پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۸۹۹۴۸
تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۲
غلامرضا مصدق گفت: من معتقدم در مورد جنگ ما هم باید قدری صبر کرد تا غبار نبرد بنشیند، آن وقت باید از آن روز‌ها با افتخار به عنوان برگ زرینی از تاریخ ایران و حتی تاریخ اسلام بالید؛ اما این عقیده نباید باعث شود که افت و خیز‌های راه زنده نگهداشتن نام و یاد دفاع مقدس و شهدا را فراموش کنیم. زمانی ما در جبهه‌ای می‌جنگیدیم که می‌دانستیم پشت سرمان دوست و مقابلمان دشمن ایستاده. اما حالا اوضاع خیلی فرق کرده. دیگر از شفافیت آن روز‌ها خبری نیست و نمی‌شود یک مرز مشخص مابین دوست و دشمن گذاشت. به نظرم وقت آن رسیده که هر کس در هر پست و مقام و جایگاهی است خودش را در قبال خون شهدا و انتقال این فرهنگ برای جوان‌تر‌ها مسئول بداند و از هیچ تلاشی دریغ نکند. در این راه هم بهترین کار این است که به عنوان بازماندگانی از آن حادثة سرشار از شرافت، رفتارهایمان را برای بقیه الگو کنیم. اگر پیامد ما اخلاق حسنه نداشت، مطمئن باشید کسی در محضرشان جمع نمی‌شد.

شعار سال: 

یاد باد آن روزگاران یاد باد.

به خاطر این که تا جنگ تمام شده بتوانم خودم را به آن برسانم خودم را برای سربازی آماده کرده بودم. چون معدل دیپلمم بالای هفده بود، می‌خواستند ما را ببرند برای درجه‌داری آن هم گروهبان. همان جا بود که یکی از مسئولین پادگان گفت: هرکس می‌خواهد می‌تواند همین حالا برود جبهه! یعنی می‌شد به نام سرباز بروی جبهه.

روایت ها و مگوهای غلامرضا مصدق از دو عملیات در تیپ خوبان

آن زمان آبادان محاصره بود و در لشکر ۹۲ زرهی گردانی بود به نام گردان دژ. همان جا بهمان گفتند که گردان دژ شرایط سختی دارد و رفتن و ماندن در آن ساده نیست. هر طور بود با میل خودم همراه تعداد دیگری از بچه‌ها راهی خوزستان شدیم. چون آبادان در محاصره بود و در ذوالفقاریه مستقر شدیم. آنجا ماندم تا نوروز سال ۶۰. بعد از آنجا رفتم اهواز و از اهواز رفتم دب حردان. خیلی نگذشت که برای عملیات آزادسازی بستان اعزام شدیم.

بعد از عملیات بستان هم حتماً خودتان را برای فتح‌المبین آماده کردید؟

بله، در عملیات فتح‌المبین، همراه تعدادی از بچه‌ها در یک عملیات ایضایی شرکت کردم و در رقابیه مجروح شدم. جراحتم طوری بود که یک ماه در بیمارستان بستری شدم. بعد از طی دوران نقاهت در حالی که یک سال و خرده‌ای از سربازی‌ام می‌گذشت، معاف شدم. همان موقع از طریق لرستان به منطقه هشت خوزستان که با لرستان مشترک بود به تیپ امام حسن مجتبی اعزام شدم. زمانی که به تیپ اعزام شدم تیپ در عملیات رمضان شرکت کرده بود و مقرش در حمیدیه بود.

کدام واحد را برای خدمت انتخاب کردید؟

در ابتدا وارد اطلاعات عملیات شدم، اما چند وقت بعد وقتی آقای دولت‌شاهی شد مسئول آموزش به اصرار او و البته خواست خودم یگان آموزش را انتخاب کردم، چون از همان شروع جنگ مرتب حس می‌کردم که ما آن طور که باید به مسئله آموزش اهمیت نمی‌دهیم؛ البته یکی از دلایل انتخابم این بود که قبلاً در ارتش بعضی موارد ابتدایی آموزش از جمله قطب‌نما، نقشه خوابی و خیلی چیز‌های دیگر را خوب یاد گرفته بودم. البته فکر نمی‌کردم ماندنم در آموزش این قدر طولانی شود.

بعد هم که بحث آموزش آبی خاکی پیش آمد...

بله دقیقاً. تیپ امام حسن مجتبی (ع) اولین یگان آبی خاکی سپاه بود که بنیاد آموزش‌های سکانی و غواصی را گذاشت و با آموزش‌های خوبی که به نیرو‌ها می‌داد از آن‌ها افراد مجرب و ماهر ساخته بود که بعد‌ها در عملیات‌هایی، چون خیبر و بدر خوش درخشیدند.

