدئولوژی کتابی است جاهطلبانهتر از سرمایه در قرن بیستویکم. در حالی که سرمایه در قرن بیستویکم بر روی روندهای نابرابری در دو قرن اخیر متمرکز است، کتاب جدید، تاریخی تقریباً از همه چیز را ارائه میدهد. نظم زمانی کتاب با مرور گستردهای بر فئودالیسم و سایر اقتصادهای پیشامدرن شروع میشود و با مسائلی که ژیلت جونز مطرح کرده به پایان میرسد. طیف جغرافیایی کتاب کل جهان است و مضاف بر بررسیهای قبلی دربارۀ اروپا و ایالات متحده، شامل برزیل، روسیه، هند و چین نیز میشود. در طول کتاب به بردهداری و استعمار نیز پرداخته شده است.
جای تردید ندارد که بیشتر نویسندگانی که وظیفهای تاریخی در چنین مقیاسی را برعهده گرفتهاند یا مارکسیست بودهاند یا دغلباز. دلیل خوبی برای این مدعا وجود دارد. مارکسیستها نظریهای روشن برای تغییرات تاریخی دارند، که به آنها کمک میکند تا انبوهی از شواهد را بهم متصل کنند. خط آغازین مانیفست کمونیست که بسیار هم مشهور است، میگوید: «تاریخ تمام جوامع موجود تاکنون، تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است».
مکتب آنال در مارکسیسم فرانسوی (که باید به طور حتم آن را یکی از منابع الهام پیکتی شمرد، البته فقط در زمینۀ جاهطلبیهای پژوهشی)، به دنبال الگوهایی تاریخی است که چندین قرن طول میکشد تا ساخته شوند. در مورد دغلبازان هم، اگر یک سخنرانی تد با عنوان «آنچه ذهن شما در مورد هزارسال نابرابری میگوید» تا همین الآن وجود نداشته باشد، پس در اینصورت کسی این حقه را از دست داده است.
نکته اینجاست که پیداکردنِ یک سرنخ در بازههای تاریخی طولانی، کمک میکند تا نظریهای داشته باشیم. اما سادگیِ نظری پیکتی همیشه بخشی از جذابیت او بوده است و بدون شک در اقبال بازار انبوه به او نیز سهمی داشته است. نزدیکترین چیز به یک مکانیسم تاریخی فراگیر که پیکتی تاکنون به آن دست یافته، فرمول R>G است. (بازده بیشتر از رشد است). فرمولی که در سرمایه در قرن بیستویکم، در فشردهترین حالت، توضیح میدهد که چگونه ثروت سریعتر از دستمزد رشد میکند و بنابراین، چرا نابرابری در طول زمان افزایش مییابد. با اینحال تأکید میکند که این فرمول هم، صرفاً چیزی است که از مشاهدۀ دادههای موجود به دست میآید، و به هیچ معنی نباید آن را بهمنزلۀ نوعی «قانون» قلمداد کرد. پیکتی تاریخی به ما تحویل میدهد که موتور ندارد. مجموعهای از نوسانها در درآمد و ثروت، که ماحصل چیزهایی است که مردم در آن زمان خواستند یا اجازه دادهاند.
فرض او در سرمایه و ایدئولوژی، فرضی اخلاقی است: نابرابری نامشروع است، به همین خاطر به ایدئولوژی نیاز دارد تا توجیه و تعدیلش کند. او بیباکانه گزارش میدهد: «تمام تاریخ نشان میدهد
روایت پیکتی از چهلسال گذشته، بیشتر از آنکه داستان افسارگسیختهشدن سرمایه باشد، داستانِ ایدئولوژیهای مترقیای است که از نفس میافتند
که تقلا برای توزیع ثروت آنگونه که مقبول اکثریت مردم باشد، موضوعی پرتکرار در همۀ دورهها و همۀ فرهنگها بوده است». هر چه جوامع درآمد، ثروت و آموزش را در گسترۀ وسیعتری توزیع کنند، رونق بیشتری عایدشان میشود. بنابراین واژگونکردن ایدئولوژیهای واپسگرایانه شرط اصلی پیشرفت اقتصادی است.
