پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۸۶۸۱۸
تاریخ انتشار : ۱۴ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۹:۳۵
زمان درازي است که در ميهن ما پديده‌اي ملموس، شاخص و غيرقابل‌انکار مانند موسيقي، در ميانه برداشت‌هاي متفاوت از دو سو کشيده مي‌شود؛ از طرفي هستند کساني که آن را کاملا تحريم کرده و از سويي انبوهي در دفاع، تنها طرفداري از آن را در پيش گرفته‌‌اند. در اين ميان آنچه کم‌وکاستش را به روشني مي‌توان مشاهده کرد، عدم ارائه چرايي‌هايي موجه، ملموس، قانع‌کننده و به‌ويژه آکادميک در اين خصوص است. به راستي قابليت درک بشر و به‌ويژه نيروي غيرقابل‌انکارش در خلق موسيقي از کجاست؟ اين استعداد شگرف که از بسياري از جهات سبب تمايز انسانيت ماست از معمابرانگيزترينِ رفتار‌ها به شمار مي‌رود. درست که بينديشيم، رفتار‌هاي مانا و نهادينه‌شده انساني، عمدتا نقش ضِماني براي بقا دارند؛ بي‌ذره‌اي ترديد موسيقي استثنايي بر اين قاعده است.

شعار سال: به غرايض دقيق شويد؛ هر يک از آنها در درازي خط تکاملي چهار و نیم ميلياردساله از آن تک‌ياخته در اعماق اقيانوس‌هاي اوليه تاکنون به شکلي در ما تعبيه شده‌‌اند که سبب بقاي ما شده و در عدم حضورشان بي‌شک فنا غالب مي‌شود. در اين خصوص حکايت موسيقي به‌گونه‌ ديگري است؛ يعني به‌روشني ارتباط يا وابستگي‌اي به بقا ندارد.

«تنها وجود دارد زيرا وجود دارد»
بي‌ذره‌اي شک و تنها با کمي انديشه به سادگي مي‌توان به قابليت بنياديني در نوع بشر در فهم موسيقي پي برد. اين قابليت شگرف را به سادگي زماني که در حضور فردي که از موسيقي هيچ ندانسته، چه‌بسا به ظاهر علاقه‌اي به آن نيز نشان ندهد با نواختن يک گام ويژه؛ مثلا بي فلت ماژور(Bb MAJOR) روي کلاويه‌هاي پيانو مي‌توان دريافت. شک نکنيد اگر تنها يکي از نت‌هاي اين گام توسط نوازنده به خطا نواخته شود از درک شنيداري اين شنونده ناآشنا و بي‌علاقه به موسيقي نيز دور نمانده و به سادگي فهميده مي‌شود. انگار رمزِ غريبِ مطلقا رياضي فواصلِ تعريف‌شده در اين گام، در عميق‌ترين لايه‌هاي وجودي اين انسان به‌عنوان پيش‌فرض نهاده شده است. در اينجا و منبعث از همين قابليت است که شخصا ادعا مي‌کنم:
«که موسيقي بازتاب شنيداري رمزِ رياضي هستي است»
و از اين ديدگاه کشف يا اختراع موسيقي را مي‌توان يکي از شاخص‌ترين دستاورد‌هاي تکاملي تمدن بشري تلقي کرد.براي هنر تعريف‌هاي گوناگوني آورده‌‌اند. من تعريف شخصي‌اي براي آن قائلم؛ در طبيعت صفت‌هايي وجود دارند که به خودي‌خود يافت نشده و تا بر موضوع يا پديده‌اي عارض نشوند درک نمي‌شوند. از آن جمله‌‌اند رنگ‌ها. به اين معنا که براي مثال آبي مطلق يا مطلقِ آبي را در جايي نمي‌توان يافت. اين صفت بايد مثلا بر برگ گلي ورود يابد تا درک شود. با مطلق زيبايي يا زيبايي مطلق نيز در جايي نمي‌توان برخورد کرد. زيبايي نيز ناچار بايد بر جايي، چيزي... يا پديده‌اي وارد شود تا ادراک شود.
«هنر جايگاه ورود و عارض‌شدن زيبايي است.»
اشتياق به شنيدن موسيقي و توليد آن پديده تازه‌اي نيست. زماني که در کتاب تاريخ تمدن بشر تورقي مي‌کنيم، پيدايش آواها (HUMS) را مقدم بر توليد واژه‌ها مي‌يابيم. به اين معنا که انسان پيش از آنکه سخن بگويد موسيقي خلق کرده است.
آواها در جانوران، به‌خصوص پرندگان و نهنگ‌ها جايگاه تعيين‌کننده‌اي دارند. گو اينکه اين آواها بعضا ملوديک نبوده و در بسياري از موارد بيرون از محدوده شنيداري ماست. تحقيق‌هاي بسيار از وزن معنايي اين آوا‌ها حکايت دارند که نشان از انشعاب و تکامل در شاخه‌هاي ديگري از همان خط متحول‌ساز متعلق به انسان است. در مطالعه همين خط تکاملي است که جدايي و برتري نوع خود را در کسب تدريجي اين قابليت شگرفِ ادراکي و خلاقانه مشاهده مي‌کنيم.