در چه عملیات‌هایی همراه تیپ بودید؟

در عملیات محرم ما پشتیبان بودیم و با این که بعد از عقب‌نشینی عراقی‌ها شناسایی‌های خوبی در منطقه انجام دادیم، اما در عملیات شرکت نکردیم. بعد‌ها نزدیک عملیات والفجر مقدماتی، می‌بایست شناسایی‌هایی در منطقه انجام بدهیم. در آخرین شناسایی که یکی، دو شب قبل از عملیات انجام شد، با میدان مین جدیدی برخورد کردیم که در شناسایی قبلی‌مان وجود نداشت. شروع کردیم به وارسی منطقه. وقتی عرض و طول میدان مین را رصد کردیم متوجه شدیم هیچ مینی داخل آن کاشته نشده، آن جا بود که حدس زدیم که عراقی‌ها حدود میدان مین را تعیین کرده‌اند، اما هنوز هیچ مینی داخلش کار نگذاشته‌اند. میدان مین را رد کردیم و رفتیم لب کانال‌هایی که عراقی‌ها حفر کرده بودند و شناسایی‌هایمان را انجام دادیم. موقع برگشت پیرو حدسی که قبلاً زده بودیم، دیگر تخریب‌چی گشت دقت لازم را خرج نکرد و یک مرتبه دیدیم یک مین جلوی پایمان منفجر شد و یکی از بچه‌ها به نام میرزایی که بچه بروجرد بود دو متر پرید هوا. چند لحظه بعد وقتی داشتیم پا‌های میرزایی را می‌بستیم تا خونریزی‌اش را کنترل کنیم دیدیم یکی دیگراز بچه‌ها به نام هاشم آقاجاری (چک شود) که داشت با دوربین اطراف را دید می‌زد رفت روی مین. آنجا بود که متوجه شده‌ایم دقیقاً داریم از وسط کمین رد می‌شویم و بدجوری گیر افتاده‌ایم. شرایط طوری بود که کاملاً حس می‌کردیم عراقی‌ها روی ما احاطه دارند و از قصد صدایشان درنمی‌آید و چیزی نمی‌گویند. مین‌ها، مین واکسی بود و زانو به پایین آن دو نفر را قطع کرده بود. با هر زحمتی بود شش نفری آن دو نفر را برداشتیم و با بدبختی رساندیم به بچه‌های دو گردان و یک گروهان خط‌شکن که در جنوبی‌ترین نقطة عملیات والفجر مقدماتی مستقر شده بودند.

شب عملیات چطور بود؟ چه شد که نتیجه‌ای که می‌خواستیم به دست نیامد؟

ببینید، عراقی‌ها آنقدر آماده بودند و از همه جهت روی بچه‌ها فشار وارد می‌کردند که آفتاب زد، اما ما نتوانستیم خط را بشکنیم. طلوع که شد دستور عقب‌نشینی آمد. شروع کردیم به برگشت به سمت عقب، اما من با چشم‌های خودم می‌دیدم هم از جلو که عراقی‌ها بودند و هم از طرفین، ما به شدت زیر رگبار بودیم و تنها راهی که به رویمان باز بود، همان مسیر برگشت بود. وقتی احساس کردم دیگر کسی از بچه‌های ما در منطقه نمانده راه افتادم. هنوز چهار، پنج قدم بیش‌تر برنداشته بودم که یک خمپاره شصت خورد زیر پایم. اما چون زمین رملی بود فقط سه تا ترکش از آن به بدنم اصابت کرد. یک ترکش از لگنم رفته بود داخل و از پهلویم بیرون زده بود، دومی گوشت سر زانویم را برده بود و سومی هم؟

ماندید در منطقه؟

بله. توان ذره‌ای تکان خوردن نداشتم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت فقط متوجه شدم عراقی‌ها دارند به سمت پیکر بی‌جان و نیمه‌جان بچه‌ها می‌آیند که بهشان تیر خلاص بزنند. قبل از اینکه نزدیکم شوند قطب‌نما، کالک و نقشه‌ای که همراهم بود را از خودم دور کردم و خودم را پشت و رو انداختم روی رمل‌هایی که از خونم خیس خورده بود.

وقتی عراقی‌ها رسیدند بالای سرم فکر کردند که مرده‌ام. شنیدم که فحش‌های رکیک و ناموسی‌ای می‌دادند و مدام کلمه «اُم» را به کار می‌بردند. لحظه‌های سختی بود که هر ثانیه‌اش به اندازه یک سال طول می‌کشید. صدای تیر‌های خلاصی که می‌زدند منطقه را پر کرده بود. وقتی خیالشان راحت شد که دیگر کسی در منطقه نیست، از آنجا دور شدند.

چقدر طول کشید این جریان؟!

عراقی‌ها که رفتند دیگر غروب شده بود. هوا که تاریک شد به زحمت راه افتادم و تن زخمی‌ام را کشان کشان در منطقه حرکت دادم. سحر روز دوم از میدان مین اول رد شده بودم و در واقع غروب همان روز توانستم خودم را نزدیک بچه‌هایمان برسانم. بچه‌ها می‌گویند وقتی پیدایت کردیم تعادل روانی نداشتی و حالت‌هایت عادی نبود...

