شعار سال: در دو سال گذشته صالح نجفی رساله دکترای کیرکگور (مفهوم آیرونی) و سپس رساله «تکرار: جستاری در روانشناسی تجربی» را ترجمه و منتشر کرد. همزمان ترجمه دیگری از «تکرار» به قلم محمدهادی حاجیبیگلو نیز به بازار آمد. به تازگی یکی از آخرین رسالههای کیرکگور به همت نشر شبخیز و با ترجمه محمدهادی حاجیبیگلو منتشر شده است: «یوهانس کلیماکوس: یا در همه چیز باید شک کرد.» کتاب مقدمه خوبی نیز درباره این اثر دارد و مباحث مهم آن را توضیح میدهد.
این کتاب کوتاه و فشرده از جمله آثاری است که بعد از مرگ کیرکگور منتشر شد. علیرغم اینکه کتاب تقریبا ناتمام بود (بخش اول با سه فصل و بخش دوم با یک فصل) و در یادداشتهای روزانه کیرکگور که مرتبط با این اثرند نوشتههایی برای سه فصل دیگر بهعنوان بخش دوم و نیز بخش سومی با چهار فصل وجود دارد (مترجم فارسی در کتاب حاضر برخی از این قطعات را آورده)، ولی برادر کیرکگور پس از مرگ او سراغ نوشتههایش میرود و سرانجام این کتاب را منتشر میکند. گویا این اثر جزو چندین دستنوشتهای بود که کیرکگور در قالب یک کتاب حروفچینی و صفحهبندی کرده بود. حتی عنوان کتاب را نیز خود کیرکگور انتخاب کرده بود. بگذریم از اینکه «کلیماکوس» ریشه یونانی دارد به معنای «نردبان»، کیرکگور نام «یوهانس کلیماکوس» را از راهب قرن هفدهمی گرفته بود که رسالهای داشت در باب زهد و پارسایی با عنوان «نردبان بهشت». همچنین عنوان فرعی «در همه چیز باید شک کرد»، که در متن اصلی به زبان لاتین آمده، تجسم شیوه شک دکارتی است. به گفته مترجم فارسی، این تعبیر با همین شکل لاتیناش در «درسگفتارهای تاریخ فلسفه هگل» در بخش مربوط به دکارت نیز آمده است. همچنین جملهای با این مضمون در نخستین سطرهای «اصول فلسفه» دکارت وجود دارد. از دو عنوان کتاب میتوان چنین برداشت کرد که یوهانس کلیماکوس تجسم شک دکارتی است.
کیرکگور در کتاب حاضر میکوشد تز شک
دکارتی را نقد کند. به باور کیرکگور، نمیتوان از راه شک به شناخت رسید. او شک را
نه امری خنثی یا حتی سلبی، بلکه نوعی ایجاب و پذیرش «نه» میداند. بیجهت نیست
کلیماکوس در این رساله کوتاه قصد دارد این نردبان را بشکند و دور بیندازد. روایت
فلسفی کیرکگور در این کتاب نیز بیشباهت به تأملات دکارت نیست، تنها با یک تفاوت
ظریف و مهم: بدنه تاملات دکارت در صیغه اول شخص نوشته شده، ولی روایت یوهانس
کلیماکوس در صیغه سوم شخص و از منظر راوی غیرشخصی. همچنین زمانمندی روایت
کیرکگور با زمانمندی تاملات دکارتی تفاوت دارد. این کتاب را میتوان تاملات
کیرکگور دانست منتها از زبان یوهانس کلیماکوس. با اینحال، با کتابی مواجهیم که
یکی از خلاقترین فیلسوفان قرن نوزدهم در اوایل دوره پربار کار فکری و فلسفیاش
نوشت ولی هرگز نه آن را تکمیل کرد و نه منتشر، هرچند بخشهای آماده آن را در حد
انتشار صفحهبندی کرده بود.
