شعارسال: توصیه زیبایی است، اما عملا نشان نمیدهد چطور اکثر انسانها تصمیم گیری میکنند، از جمله خود کسانی که این کتابها را مینویسند. لیست کردن موارد خوب و بد و محاسبه و مقایسه، روشی قدیمی است. حتی بنجامین فرانکلین، دانشمند و فیلسوف آمریکایی نیز در نامهای به خواهرزاده اش همین روش را برای تصمیم گیری در مورد ازدواج توصیه میکند.
شما چه طور؟! آیا همسرتان را براساس محاسبات منطقی انتخاب کرده اید؟!
من از همکارانم که تئوری انتخاب منطقی را تدریس میکنند این سوال را پرسیدم، ولی همگی پاسخ منفی دادند، بجز یک نفر. او به من توضیح داد که چگونه در عمل از تئوری خودش استفاده کرد و تمام گزینههای ازدواج و نتایج احتمالی وصلت با آنها را لیست نمود.
سوالاتی مثل این که آیا همچنان پس از ازدواج قادر به مکالمه با هم خواهیم بود یا نه، و اینکه آیا او از بچهها مراقبت خواهد کرد تا من بتوانم وقت کافی برای کارم داشته باشم. سپس او احتمال وقوع هر مورد را برای تک تک آن زنان تخمین زد و به شخصی که بالاترین میزان منفعت محاسبه شده را داشت پیشنهاد ازدواج داد. البته من اخیرا همکار مذکور را ملاقات کرده و متوجه شدم که طلاق گرفته است!
به طور کلی، دو روش برای تصمیم گیری وجود دارد.
روشی که در دانشگاهها تدریس میشود، یعنی انتخاب منطقی براساس نفع مورد انتظار. این روش در دنیای ریسک خوب عمل میکند، یعنی وقتی که احتمال وقایع و نتایج آنها مشخص هستند. در اینجا فکر کردن بر مبنای آمار و احتمالات کافی است. مثلا به قرعه کشی یا شرط بندی فکر کنید که میتوان در آن میزان برد و باخت را محاسبه کرد.
اما در دنیایی متفاوت یعنی جهان عدم قطعیت، محاسبه کافی نیست. شما در این دنیا نیازمند قواعد سرانگشتی و دَمِ دستی هستید که با نام هیوریستیک شناخته میشوند، و همچنین شواهد مبتنی بر آن قواعد.
تصمیم گیری بین دو شغل یا حتی دو شخص برای انتخاب همسر همه در دنیای عدم قطعیت هستند. شما نمیتوانید همه چیز را محاسبه کنید. شما از همه عواقب احتمالی آگاه نیستید، همیشه وقایع دور از انتظاری در کار خواهند بود.
آنچه میخواهم بگویم در چهار اصل خلاصه میشود:
۱. بهترین تصمیمِ تحتِ ریسک، الزاما همان بهترین تصمیمِ تحتِ عدمِ قطعیت نیست.
۲. قوانین سرانگشتی و دمِ دستی، برای تصمیم گیریِ خوب، تحت شرایطِ عدم قطعیت ضروری هستند و به هیچ وجه نشانه ساده لوحی و تنبلی نیستند.
۳. مشکلاتِ پیچیده همیشه نیازمند راه حلهای پیچیده نیستند، به ویژه در دنیای عدم قطعیت.
۴. صرف داشتن زمان و داده، و انجام محاسبه بیشتر، همیشه بهتر نیست.
برای روشن شدن موضوع، مثال اول من از دنیای ورزش است. چطور یک بازیکن راگبی یا بیس بال توپ پرتاب شده در هوا را میگیرد؟ دو تئوری در اینجا وجود دارند. اول اینکه این یک مسئله پیچیده است و نیازمند محاسبات پیچیده فرمول مسیر حرکت توپ در هوا میباشد. اما بنظر نمیآید که واقعا اشخاص دست به چنین محاسباتی بزنند یا حتی قادر به درک آن باشند. هرچند در عمل رفتار ما و سایر جانوران در جهان واقعی به شکلی است که انگار چنین محاسباتی را در ذهنمان انجام میدهیم.