دوباره برگشتید تیپ برای آموزش؟

بله. هر چه بیش‌تر زمان می‌گذشت و هر چه حضورمان در عملیات‌های پررنگ‌تر می‌شد، بیش‌تر متوجه نشق کلیدی و پیش برندة آموزش می‌شدم. یادم می‌آید روزگاری اگر کسی کلاه خود روی سرش می‌گذاشت فکر می‌کردی طرف دل و جرئت کافی برای جنگیدن ندارد و از ترس جانش کلاه گذاشته روی سرش. همان روز‌ها وقتی آموزش نیرویی قدری طول می‌کشید و خبری از عملیات نبود، طرف فکر می‌کرد که با این چیز‌ها گذاشتیمش سر کار تا از عملیات غافل شود. رفته رفته این نگاه تغییر کرد و آموزش‌ها قوت و جایگاه اصلی اش را پیدا کرد.

ما هم در آموزش‌هایمان از هیچ نکته و آموزشی دریغ نمی‌کردیم. از جهت‌یابی ساده داشتیم تا غواصی اسکوبا که دورة سنگین و پیشرفته‌ای بود. مانور‌هایی که انجام می‌دادیم کم از یک عملیات نبود. یادم می‌آید وقتی توی مارد بودیم، مانور‌ها را دقیقاً مثل عملیات شبیه‌سازی می‌کردیم. مثلاً عبور از باتلاق یکی از آموزش‌های بسیار بسیار عادی‌مان بود یا مثلاً رزم شبانه‌ای که شب‌های سرد زمستان در آب داشتیم، آن قدر تکرار شده بود که دیگر برای بچه‌ها شده بود چیزی شبیه قدم زدن در پارک! چند وقت که گذشت وقتی بچه‌های یگان ما در عملیاتی مثل خیبر توانستند خوب جهت‌یابی کنند و با پاروکشی و قایقرانی خوب کنار سکانی و تعمیر موتور قایقی که بلد بودند، عقب‌نشینی کنند و خودشان را نجات بدهند، معلوم شد سخت‌گیری‌های ما بی‌دلیل نبوده. کم‌کم و در سال‌های میانی جنگ سپاه به همین دلایل تمرکز خوبی در بحث آموزش نیرو‌ها کرد.

این آموزش‌ها برای چه طیفی از نیرو‌ها بود؟

ببینید من دوره‌ای را به یاد دارم که ما حتی به آشپز‌های تیپ هم آموزش می‌دادیم. از نظر ما هیچ کس نمی‌بایست آموزش ندیده در منطقه باشد. مثلاً شنا جزو ابتدایی‌ترین آموزش‌های تیپ بود که همه نیروهایش بلااستثنا آن را ندیده بودند. آن روز‌ها رژه رفتن خیلی بین سپاه مرسوم نبود، اما ما به رژه به چشم یک هماهنگی بالای نظامی نگاه می‌کردیم و اگرنگوییم صد درصد شبیه ارتش آن را انجام نمی‌دادیم، حداقل نود درصد این کار را می‌کردیم. چند وقت که گذشت بخشی درست کردیم به نام تحقیقات آموزش و مسئولیت را هم سپردیم به برادر جواد اسلامی هدف از تشکیل این بخش آسیب‌شناسی آموزش بود. می‌خواستیم ببینیم چه آموزش‌هایی بیش‌تر جواب داده‌اند و کدامشان کمتر و اصلاً چرا؟ هر روزی که می‌گذشت موانع و استحکامات عراقی‌ها بیش‌تر و پیچیده‌تر می‌شد و ما اگر نمی‌خواستیم با این ظرافت و طبقه‌بندی پیش برویم نیمه‌راه می‌ماندیم.

بچه‌ها هم الحمدلله خیلی خوب با این قضیه کنار آمدند. کم‌کم یک رابطة معلم و شاگردی با بچه‌ها پیدا کردم. شاید آن روز‌ها خیلی از نیرو‌ها حتی فرمانده تیپ را نمی‌شناختند، اما به جرئت می‌توانم بگویم که حتی بچه‌هایی که در تدارکات بودند، روی مسئول و کادر آموزش تیپ یعنی دوستانی مثل مراد دولت‌شاهی، پورحسینی، میرولی ماسوری، عزیز دلفان، مهرداد رضایی که سرباز وظیفه و غرق‌بان شنا بود و بعد‌ها پیش خودمان نگهش داشتیم، رضا صارمی، رضا امانی، رضا پاک؛ شناخت و با آن‌ها سلام و علیک داشتند.