زندگی یوهانس کلیماکوس
ساختار این کتاب نیز تقریبا مثل کتاب «تکرار» است، سخت بتوان گفت یک
داستان بلند است یا متنی فلسفی و چهبسا ترکیبی «آیرونیک» از هر دو. یوهانس
کلیماکوس نام شخصیت این روایت است. در کل میتوان گفت داستان دو روایت موازی دارد:
یکی بیرونی و دیگری درونی. روایت بیرونی رابطه یوهانس کلیماکوس است با جهان انسانی
اطرافاش: پدرش، فضای شهری، عابران، اساتید فلسفه، فیلسوفان قدیم و جدید و کسانی
که مشغول کار فلسفیاند و روایت درونی مربوط است به اندیشههای یوهانس کلیماکوس:
از احوال درونی او در کودکی، نظراتش درباره کسانی که کار فکری میکنند، تا تفکراتش
در انزوا که در بخش دوم روایت میشود. به گفته راوی، یوهانس دانشجوی جوانی است
بیستویک ساله که «هیچ سودای این
را نداشت که در جهان سرشناس شود، چرا که، برعکس، از زیستن در خلوت و انزوا خرسند
بود. طبع انزواجویی داشت و از هرگونه تماس نزدیک با مردمان دوری میکرد». (ص 57)
راوی میگوید هرکس او را میدید فکر میکرد یا افسرده است یا عاشق. به نظر راوی
دومی درستتر بود.
به هر حال، در ابتدا فرآیند رشد یوهانس کلیماکوس روایت و مشخصههای اصلی شخصیت او و رابطهاش با پدرش روایت میشود. مثلا مشخص میشود او در رابطه با پدرش با دو مشخصه مهم روبروست: اولی «تخیل بیامان» است که در رابطه مستقیم با پدر تجلی مییابد. پدرش در محیط خانه او را به سفرهای خیالی پرماجرا میبرد. دومی «جدل بیامان» است که در رابطه پدر با دیگران دیده میشود و به شکل غیرمستقیم بر یوهانس تاثیر میگذارد. این سفرهای خیالی با پدر قوه تخیل یوهانس را تشدید کرد و او نیز به خوبی جادوی پدر را آموخت. ورودش به مدرسه نیز تقریبا با این روند همخوان بود. «مرجعیت والای دستور زبان لاتین و شأن مقدس قواعد شور و اشتیاقی تازه در او برانگیخت، خاصه شیفته دستور زبان یونانی شد». کیرکگور در خلال داستان نشان میدهد که چطور یوهانس بعد از رفتن به مدرسه، و در پی آشنایی با وجه انتزاعی دستور زبان، آن فضای توپر قبلی (فعلیت) را در برابر یک فضای تهی (اندیشه) قرار داد. بدینترتیب روشن میشود که «تخیل انضمامی یوهانس که در کودکی شکل گرفته بود، در مواجهه با وجه انتزاعی زبان به نوعی تخیل انتراعی تبدیل شد که همان تأمل است». (ص 26) و چهبسا بتوان این را نقطه آغاز تاملات کیرکگور در این کتاب دانست. از این پس آنچه کودکان دیگر «در افسونهای شعر و شگفتیهای قصههای پریان میجستند، یوهانس کلیماکوس در متانت شهود و تبدلهای دیالکتیک میجست». اینها بدل شده بودند به شادمانیهای کودکی او، بازی نوجوانی او و شوق جوانیاش. تا اینکه کلیماکوس وارد دانشگاه میشود ولی همچنان در جهان غریبه میماند. چنانکه روای میگوید مهمترین وجه شخصیت یوهانس وجه اروتیک است که در این دوران در «او ژرفتر از آن بود که تن به آشکارگی دهد». (ص 65)
یوهانس وارد دانشگاه میشود. اکنون بیستساله
است. ولی به گفته راوی، هنوز هیچ تغییری در او رخ نداده است. تا این زمان آثار
کسانی را که مشغول کار فلسفی بودند دنبال میکرد ولی به ذهنش خطور هم نکرده بود که
بخواهد فیلسوف شود. اگرچه دانشجو بود، کتاب زیادی از فیلسوفان نخوانده بود و با
نوشتههای فیلسوفان جدید آشنایی نداشت. پس شروع کرد به خواندن ولی این کار ارضایش
نکرد. تا اینکه با گوشسپردن به گفتوگوهای دیگران، تز خاصی توجهش را جلب کرد که
بارها و بارها به میان میآمد، دهان به دهان میشد و همه تحسین میکردند. «این تز
در زندگیاش همان جایگاهی را پیدا کرد که از جهات دیگر غالبا یک نام در تاریخ
زندگی یک شخص چنان جایگاهی دارد - فقط با به زبان آوردن این نام میتوان همه چیز
را در کمال ایجاز بیان کرد». (ص 75) تز دکارتی «در همه چیز باید شک کرد» به شدت
نظرش را جلب کرد و «به وظیفه تفکرش تبدیل شد» تا آنجا که سودای فیلسوفشدن را در
سر میپروراند. او ارتباطی بین این تز و فیلسوفشدن میدید و، از اینرو، میکوشید
ارتباط بین آنها را برای خودش روشن کند.
