شعار سال: در جوامعی که ساختارهای آن ها نهادینه نیست، به طور طبیعی اندیشههای آن ها هم نهادینه نیست؛ چرا که مهمترین نهاد اندیشه در جوامع خصوصاً در جوامع مدرن، نهاد دانشگاه است. دانشگاه نهادی است که متکی به فرمی خاص از دانش است، فرمی که به آن «دانش آکادمیک» میگویند. در این نوع از فرم دانش، «متن» و «تولید متن» اصلیترین فرم تولید دانش است و از آنجا که متن، محور تولید دانش است با ارجاع به متن است که متنی دیگر تولید میشود. اما اگر در جامعهای این ساز و کار نباشد، در عرصه اندیشه همچون عرصههای دیگر فضایی «شو گونه» رقم میخورد. بدین شکل شبکهای از روابط لابیگونه شکل میگیرد تا متفکر یا اندیشهای را به موضوع تبلیغ و پروگاندا بدل کنند.
اینجا دیگر نمیتوان گفت که «اندیشه» شکل گرفته است بلکه باید از «ایدئولوژی» سخن گفت. در این شرایط این «متن» نیست که سخن میگوید بلکه «شبکهای از روابط» است که بدون اینکه برمحوریت متن پیش رود، عمل میکند. در این شبکه، فعالان سیاسی، روشنفکران و ژورنالیستها هستند که بیشترین تأثیر را دارند و فضا را میسازند. در این فضا است که متفکر مزبور که دیگر در واقع متفکر نیست بلکه تبدیل به شومن شده است به طور مرتب با تصاویر گوناگون عرضه میشود؛ گاه عکسی ایستاده، گاه عکسی نشسته، گاه به آسمان و گاه به دوردستها مینگرد و روی صفحه اول نشریات به چاپ میرسد. هر سخن او مورد توجه قرار میگیرد. او هم اگر این فضا را بشناسد در این فضا دست به بازی ویژه خود میزند تا حالتهای رازگونه و پرابهام خود را تشدید کند تا بیشترین توجه را به خود جلب کند.
اینجا یک بازی چند سر آغاز میشود؛ متفکر مزبور چیزهایی بیان میکند تا که مورد قبول آن شبکه واقع شود و آن شبکه هم به طور مرتب او را در مطبوعات مطرح میکند تا که نشریهشان مورد توجه واقع شود. اما جدا از این شبکهسازی، ظرفیتهایی نیز باید در جامعه وجود داشته باشد که این شبکهها بتوانند از آن بهره گیرند و متفکری را سر زبانها بیندازند. و آن، این نکته است که نیازهای عاطفی و سیاسی سرکوب شدهای در یک جامعه و در یک روند طولانی انباشت میشود و این متفکر یا آن متفکر نشانههایی رفتاری از خود در این راستا نشان میدهد که دال بر آن هاست. از این رو با استقبال جامعه روبهرو میشود.
اما آنچه بسیار دیده شده این است که این اقبالها و استقبالهای ساختگی و شبکهای بس ناپایدارند و در زمانی دیگر استقبالکنندهها به سوی کسی دیگر روانه میشوند. اما این نکته حائز اهمیت است. کمتر کسی کتب این نوع متفکران را میخواند و عمیقاً در آنان تأمل میکند. به طور مثال فضای جامعه در دوران پیش از انقلاب به واسطه حضور حکومت شاه و زمینههای فکری بازمانده از کودتای 28 مرداد، زمینههای چپ بود که با تغییراتی که بعد از سالهای 40 که رفرم ارضی انجام گرفت خیل عظیم روستاییان به شهرهای بزرگ از جمله تهران سرازیر شدند و بتدریج نسلی از آنان بزرگ و متأثر از فرهنگ والدین خود شدند در نتیجه به سوی متفکرانی کشیده شدند که هم چپ بودند هم عناصر دینی داشتند و عناصر دینی آنان هم از نوع سنتی نبود. به طور طبیعی این نسل جدید مسائل خود را در آینه شریعتی میدید اما آنانی که آن دوران را به یاد دارند، میدانند که کمتر کسی کتابهای شریعتی را با دقت میخواند بلکه این کتابها در اکثر اوقات تهیه میشد اما هرگز خوانده نمیشد. فقط نکاتی از آن دهان به دهان میشد. یا در مقیاسی کلانتر توجه به مارکس و مارکسیسم بود اما کمتر کسی کتب مارکس را میخواند ولی همه داروی دردها و آمال خود را در مارکس میجستند بدون اینکه کتابهای او را به دقت خوانده باشند. اغلب افراد تکههایی از کتاب او را از حفظ داشتند و آن ها را در موقعیت بجا یا نابجا استفاده میکردند.
بعدها اوضاع بینالمللی تحت ساز و کارهایهای خاص و پیچیده دگرگون شد. اکنون «کارل پوپر» بود که مد شده بود و همه بدون اینکه بدانند او چگونه متفکری است کتابهای او را ترجمه میکردند و بسیاری هم آن ها را میخریدند اما کمتر فرصت میکردند آنه ا را بخوانند و خوانش عمیقی از نظرات او داشته باشند. تنها تکههایی از آن را حفظ میکردند و بجا یا نابجا بخشهایی از آن را بیان میکردند.