قدری هم برایمان از حاج نعمت‌ا... سعیدی می‌گویید؟

حاج نعمت از مبارزان قبل از انقلاب بود و چند مرتبه هم به زندان افتاده بود. تقریباً می‌توان ادعا کرد که زمانی که آیت‌ا... مدنی در خرم‌آباد تبعید بودند، او نزدیک‌ترین فرد به ایشان بود. وقتی بعد از انقلاب کتاب به دفعات نام حاج نعمت‌ا... را می‌بینیم. آن زمان حاج نعمت شاگرد داروخانه بود و در همین حرفه هم مشغول فعالیت‌های ضدرژیم بود. رابطة من با او یک رابطه مدیر و مرشدی بود. او بزرگ ما بود. حاج نعمت و هاشم پورزادی از معدود بچه‌هایی بودند که قبل از جنگ در مباحث نظامی و چریکی بسیار خبره بودند. مطمئنم اگر هاشم پورزادی اوایل جنگ شهید نمی‌شد، یکی از فرمانده‌های رده بالای سپاه می‌شد بعد از پیروزی انقلاب، حاج نعمت شد فرمانده عملیات سپاه خرم‌آباد و به زبانی دیگر شد همه کارة سپاه. قدری از جنگ که گذشت، کم‌کم تیپ امام حسین (ع) شد مرکز تجمع بچه‌ها. خیلی‌ها بودند که آمدند و آنقدر ماندند تا بالاخره پیکرهایشان برگشت. حاج نعمت فرد بسیار بشاش و خنده‌رویی بود و خیلی هم به سر و وضعش اهمیت می‌داد. همیشه آنکارد، گتر کرده و پوتین‌هایش واکس زده بود. مثل ارتشی‌ها که خیلی به نظم و انضباط اهمیت می‌دهند، بود.

شب عملیات بدر وقتی با او خداحافظی می‌کردم و از او حلالیت می‌طلبیدم، فکرش را نمی‌کردم که این دیدار آخرین دیدارمان است. لحظة جدا شدن وقتی داشت سوار قایق می‌شد، دیدم تا پیشانی‌بند دور گردنش پیچیده بهش گفتم: یکی از اینا رو بده به من گفت: یکی‌اش مال خودمه، اون یکی‌اش هم مال پسرمه که دیروز به دنیا آمده! برای اون نگهش داشتم.

صبح فردا، یکی از راکد‌های هواپیمایی پی‌سی‌هفت عراقی می‌خورد به قایقشان و همراه افضل و احمد مؤمن و شهید می‌شود. یک وقت دیدم کسی آمد پیشم و گفت: چند تا از بچه‌ها شهید شده‌اند، آوردنشون توی پاسگاه موقت، روی کمر یکی، دوتاشون قطب‌نماست...

این حرف یعنی که آن‌ها که شهید شده‌اند، فرمانده بوده‌اند. سریع خودم را رساندم آنجا. اولین شهیدی که دیدم حاج نعمت بود. نمی‌دانم چرا مرتب نگاهم را از اون می‌دزدیدم. انگار می‌خواستم این طوری به خودم دلداری بدهم یا شاید هم بقبولانم که او که شهید شده، حاج نعمت نیست! دلم خیلی می‌سوخت. او حتی نتوانسته بود برای چند ثانیه هم که شده پسرش را ببیند.

اوایل سال ۶۲ بعد از این که تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) در استان لرستان تأسیس شد، چرا باز هم تیپ در تیپ امام حسن (ع) ماندید و برنگشتید پیش هم‌شهری‌هایتان؟!

درست است. وقتی که تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) تأسیس شد، کسانی مثل من مراد دولت‌شاهی، پورحسینی و تعدادی دیگر جزو نیرو‌های کاربلد و جنگ‌دیده محسوب می‌شدیم. اتفاقاً کادر فرماندهی تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) هم آمدند دنبالمان تا ما را به خودشون ملحق کنند و بتوانند از تجربیات ما استفاده کنند اما، آن زمان آنقدر ما با تیپ امام حسن (ع) اخت شده بودیم که اصلاً به خودمان نمی‌دیدیم بخواهیم از آن جدا شویم. گفتن و تعریف کردن حالای من از شرایط تیپ فایده ندارد، باید حتماً در آن می‌ماندید و جوّ خوب و فراموش نشدنی‌اش را با تمام وجود لمس می‌کردید تا بفهمید من چه می‌گویم. یکی از آن بزرگواران مجتبی حاتمی بود. او می‌خواست هر طور شده من را راضی به رفتن کند. کلی حرف‌های عاطفی زد و بحث تکلیف را برایم مطرح کرد بلکه قبول کنم، اما من هیچ طوری نمی‌توانستم برای رفتن خودم را قانع کنم. البته فقط من اینطور نبودم، هیچ کدام از بچه‌ها نرفتند. همه این‌ها در شرایطی بود که اگر می‌خواستیم منطقی فکر کنیم، چون تیپ تازه تأسیس بود، می‌بایست برویم و به عنوان نیرو‌هایی با تجربه در خدمت نیرو‌های تازه‌کار می‌بودیم.