سه تز در رابطه با تز دکارتی
یوهانس کلیماکوس عملیات خود را با کنار هم گذاشتن سه گزارهای آغاز کرد
که در مورد رابطه این تز و فلسفه شنیده بود. «این تزها چنین بودند:
1)فلسفه با شک
آغاز میشود؛ 2) فرد برای فلسفهورزی باید شک کرده باشد؛ 3) فلسفه
مدرن با شک آغاز میشود». (ص 76) او ابتدا دو تز اول را تزهایی فلسفی دانست و تز
سوم را تاریخی. از اینرو، کارش را با گزاره سوم شروع کرد که جدلیتر به نظر میرسید.
او نخست میکوشد توضیح دهد که افزودن صفت مدرن به فلسفه چه معنایی میتواند داشته
باشد چون «صفت مدرن محمولی تاریخی است و در این حالت حرفی که این تز میزند صرفا
در مورد یک فلسفه تاریخی خاص است». (ص 78) او به این نتیجه میرسد که «این تز به
شکلی ضمنی حاکی از نوعی فلسفه پیشین بود که بدین شکل [یعنی با شک] آغاز نمیشد،
زیرا در غیر اینصورت این تز به شکلی بسیار ناقص طرح شده بود». یوهانس بر سر الفاظ
این تز کنکاش میکند: «فلسفه مدرن». به اعتقاد او، تز سوم میگوید «حرفاش ناظر به
فیلسوف خاصی نیست که در تاریخ گزارش شده باشد که با شک آغازیده است، بلکه حرفاش
ناظر به کل فلسفه مدرن است». در نظر او، این تز نه از صیغه تاریخی استفاده میکند
و نه از صیغه حال به سبک تاریخی آنچنان که مثلا میگوییم «دکارت با شک آغاز میکند».
از اینرو، تاکید دارد «باید فرض کنیم فلسفه مدرن کماکان در فرآیند صیرورت است».
سپس یوهانس میکوشد به این سوال پاسخ دهد که آغازشدن فلسفه مدرن با شک اتفاقی بوده
یا ضروری؟ تاحدی به این نتیجه میرسد که بنا به پیامدی ضروری بوده که فلسفه مدرن
با شک آغاز شده، پس «آغاز فلسفه مدرن باید آغاز بنیادین برای فلسفه باشد، زیرا
قطعا نمیتوانیم موجه باشیم در مورد پیشرفتی که هنوز ناتمام است چیزی را بنیادین
اعلام کنیم - مگر صرفا به شکل تاریخی و اتفاقی». اما یوهانس در اینجا متوقف نمیشود
و به این نتیجه میرسد که «آن آغاز اصلا آغاز نبوده، بلکه نوعی سوءفهم بوده و از
اینرو به هیچ وجه آغاز یک فلسفه نبوده. فیلسوف آغازگر به هیچ وجه موجه نیست که
بگوید با من فلسفه مدرن آغاز میشود. تصدیق خلف وی نیز کافی نیست، مگر آنکه خود
این اعلان حاکی از وجهی بنیادین در تمام فلسفهها بوده باشد. اگر این گزاره را
بدین شکل بفهمیم، آنگاه دوباره این تز دگرگون میشود و با تز نخست اینهمان میگردد».