خطر چنین کاری این است که احساساتِ لیبرال دموکراتیک را به تمام تاریخ تعمیم دهیم، گویی همۀ دورهها از روح مهربان پیکتیوار لبریز بودهاند. یعنی چنان فرض کنیم که حوزهای عمومی با عملکردی مناسب وجود داشته است که روند تخصیص منابع در آن بهجای آنکه بر اساسِ سلطه و فرصتطلبی باشد، بر پایۀ استدلالها و شواهد عقلایی بوده است. تاریخنگاران اقتصادی البته ممکن است به این نکته خرده بگیرند، اما آنچه پیکتی میگوید، چه از حیث خطابی و چه از حیث فلسفی، برای وادارکردن ما به مواجهه با عدالت (و فقدان آن) در مدلهای اقتصادی مختلف، از جمله مدل اقتصادی کنونیمان، مفید است.
پیکتی در بخش عمدهای از این کتاب حجیم به ترسیم رژیمهای نابرابر مسلط در هزارههای گذشته میپردازد. «جوامع سهگانه»۱ (مثل فئودالیسم) به طبقات روحانیان، نظامیان و کارگران تقسیم میشوند. «جوامع مالکیتی»۲، در طول قرن هجدهم توسعه پیدا کردند و در انتهای قرن نوزدهم به جوامع مسلط تبدیل شدند، در این جوامع درآمد و ثروت در دست خانوادههای زمیندار و بورژوازی جدید متمرکز شد. «جوامع بردهداری» بارزترین مدل نابرابری را ارائه دادند (هائیتیِ حوالی ۱۷۸۰ نمایانگر نابرابرترین جامعه براساس گزارشهاست). «جوامع استعماری» ترکیب متنوعی از قدرت نظامی، مالکیت بورژوازی و بردهداری را در خود داشتند. اما جوامع کمونیستی و پساکمونیستی چرخش غمانگیزی را در کتاب رقم میزنند. چرخشی که در آن ایدئالهای آرمانشهری برای تحقق برابری، به فقر و رکود میانجامد و به دنبال آن، نابرابری گستردۀ کنونی در روسیه الیگارشیک را به همراه دارد.
اصرار پیکتی بر نگاهکردن فراتر از حدود غرب لیبرال -و روبهرو شدن با برخی از جنایتهای هولناک تاریخی آن- حتی اگر به برخی کلیگوییها منجر شده باشد، باز قابلتحسین است. اما اروپا و بهطور مشخص فرانسه نقطۀ ثقل او باقی میماند، علت آن تا حدی به پارهای از عقاید هگلی او دربارۀ وضعیت منحصربهفرد اروپا در تاریخ جهان مربوط میشود، اما دلیل مهمتر این است که -همچون مرد مستی که زیر تیر چراغ برق دنبال کلیدهایش میگردد- اروپا جایی است که دربارۀ آن داده وجود دارد. علاوهبراین، سرمایه و ایدئولوژی به بحثهای سیاستیای وارد میشود که صرفاً اروپاییاند و همچنین، تذکری است برای ساکن فعلی کاخ الیزه که انقلاب فرانسه فقط مبارزهای برای آزادی و برادری نبود.
داستان کتاب در مورد تغییر رژیمهای نابرابر در غرب لیبرال، کمابیش تکرار همان روایتی است که در سرمایه در قرن بیستویکم آمده است. علیرغم مساواتطلبی معهود در انقلاب فرانسه، نابرابری در ثروت و درآمد در طول قرن ۱۹ و تا شروع جنگ جهانی اول، همچنان به قوت قبل بالا باقی ماند. آمیزهای از جنگ و سیستم مالیاتستانی مترقی در نیمۀ اول قرن بیستم به کاهشی چشمگیر در نابرابری انجامید و همین امر به مقدمهای برای روی کارآمدن رژیمهای دموکراتیک در نیمۀ دوم این قرن تبدیل شد.