شاکلة تیپ امام حسن (ع) طوری چیده شده بود که اگر می‌خواستی، می‌توانستی چند لشکر اسم و رسم دار از آن بسازی. با این که من خودم به شخصه به دشت با این قضیه مخالفم که از بچه‌های جنگ قدیسبسازیم، اما بچه‌هایی که در تیپ امام حسن (ع) بودند، آنقدر مخلص و بی‌ریا بودند و کارهایشان همگی برای رضای خدا بود که مثل آن‌ها را کمتر پیدا می‌کردیم. به غیر از مواقعی مثل ادغام تیپ با تیپ ۴۸ فتح اگر می‌خواستیم آماری بگیریم و ببینیم چه کسانی با پای خودشان از تیپ رفته‌اند، چیزی دستمان را نمی‌گرفت! ما تنها یگانی بودیم که مسائل قومی قبیله‌ای در آن دخلی نداشت و عمیقاً بچه‌ها با یکدیگر احساس برادری می‌کردند. دیگر اصفهانی، لرستان، تهرانی، سیستان و بلوچستانی و ... فرق نمی‌کرد. مثلاً حاج اصغر ملکی اصفهانی بود، مجید شمشکی تهرانی و؟ نهاوندی بودند، این یکی از مهم‌ترین و بارزترین ویژگی‌های تیپ بود.

پنج، شش سال بعد از پایان جنگ خواهرزاده‌ام رفته بود سپاه لرستان برای انجام خدمت سربازی. او آنجا دیده بود که بعضی‌ها می‌روند و سابقة جبهه می‌گیرند، آمد و به من گفت دایی دو قطعه عکست را به من بده تا سابقة جبهه‌ات را بگیرم. گفتم: آخر سابقه جبهه به چه کارم می‌آید؟

گفت: حالا شما بده...

دیدم مثل این که دوست دارد باصطلاح خودش کاری برای ما انجام بدهد، دیگر چیزی نگفتم و عکسم را دادم دستش. او عکسم را برده بود و سابقه‌ام را درآورده بود و دیده بود به غیر از یک سال خدمتم که در جنگ گذشت، هفت سال دیگر هم سابقه جنگ دارم. چون او خودش لرستانی بود و اهل جبهه، مرا که بیشتر عمر جبهه‌ام در تیپ و با بچه‌های خوزستان گذشت را نمی‌شناسد و به خواهرزاده‌ام می‌گوید: این چه کسی که هشت سال در جنگ بوده و ما نمی‌شناسیمش؟!

در دل به او شک می‌کند که مبادا عکس و مدارک جعلی باشد، اما وقتی پرس‌وجو می‌کند متوجه می‌شود که حق با خواهرزاده‌ام بوده و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه نیست!

آن موقع که شما وارد تیپ شدید، حاج حسن درویش فرمانده تیپ بود؛ از او خاطره‌ای دارید؟

حاج حسن درویش یکی از فرماندهان با استعداد جنگ بود که با این که اصالتاً لر بود، اما در شوش ساکن بود. او فردی جدی و بسیار شجاع بود که ردای فرمانده تیپی به شدت برازندة قامتش بود. با این حال بسیار کم ادعا بود و در مقاطعی می‌بینیم که حتی در لباس و کسوت یک نیروی عادی و آرپی‌جی‌زن در عملیات شرکت می‌کند. حتی شب‌هایی را به خاطر می‌آورم که او به همراه حشمت حسن‌زاده و گودرز نوری سوار قایق عاشورا می‌شدند و برای شناسایی عملیات، به دل خطر و کمین دشمن می‌زدند. حالا حسابش را بکنید همین آدم‌ها روزی فرمانده تیپ، معاون تیپ یا فرمانده طرح و عملیات تیپ بودند و داشتند کاری را می‌کردند که دو، سه تا نیرو معمولی می‌بایست آن را نجام دهد. واقعاً شایستگی‌هایی که امثال شهید درویش داشته‌اند آنقدر زیاد بود که نمی‌شود به به آسانی از کنارش گذشت. اما حالا متأسفانه آنقدر غریب واقع شده‌اند که مردم جامعه ـ آن هم تازه طیفی خاص ـ جز تعداد معدودی از سرداران خاص را نمی‌شناسند و بقیه در نظرشان گمنام هستند. جنگ ما همت‌ها و متوسلیان‌ها کم نداشت. منتها بعضی از این سرداران عزیز این وسط اهل تهران و شهر‌های بزرگ بودند و بیش‌تر از بقیه شناخته شدند، بعضی هم مثل شهید درویش و هم‌قطاران گمنامش، چون اهول بهبهان، رامهرمز، کوهدشت، پل دختر، یا هر جای دورافتادة دیگری بودند هم‌چنان با گذشت سال‌ها از اتمام جنگ مهجور ماندند.