(ص 85) در آغاز تاملات، این ادعا که تز سوم تاریخی است یوهانس را به تز اول رساند.
مدتها زمان برد تا یوهانس به این نتیجه برسد که «فلسفه مدرن باید نسبت
به خودش همچون عنصری از فلسفه پیشین آگاهی یابد؛ که به نوبه خود باید نسبت به خودش
همچون آشکارگی تاریخی فلسفه سرمدی آگاهی یابد». (ص 88) یوهانس کمکم به این نتیجه
رسید که تز سوم نه تاریخی بلکه فلسفی است. هرچند با خود اندیشیده بود که احتمالا
این یک راز است که فلسفه مدرن همزمان هم تاریخی و هم سرمدی است و در ضمن خودش هم
به این امر آگاه است. او نتیجه میگیرد «همانطور
که میتوان خبر از ضرورتی در گذشته داشت، غیر قابل تصور نیست که بتوان خبر از
ضرورتی در آینده داشت». یوهانس کار رسیدگی به تز سوم را تا همین جا پیش میبرد و -
علیرغم اینکه نتوانست در این حالت هم از آن سر دربیاورد - آن را کنار تز شماره
دوم میگذارد («فرد برای فلسفهورزی باید شک کرده باشد) و به این نتیجه میرسد که
این دو یک چیز نمیگویند. چون اگرچه «اولی شک را همچون آغاز فلسفه تعریف کرده، ولی
دومی شک را چیزی مقدم بر آغاز تعریف میکند». به همین دلیل، دست به دامن تز اول میشود
چون نمیگفت که «شک چیزی مقدم بر فلسفه است، بلکه میآموخت که فرد هنگام شک در
آغاز فلسفه است». (ص 93) به نظر او، عجیب بود که شک «جزء لاینفک فلسفه باشد». اگر
ابتدا میپنداشت که تز شماره سه تاریخی است و سپس برایش معلوم شد تزی فلسفی است در
مورد تز شماره یک برعکس شد، یعنی اگر اول میگفت فلسفی است به این نتیجه رسید که
تاریخی است. یوهانس از این تز اینطور برداشت کرد که «فلسفه با اصلی سلبی آغاز میشود»
(ص 94) و میگفت «اگر فلسفه با اصلی ایجابی آغاز شده بود، آنگاه کاملا محال بود
که این پیامد را در باب امر تاریخی استنتاج کرد». (ص 95) هرچه بیشتر پیش میرفت
بیشتر مشخص میشد که این تز یک تز تاریخی است و با تز شماره سه اینهمان. «بدینترتیب
با فرآیندی معکوس به همان نقطهای رسید که قبلا رسیده بود». معالوصف، یوهانس هنوز
قانع نشده است. چون مساله یوهانس، بیش از هر چیز، ناظر به رابطه آن تز با فلسفه
نبود، بلکه ناظر به رابطه خودش با آن تز و رابطه ممکناش با فلسفه بود.
آغازهای فلسفه: کنکاش در شک دکارتی
در کنکاش بر سر این موضوع که فلسفه با شک آغاز میشود، یوهانس متوجه شد
که فلسفه آغازی سهگانه دارد: آغاز مطلق، عینی و ذهنی به این صورت که «1) آغاز
مطلق که پایان نظام نیز هست، یعنی مفهوم روح مطلق؛ 2) آغاز عینی که مفهوم هستی
مطلقا نامتعین است، یعنی بسیطترین تعینی که وجود دارد؛ 3) آغاز ذهنی که کار آگاهی
است و به واسطه آن خود را تا مرتبه اندیشیدن یا برنهادن انتزاع اعتلا میبخشد.»