یا اینکه چند صباحی بعد در ایران کتابهای بابک احمدی بر موج سوار بود و روانه بازار میشد. بعدها ترجمههای مراد فرهادپور و یوسف اباذری به این موج اضافه شد و با پشتیبانی نهاد قدرت، نشریاتی همچون «ارغنون» انتشار یافت تا آن تتمه مارکسیستهای اجتماعی و سیاسی بازمانده از جنبش مارکسیستی در جامعه را خلع فکر کنند. بنابراین به طور غیرمستقیم نظام قدرت برخی آثار و متفکران را حمایت میکرد و مورد استقبال جامعه هم واقع میشد.
اما ناگزیر خزان فرارسید و دولتِ این متفکران و کتابها هم فروکش کرد و موج ملیگرایی فرا رسید. «قشر متوسط» که در این مدت شکل گرفته بود فرزندانشان در دولت بودند و از آن طریق به امکاناتی دست پیدا کرده بودند و خانههایشان به بالای شهر منتقل شده بود. اکنون در مسیر بادهای لیبرالی با غلظت ملیگرایی قرار گرفتند و لیبرال ملیگرا شدند و روانه کلاسهایی در اینجا و آنجا شدند تا درسگفتارهای لیبرالی از هایک، لاک و مونتسکیو و ماکیاولی بشنوند و کتابهای استاد لیبرال ملیگرای خود را مرتب خریداری میکردند تا روزی روزگاری فرصت کنند آنها را بخوانند. همچنان که پدرانشان هیچ گاه فرصت نکردند تا کتابهای شریعتی را عمیقاً بخوانند و تنها در کتابخانههای شخصیشان ماند و این داستان همچنان ادامه دارد؛ شبکههایی که برای ما، متفکرانی را میسازند تا ما بدون اینکه از آنها بخوانیم و عمیق از آنان بدانیم طرفدارشان شویم!
دکتر محمدعلی مرادی همواره با سه مسأله بنیادین در تفکر خود مواجه بود؛ یکی، مسأله فهم درست و بنیادین از غرب. دوم، مسأله ایران و سوم نگاه انتقادی نسبت به پروژههایی که در ایران امروز وجود داشت. نخستین آشنایی ما در همایش بینالمللی مرحوم شریعتی بود که من در آنجا نگاه ایدئولوژیک به بحثهای دینی را مورد انتقاد قرار داده بودم و از تفکر عقلی علامهطباطبایی، مرحوم حائری و مطهری دفاع کردم و دکتر مرادی نیز بهعنوان سخنران بعدی مهمترین مسأله ما را فهم عقلی و بنیانهای عقلی دانست. از آن زمان به بعد تقریباً در بسیاری از موضوعات از جمله بحثهای هویت، ایران، صلح و... با یکدیگر گفتوگو میکردیم. دکتر مرادی معتقد بود که ما فهم درستی از غرب نداریم و نتوانستهایم بنیادهای غرب را مورد مطالعه قرار دهیم. از این رو، همواره تأکید میکرد که باید آثار عمیق و کلاسیک متون فلسفی مهم غرب را خواند تا فهم درستی از آن بهدست آورد. به باور او «فیلسوف باید در کرانه بنویسد» این عبارتی بود که بارها تکرار میکرد؛ یعنی، بدون نگاه غرضورزانه یا دلدادگی و بدون پشتوانههای ایدئولوژیک بتواند با غرب مواجهه پیدا کند؛ چراکه دکتر مرادی باور داشت ما تاکنون نتوانستهایم غرب را بدرستی بر اساس بنیادهای فلسفی آن بشناسیم. این در حالی است که ما طولانیترین و بیشترین نسبت را با غرب داشتهایم. به باور دکتر مرادی همچنان که غرب، ما را در درون «نظریه اروپا محوری» میفهمد ما هم نتوانستیم بر اساس نگاه صحیح با غرب رابطه برقرار کنیم. علت آن هم عدم التفات و توجه ما به آثار مهم فیلسوفان غرب است.اهتمام دوم او، «مسأله ایران» بود و در این راستا ما 25 سخنرانی و نشست را باهم داشتیم و دغدغه ما این بود که ما باید برگردیم به گذشته تاریخ ایران و میراث آن و آن ها را از حیث فلسفی و وجودی مورد توجه قرار دهیم.
مسأله سوم دکتر مرادی «آینده ایران» بود که در این باره بیشتر بحثهای او دربردارنده مفهوم «صلح» بود. «آینده ایران از لحاظ فکری و فلسفی» آخرین نشستی بود که ما باهم داشتیم.
از این رو، معتقدم، میراث ایشان برای ما، نخست، توجه به فهم و تفکر است و دوم دغدغههای زیستمحیطی او است. دکتر مرادی چندین نوشته در مورد زایندهرود داشت و آینده ایران از لحاظ زیستمحیطی همواره مورد توجه جدی او بود.
روحش شاد و یادش گرامی
سایت شعار سال، با تلخیص و اضافات برگرفته از سایت خبری تابناک، تاریخ انتشار 3 مرداد 97، کد مطلب: 819819، www.tabnak.ir