یادم می‌آید بعد از عملیات خیبر، تعداد زیادی از بچه‌ها در تمام چهل کیلومتر عرض هور پخش بودند. ما می‌گشتیم دنبال آن‌ها و صدایشان می‌کردیم تا برگردند عقب. خوشبختانه، چون آب در اختیار ما بود عراقی‌ها جرئت نمی‌کردند بیایند داخل آب و برایمان دردسر درست کنند. فقط گاه‌گاهی هلی‌کوپتر‌ها و هواپیماهایشان می‌آمدند و روی هور گشتی می‌زدند و برمی‌گشتند. آن موقع دو، سه شب بود که نخوابیده بودیم و واقعاً دیگر بیش‌تر از آن هم نمی‌توانستیم ادامه بدهیم. گاهی چند دور می‌زدیم و می‌رفتیم تا استراحت کوچکی کنیم که بتوانیم دوباره صبح برگردیم هو. چهرة شهید بهروزی را در آن روز‌ها هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. چشم‌هایش شده بود کاسه خون. انگار دیگر توی چشم‌هایش سفید وجود نداشت. از شدت خواب داشت از حال می‌رفت، اما هر کارش که می‌کردیم قدری استراحت کند و حداقل یکی، دو ساعت بخوابد قبول نمی‌کرد که نمی‌کرد. غیرتش برنمی‌داشت که خودش برود و بخوابد، آن وقت نیروهایش در آب رها باشند و سرگردان. او سررسیدی داشت که هر وقت فرصتی گیر می‌آورد در آن چیز‌هایی یادداشت می‌کرد. یک بار وقتی با هم در قایق نشسته و از البیضه عقب‌نشینی کرده بودیم و تعدادی از بچه‌ها از جمله محمود برادر شهید بهروزی آنجا جا مانده بودند، دیدیم دارد در سررسیدش چیز‌هایی می‌نویسد. پرسیدم: داری چی می‌نویسی؟

گفت: دارم به دوردست نگاه می‌کنم و دیده‌هایم را یادداشت می‌کنم. نگاه کن! از البیضه دارد دود بلند می‌شود و در حالی که محمود عزیزم هم آنجاست...

از نظر شهید بهروزی فقط برادرش مهم نبود. در حقیقت غصة او محمود‌هایی بودند که در آن آتش و خون آنجا مانده بودند.

قضیه شهادت (شهید بهروزی یا برادرش؟ کدامیک) چه بود؟

بعد از عملیات خیبر او در بمباران به شدت زخمی شد. قرار بود او را به شیراز اعزام کنند. موقع اعزام آنقدر اوضاعش به هم ریخته بود که گفتم: بابا با این زخم‌های زیاد و عمیقی که این بندة خدا دارد اگر کسی همراهش نشود و مراقبش نباشد، به شیراز نرسیده شهید می‌شود!

گفتند: خودت همراهش برو!

قبول کردم. دست، پا و کلیه‌هایش به شدت آسیب دیده بود. همراهش رفتم به بیمارستان شهید نمازی شیراز. در هفده، هجده روزی که آنجا بودم و حالش هر لحظه به وخامت می‌رفت، حتی در روز‌های آخری که به هوش نبود و هذیان می‌گفت یک لحظه هم از یاد جبهه غافل نبود. وقتی می‌رفتم کنارش می‌شنیدم که می‌گوید: بچه‌ها همه آماده هستن؟! سوخت توی قایق‌ها گذاشتن؟ بعد از چند روز کلیه‌اش از کار افتاد و قطع نخاع شد. مجبور شدند دو تا از انگشت‌های دستش را هم قطع کنند، بعد از این اوضاع دیگر خیلی دوام نیاورد!؟ واقعاً فرد استثنایی‌ای بود. یک برادرش شهید و آن یکی مفقود بود (بعد‌ها معلوم شد که اسیر شده) و او بی هیچ ادعایی حتی اجازه نمی‌داد کسی با خبر شود که چه اتفاقاتی برای برادرهایش افتاده. حیف که ما نتوانستیم برای نسل جدید، این مسائل و این روحیات را تشریح کنیم! امان از سیاست زدگی‌ای که در هر تبه و موقعیت دامن‌گیرمان شده! زمانی می‌بینی جنگی اتفاق می‌افتد و سرباز‌ها و نیرو‌های ارتشی که عمری نان نظام را خورده‌اند که این روز‌ها به کارش بیایند می‌روند پای کار. وظیفه‌شان را هم خوب بلد هستند، چون سرتاسر سال با مسائل نظامی سر و کار داشته‌اند؛ اما یک زمان جنگی مثل جنگ ما رخ می‌دهد و تعدادی آدم مخلص که هیچ وظیفه‌ای در قبال این جنگ و مردم ندارند، جانشان را می‌گیرند کف دستشان و بدون هیچ چشم‌داشت و توقعی می‌روند جلوی آتش و گلوله. واقعاً به نظر شما چطور می‌شود حماسه‌ای که این طیف و رزمنده‌ها خلق کردند برای بقیه نسل‌ها تعریف و تشریح کرد؟!

فکر می‌کنید به چه دلایلی این رزمنده‌های دست خالی می‌توانستند در برابر دشمن تا بن دندان مسلح دوام بیاورند و پیروزی‌ها درخشانی خلق کنند؟

این بچه‌ها ساخته و پرداختة انقلاب و حوادث قبل و بعد از آن بودند. این توفیق در کنار نفس کشیدن در فضایی که رهبری مثل حضرت امام که دم و بازدمشان حق بود، حضور داشت باعث شد آن‌ها به لطف خدا بتوانند راه را از چاه تشخیص بدهند و جای منحرف شدن به گرایشاتی مثل مجاهدین خلق و ... در آینده‌ای نه چندان دور سنگر‌های جبهه‌ها را پر کنند و شجاعانه در برابر تجاوز دشمن مقاومت کنند.