(ص 101) با وجود
این، در نظر یوهانس هیچکدام «از این آغازها عنوانی نداشت که بگوید ناظر به آغاز
فلسفه با شک است». چون اگر چنین میبود فلسفه باید چهار آغاز میداشت و چهارمیاش
میشد شک. از میان این آغازهای فلسفه، آغاز سوم همانی بود که در پیاش بود، چون
«فرد با آن از وضعیت فیلسوفنبودن آغاز میکرد تا به فیلسوف تبدیل شود». ولی آنقدر
که شنیده بود فلسفه با شک آغاز میشود از این نشنیده بود. به همین خاطر تصمیم میگیرد
از جایی آغاز کند که قبلتر نقطه آغازش بود. یوهانس در ادامه تأملات خود به این
نتیجه میرسد که «اگر قرار نباشد که فلسفه چهار آغاز داشته باشد، آنگاه این تز که
فلسفه با شک آغاز میشود باید به آغاز ذهنی تعلق داشته باشد، که این نتیجه بر اساس
این واقعیت نیز محرز بود که حرفزدن درمورد شک عینی چیزی جز مشت زدن در هوا نیست،
چرا که شک عینی اصلا شک نیست بلکه کنکاش است». (ص 106) بنابراین به این نتیجه میرسد که
این تز برخلاف تزهای متعلق به فلسفه مطلق یا فلسفه عینی، نمیتواند بیش از هیچ تز
فلسفی دیگری ادعای ضرورت ریاضیاتی یا ضرورت فلسفی داشته باشد.
شک دکارتی پیوند با فلسفه را میگسلد
یوهانس هر چه پیش میرفت بیشتر برایش وضوح مییافت که راه ورود به
فلسفه این تز نیست، چون این تز هرگونه پیوندی را با فلسفه میگسلد. کیرکگور در
ادامه تأملاتش از زبان یوهانس مواجهه خود با دکارت را نیز توضیح میدهد. او میگوید
ماجرای اولین کسی که قبل از همه کشف کرد که باید با شک آغاز کرد با فرد تکینی که
قرار است این را از دیگری بیاموزد فرق دارد. ولی حتی اگر مجبور شود بر خلاف میلش
استاد را بکشد، خودش استاد میشود و کیرکگور این را معضل جدید میداند چون او را
به مقام سلطنت فلسفه میرساند. از اینرو، بر این باور است که هر آغاز دشوار است و
او با این کار آغازی جدید میتراشد. او
در این زمینه مثال بسیار جالبی میزند: این ماجرا «شبیه این بود که روباه را در
حالیکه پوستش را میکنند تحت مقوله گذار طبقهبندی کنند». (ص 111)
معالوصف، در برابر این تز که فلسفه با شک آغاز میشود و رابطه این تز
با فلسفه، یوهانس نتیجه میگیرد این آغاز فرد را خارج از فلسفه نگه میدارد. یوهانس قصد داشت در این تز کنکاش
کند، اما میخواست قبل از آن به تصور رابطه این تز با فلسفه بپردازد. ولی نتیجه
کار راضیاش نکرد، یعنی اینکه این تز خارج از فلسفه جای دارد و نوعی مقدمات است. پس
دوباره سراغ این تز رفت منتها از این زاویه که «فلسفهای که مستلزم چنین مقدماتی
است چه معنایی دارد». (ص 114) یوهانس در نهایت از این تز نمیگذرد و به قول خودش
با آن قمار میکند.
او با این پرسش مواجه میشود که آموختن شکورزی فراگیر چگونه ممکن است،
ولی مقوله شک فراگیر را نیز امری غیرقابل بیان نمیداند بلکه میکوشد نشان دهد
امکان بیان مستقیم چنین چیزی وجود ندارد. و اگر بناست حتما شک فراگیر بیان شود
باید به فرمی متناسب با خود این مقوله بیان شود. شاید پر بیراه نباشد به این نتیجه
برسیم که کیرکگور در تاملات خود با نقد شک دکارتی آن را رادیکال کرد، یعنی این شک
را تا انتها پیش برد. او در اواخر این رساله کوتاه و پیچیده مینویسد: «در مورد
رابطه این تز با هیچ چیز دیگری هیچ نمیدانم. تنها میتوانم راه را ادامه دهم؛
چونان قایقران به مقصد پشت میکنم پاروزنان.»
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 14 مهر97، شماره: 3260