اما تئوری دوم به شواهدی اشاره میکند که نشان میدهد بازیکنان ورزشی، از قوانینِ دم دستیِ سادهای استفاده میکنند. مثلا وقتی توپ در هوا است، بازیکن نگاهش را روی توپ قفل میکند، به سمت توپ میدود، و سرعت دویدن خود را طوری تنظیم میکند که زاویه نگاه او به توپ ثابت بماند. بازیکن میتواند تمام متغیرهای دیگر که برای محاسبه لازم هستند را نادیده بگیرد. حتی در دنیای حیوانات مثلا خفاش یا ماهی در زمان شکار از قاعده مشابهی استفاده میکنند. این قوانینِ دم دستی، بطور ناخودآگاه توسط بازیکنان ورزشی استفاده میشود. اگر از آنها بپرسید چطور اینکار را انجام میدهند پاسخی غیر از شهود نخواهند داشت. یعنی شخص میداند که چه روشی را بکار ببندد، ولی نمیداند چرا!
مثال دوم مربوط به واقعه رود هادسون است. هواپیمایی مدت کوتاهی پس از برخاستن از فرودگاه شهر نیویورک به دستهای از غازها برخورد میکند و دو موتورش را از دست میدهد. خلبان تلاش میکند هواپیما را به فرودگاه برگرداند، ولی متوجه میشود که نمیتواند در مدت زمان موجود به باند برسد، پس هواپیما را در رودخانه هادسون مینشاند. اما چطور خلبان چنین تصمیمی گرفت درحالیکه زمان کافی برای انجام محاسبات لازم را نداشت؟ او از قوانینِ دم دستی مشابهی استفاده کرد. برای این کار میتوانید از پنجره کابین نگاه خود را روی برج مراقبت قفل کنید. اگر از زاویه دید خلبان، برج به سمت بالا حرکت کند این یعنی هواپیما نمیتواند به باند فرود برسد.
مثال سوم از دنیای مسائل مالی است. تصور کنید میخواهید پول خود را سرمایه گذاری کنید، اما نمیخواهید همه تخم مرغها را در یک سبد بگذارید. حال چطور در مورد سرمایه گذاری مثلا روی سهامهای مختلف در بورس تصمیم میگیرید؟
هری مارکوویتز، استاد دانشگاه شیکاگو، به دلیل یافتن راه حلی برای این مسئله برنده جایزه نوبل شد. اما خود مارکوویتز از روش پیشنهادی خودش برای سرمایه گذاری پولش استفاده نکرد بلکه از یک قانون دمِ دستی ساده، به نام یک تقسیم بر N استفاده نمود. به این معنا که شما پول خود را بین تعداد زیادی گزینه سرمایه گذاری بطور مساوی تقسیم میکنید. استراتژی ساده ایی که در واقع عملکرد بهتری نسبت به آن مدل محاسبه پیچیده برنده جایزه نوبل داشت.
حال سوال اینجاست که چه زمانی یک قاعده سرانگشتیِ ساده میتواند بهتر از محاسبات پیچیده عمل کند؟ آیا میتوان جهانی را یافت که در آن سادگی بهتر از پیچیدگی عمل کند؟
برای چنین جهانی سه شرط وجود دارد؛
۱. وقتی که میزان عدم قطعیت در پیش بینی زیاد است مثلا در بورس.
۲. وقتی که تعداد گزینههای موجود بسیار زیاد است. در این وضعیت، مدل پیچیده مجبور به محاسبه تعداد پارامترهای بیشتری بوده و در نتیجه احتمال بروز خطا افزایش خواهد یافت.
۳. وقتی حجم دادههای موجود کم باشد.
مردم در زندگی روزمره خود در جهان واقعی که مملو از عدم قطعیت هاست، از قوانینِ دم دستیِ ساده اجتماعی استفاده میکنند.
تصمیم گیری تحت ریسک با تصمیم گیری تحت عدم قطعیت تفاوت دارد. قوانینِ دم دستی، صرفا یک گزینه ثانویه نیستند بلکه در بسیاری موارد میتوانند حتی بهتر عمل کنند.
الزاما داشتن اطلاعات و انجام محاسبات بیشتر، منجر به نتایج بهتر نمیشود.
گِرگ گیگرنزر – استاد روانشناسی دانشگاه شیکاگو
شعارسال، با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از سایت ویرگول، تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، www.virgool.io