باز با این وجود به نظرم خیلی زود است که بخواهیم در مورد جنگ قضاوت کنیم. همان طور که خودتان بهتر از من می‌دانید در طول چهارصد سال گذشته، هر وقت جنگی بین ایران و کشور دیگری رخ داد، تکه‌ای از خاکمان برای همیشه به یغما رفت و این‌ها همه در حالی است که در دفاع مقدس هشت سالة ما حتی یک وجب از این خاک هم تسلیم دشمن نشد. تازه آن هم با این فرق که در این زمان هیچ وقت همه دنیا پشت دشمن ما نبودند و ما اینقدر تخت فشار نبودیم. خیلی مواقع وقتی خاک ما در اشغال عراق بود، بحث مذاکره پیش می‌آمد، اما ملت و دولت مصرانه ایستادند که هیچ ملتی با مذاکره نتوانسته خاکش را پس بگیرد که ما بگیریم. شاید اهمیت این موضوع را نسل‌های بعد خیلی بهتر از ما تشخیص بدهند.

پس چه کار کنیم که بتوانیم نسل جدید را با رزمنده‌های دیروز و آرمان‌هایشان آشنا کنیم؟

اول از همه نباید توقع داشته باشیم که این نسل عیناً مانند نسل قبل باشند. این خواسته به لحاظ عقلی و منطقی درست نیست. به نظر من در شرایط فعلی باید از ظواهر کم کرد و چسبید به روح اصلی دین اسلام. مادر اسلام مناسک را انجام می‌دهیم به امید این که بتوانیم به روح اصلی‌اش دسترسی پیدا کنیم. حالا اگر این مناسک را هم با دقت و وسواس انجام بدهیم، اما نتوانیم به جوهره اسلام برسیم، کارمان عبث بوده است. باطل اسلام می‌گوید در جنگ تظاهر نبود، نفع شخصی نبود، ریا نبود... متأسفانه ما امروز آنقدر غرق در مادیات شده‌ایم که این مادیات دارد بر ارزش‌هایمان غلبه می‌کند. روزگاری نه چندان دور ما به ایدئولوژی‌های شرق و غرب ایراد می‌گرفتیم که این‌ها مادی‌گرا هستند و پوچ، آن وقت حالا خودمان دچار مواردی از این دست شده‌ایم. زمان جنگ اگر در یک قوطی کنسرو را باز می‌کردیم، احساس یک آدم جنایتکار و خائن به بیت‌المال را داشتیم. آن کنسرو را حق خودمان نمی‌دانستیم و فقط یک تکه نان را به خودمان روا می‌دانستیم. اما حالا چه؟ اگر کسی بیاید و دوم از بیت‌المال و حرام و حلال آن بزند، همه متأسفانه به چشم فردی متقلب و ریاکار به او نگاه می‌کنند!

با همه این حرف‌ها معتقدم ما نباید بین جوانان مرزبندی کنیم. باید در این مورد رفتاری پیامبرگونه داشته باشیم. پیامبر از کفار هم نمی‌گذشت. خداوند حضرت موسی (ع) را مأمور کرد که برود سراغ فرعون. فرعونی که سرکش شده بود و امیدی به هدایتش نبود! بعد هم به موسی (ع) فرمان می‌دهد که حالا که داری می‌روی سراغش با زبان نرم با او سخن بگو و با سخن تند با او طرف مشو! ببینید رحمانیت و رحمت یعنی این. یعنی این که هنوز به فرعون با این همه جنایت امیدوار باشی و برایش راه برگشت در نظر بگیری.

یک نفر می‌رود پیش یک آیت‌الله و می‌گوید: حاج آقا! با من می‌خواهم نمازخوان شوم، اما نمی‌خواهم موقع نماز خواندن کفش‌هایم را دربیاورم. آیت‌الله هم رو می‌کنه به او و می‌گوید: ببینید شما خودتان گفتید، پس گناهش هم گردن خودتان ایشان هم جواب می‌دهند: باشد گناهش گردن من، شما فقط نمازت را فراموش نکن!

چند وقت می‌گذرد و آن بندة خدا جایی با کفش می‌ایستد به نماز و کسی او را در این حال می‌بیند. نمازش که تمام می‌شود طرف می‌رود کنارش و می‌گوید: آقا ببخشید، نمازتان اشکال دارد، شما می‌بایست کفش‌هایتان را درمی‌آوردید.

او هم می‌گوید: خیر، نماز درست است. حاج آقا فلانی این طور گفته! او می‌گوید: محال است آیت‌الله فلانی چنین فتوایی داده باشد، اگر راست می‌گویی بیا برویم و روبرو کنیم.

دو نفری می‌روند محضر آیت‌الله. شخص معترض می‌گوید: حاج آقا، این آقا ادعا می‌کنند که شما بهشان گفتی اگر با کفش نماز بخوانند، اشکالی ندارد!