شواهد دربارۀ رژیمهای پس از جنگ مؤید این است که نرخهای نهایی مالیاتیِ بسیار بالا هم منطقی است و هم مؤثر. اما این رژیمها یک نقطۀ ضعف پنهان داشتند که پیکتی آن را مخرب میداند و آن دسترسی بسیار نابرابر به آموزش بود. نهتنها برابری آموزشی عامل مهمی در توسعۀ اقتصادی است (به زعم پیکتی حتی مهمتر از حقوق مالکیت)، بلکه شکاف عمیق میان باسوادان و بیسوادان، انشقاقهای سیاسیای تولید کرده که در دهۀ ۱۹۹۰ دست طبقۀ کارگر را در کارزارهای انتخاباتی خالی گذاشت. روایت پیکتی از چهلسال گذشته، بیشتر از آنکه داستان افسارگسیختهشدن سرمایه باشد (یعنی آنچه تاریخنگاریهای نئولیبرالیسم معمولاً میگویند)، داستانِ ایدئولوژیهای مترقیای است که از نفس میافتند. شکست کمونیسم نقشی کلیدی در این روند ایفا کرد و نتیجۀ آن شکلگرفتن نگاه تقدیرگرایانۀ جدیدی دربارۀ ظرفیت سیاست برای به ارمغان آوردن برابری بود. به موازات آنکه جهانیشدن مرزهای ملی را از بین میبُرد، حادسرمایهداری۳ چنان تمرکزی در ثروت را رقم زد که نظیر آن از سال ۱۹۱۴ دیده نشده است. در بسترِ بدبینیِ ایدئولوژیکِ دوران پساسوسیالیستی، ثروتمندان نتوانستد توجیهی فراتر از نوعی «شایستهسالاری» رنگ و رو رفته برای این تمرکز ثروت دستوپا کنند. شفاف نبودن فعالیتهای مالی آنها (که پیکتی آن را بسیار فاحش میداند) نیز به این معناست که نیازی به حمایت مردمی ندارند.
روندهای پس از جنگ باعث شد تا دموکراسی غربی زیر سیطرۀ دو گروه رقیب برود و در بسیاری از سیستمهای انتخاباتی دو حزبی منعکس شود. یکی نخبگان مالی (یا حق داد و ستد) که طرفدار بازارهای باز هستند و دیگری نخبگان آموزشی (یا چپ های برهمن)۴ که مدافع تکثر فرهنگی هستند با این تفاوت که اعتقادشان به نظامهای مالیاتستانیِ مترقی را که شالوده عدالت اجتماعی است از دست دادهاند. وقتی اصلیترین گزینههای دموکراتیک موجود اینها باشند، طبیعی است که احزاب بومیگرا رونق میگیرند و با نابرابری اقتصادی و آموزشی مخالفت میکنند، اما تنها در چارچوب مرزهای ملی تنگتر. و کماکان جای خالی احزابی که هم نگاهی بینالمللی داشته باشند و
با احتساب بحرانهای اقلیمی و دیگر عوامل، نابرابری در سطوح کنونی دوام نخواهد آورد و سیاستهای جدیدی اتخاذ خواهد شد
هم از بازتوزیع دفاع کنند، احساس میشود.
پیکتی بحث خود را با پیشنهاد برنامۀ سیاسی آزمایشیای پایان میدهد که هدف آن پاسخ دادن به چالشهایی است که احزاب بومیگرا در چنین موضوعاتی مطرح میکنند. این برنامه شامل چند ایدۀ شجاعانه است (مثل بودجۀ آموزشی برابر برای هر شهروند که به هر نحوی که خودش انتخاب کند باید تخصیص بیابد)، اما عمده این برنامه بر پایۀ چنین ایدههایی است: حکمرانی مشارکتی، سیستم مالیاتستانی مترقی، دموکراتیزهکردن اتحادیۀ اروپا و اعطای ضمانتهای درآمدی. ایدههایی که دهها سال است در میان احزاب چپ لیبرال رادیکال وجود داشته است. همینقدر بگوییم که حرفزدن از چنین سیاستهایی بهمراتب آسانتر از اجرای آنهاست، ممکن است حق با پیکتی باشد، زمانی که میگوید: با احتساب بحرانهای اقلیمی و دیگر عوامل، نابرابری در سطوح کنونی دوام نخواهد آورد و سیاستهای جدیدی اتخاذ خواهد شد. او ترجیح میدهد تا با تمسک به این پیشفرض که رژیمهای نابرابر برای همیشه دوام نخواهند آورد، عینک خوشبینانهای به چشم بزند، اما علیرغم اظهارنظرِ اغراقآمیز تلگراف، مهمترین ویژگی کتاب او برشمردن «مؤلفههای نوعی سوسیالیسم مشارکتی» نیست.
سرمایه و ایدئولوژی تجربهآزماییِ حیرتانگیزی در علوم اجتماعی است که به راحتی نمیتوان هماوردی برایش پیدا کرد. در جاهطلبی، وسواس در ارائۀ شواهد و درجۀ اعجابانگیزیاش به روح کارل اوه کناسگور نزدیکتر است تا روح کارل مارکس.
با اندکی تلخیص و اضافات بر گرفته از پایگاه خبری تحلیلی ترجمان ، تاریخ انتشار: 24 فروردین 1399 ، کدخبر: 9699 ، www.tarjomaan.com