آیت‌الله هم می‌گوید: بله راست می‌گوید من گفته‌ام....

او با تعجب می‌گوید: آخر حاج آقا، این چه حرفی است که شما می‌فرمایید، در شرایط عادی و غیراضطرار این حکم پایه و اساسی ندارد و درست نیست...

آیت‌الله هم لبخندی می‌زد و می‌گوید: برادرجان! من این آقا را نمازخوان کردم، شما هم زحمت بکش کفش‌هایش را دربیار!

حالا ماجرا‌ها هم شده حکایت ما و جوان‌هایمان. قرار نیست همه کار‌ها و اصلاح‌ها را ما بکنیم. یک قدم من برمی‌دارم، یک قدم شما...

با توجه به فرمایشات شما، تکلیف سازمان‌های فرهنگی و متولیان بحث حفظ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت تا حدود زیادی مشخص می‌شود...

بله. ببینید قیام و واقعة عاشورا مثل خورشید درخشانی بود که از انوار نورانی‌اش رزم گاه‌هایی مثل جنگ ما به وجود آمد. همان کربلا و حادثة عاشورا هم بعد از چهار، پنج سال پس از وقوع درک نشد. حتی تا مدت‌های مدید معلوم نبود قبر و مزار امام حسین (ع) کجاست. من معتقدم در مورد جنگ ما معلوم نبود قبر و مزار امام حسین (ع) کجاست. من معتقدم در مورد جنگ ما هم باید قدری صبر کرد تا غبار نبرد بنشیند، آن وقت باید از آن روز‌ها با افتخار به عنوان برگ زرینی از تاریخ ایران و حتی تاریخ اسلام بالید؛ اما این عقیده نباید باعث شود که افت و خیز‌های راه زنده نگهداشتن نام و یاد دفاع مقدس و شهدا را فراموش کنیم. زمانی ما در جبهه‌ای می‌جنگیدیم که می‌دانستیم پشت سرمان دوست و مقابلمان دشمن ایستاده. اما حالا اوضاع خیلی فرق کرده. دیگر از شفافیت آن روز‌ها خبری نیست و نمی‌شود یک مرز مشخص مابین دوست و دشمن گذاشت. به نظرم وقت آن رسیده که هر کس در هر پست و مقام و جایگاهی است خودش را در قبال خون شهدا و انتقال این فرهنگ برای جوان‌تر‌ها مسئول بداند و از هیچ تلاشی دریغ نکند. در این راه هم بهترین کار این است که به عنوان بازماندگانی از آن حادثة سرشار از شرافت، رفتارهایمان را برای بقیه الگو کنیم. اگر پیامد ما اخلاق حسنه نداشت، مطمئن باشید کسی در محضرشان جمع نمی‌شد. وقتی همه دشمنان جمع می‌شوند و نمی‌توانند علیه حضرت امام (ره) حرفی بزنند به خاطر این است که ایشان از این انقلاب اندازة سر سوزنی برای خودشان نمی‌خواستند. این همه حاکم و پادشاه و والی در طول تاریخ بر ملت‌ها حکومت کرده‌اند پس چرا چهار سال حکومت حضرت علی (ع) و ظرایفی که در آن به کار بردند اینقدر ماندگار شد؟

باید هر کس در حد و ندازة خودش، دینش را به انقلاب ادا کند، رسانه‌ها نباید کوتاهی کنند، رزمنده‌های دیروز نباید کوتاهی کنند، فرمانده‌ها نباید قصور کنند....

امسال هم در گردهمایی سالانه رزمندگانی بازماندة تیپ امام حسن مجتبی شرکت می‌کنید؟

ـ جز یک سال که کربلا بودم حتماً انشاءا. به لطف و مدد خداوند، هر سال والحق و الانصاف هم که آنجا هم یاد بچه‌ها و مراسم برسم. ـ تمام برنامه‌هایم را تعطیل می‌کنم تا به مراسم برسم. در آن چند ساعتی که در آن فضا هستم، یعنی از وقتی که از جادة اصلی، از کنار قبرستان می‌پیچیم به جادة فرعی، انگار روح از جانم پر می‌کشد. وقتی جوان‌تر‌ها را می‌بینم که با چه اشتیاقی دارند به سمت محل اجرای همایش می‌روند، از ذوق دیگر سر از پا نمی‌شناسم. حتی خیلی از این جوان‌ها در روز‌هایی پر خاطره که ما در تیپ شب کردیم، هنوز به دنیا نیامده بودند. با این حال وقتی آن‌ها را می‌بینیم که چطور از قبل کلی برنامه‌ریزی کرده‌اند که به این مراسم برسند از ته دل خدا را شکر می‌کنم و امیدوار می‌شوم.

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از وبلاگ تیپ خوبان، تاریخ انتشار:پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ کدخبر:1781491، t-khoban.blogfa.com

اخبار مرتبط
برگزیده ها
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین
پرطرفدارترین