با وجودي که تنها گروه محدودي قابلیت نواختن موسيقي را دارند، ولي هيچ بشري را نمي‌توان يافت که قادر به زمزمه موزون و ملوديک نباشد. اين قابليت به‌گونه‌اي فراگير در کنه توانايي‌هاي شناختي
(cognitive)
مغز انساني ما واقع شده و دقيقا ناشي از صد‌ها هزار سال تعالي زيستي- عصبي است.
براي روشن‌کردن چرايي تعبيه اين‌چنين استعداد متمايز انساني بايد به تحول تکاملي‌اي که از بسياري از جنبه‌ها از يک رويداد صرف سرچشمه گرفته است، اشاره کرد؛ تحولي که از قرائن در ناحيه‌اي بيشه‌زار در نقطه‌اي موسوم به دره آواش
(AWASH VALLEY)
در اتيوپي صورت پذيرفته است. در سال 1974 ديرینه- انسان‌شناسي به نام «دونالد جانسون» در اين منطقه چندصد استخوان از اسکلت موجودي را يافت که شاخصه‌هاي متفاوت با آنچه از پيش کشف شده بود را داشت. او اين اسکلت 2/3 ميليون‌ساله را «لوسي» که برگرفته از يکي از ترانه‌هاي مشهور گروه «بيتل‌ها» در آن زمان بود ناميد.
مختصات استخواني اين موجود حاکي از گام‌برداري وي روي دو پا و قامتي ايستا بود. خصايصي که تا پيش از وي جداي از انسان در موجود ديگري مشاهده نشده بود. از قراين در دوره‌اي از تاريخ، افزايش جمعيت و نقصان مواد غذايي، موجوداتي درخت-زي را بر زمين کشانده و به‌اين‌ترتيب آنها را وادار به سپري‌کردن اوقاتي از روز روي زمين کرده بود. اين دگرگوني در شيوه زيست با عنايت به مخاطره‌اي که از سوي درندگان وجود داشت عادتي تدريجي و الزامي به‌صورت تمايل به ايستادن به ميزاني که آنها را قادر به مراقبت محيط پيرامون کند، کرده و به‌اين‌ترتيب زاويه ستون مهره‌ها، به‌ويژه دو استخوان بالايي؛ يعني مهره‌هاي محور و اطلس
(AXIS &ATLAS)
با جمجمه به‌ترتيبي واقع شدند که شرايط بسيار مناسبي را براي رشد تا آن زمان غيرمعمول اين محفظه تنگ مهيا کرد. اين آغاز ماجرايي بود که در درازاي چندصدهزار سال به لوسي منتهي شد.
فراموش نکنيم که اين رويداد در قبال امتياز ويژه‌اي که ارزاني کرد، نقصان‌هايي را نيز تحميل كرد؛ از آن جمله کوچک‌ترشدن لگن و بروز اختلال در درناژ سينوس‌هاي صورت. به زبانِ ساده موجود به‌در‌آمده از اين تغييرات ازاين‌پس تنها موجودي شد که به زايمان‌هاي سخت و التهاب سينوس‌ها(SINUSITIS) دچار مي‌شد. تنگي لگن در کنار افزايشِ حجمِ جمجمه الزام بروز زايمان‌هاي زودرس را سبب شد. از‌اين‌رو است که نوزاد بشرِ امروز به ناچار بايد عمده رشد مغزي را که ديگر پستانداران در درون رحم سپري مي‌کنند، در بيرون از آن گذرانده و به‌اين‌ترتيب بي‌دست‌وپاترين و عاجزترينِ آنها شود.
فرزندان لوسي به‌ويژه اکنون که هوشمند نيز بودند، راه مهاجرت‌هايي را در پيش گرفتند که عمدتا در دو مسير باختر و شمالگان بود. آن دسته که مسيرِ باختر را گزيدند، در کنار رودخانه‌ها، درياها و چه‌بسا اقيانوس‌ها با دسترسي فراوان به منابعِ دريايي غني از فسفر نياز رشدي دِماغي خود را به بهترين شيوه تأمين كردند. اين گروه پس از ميليون‌ها سال آن‌چنان که يافته‌ها گواه آن‌اند، باني تمدن‌هاي بزرگ نخستين بشر در ميان -رودها (MESOPOTAMIA) شدند. هوموساپين‌هاي اصيل(ORIGINAL HOMOSEPIEN) اينان‌اند.
گروه ديگر که راه شمالگان را پيمودند، با زندگي سخت‌تر شکارچيانِ کوهستان‌هاي سردسيرِ اروپا دست‌وپنجه نرم کرده و در نتيجه در عين محروميت از فسفر فراوان بدني نيرومند و ورزيده در تناسب با آن زندگي کوهستاني يافتند. اين انسان‌ها نئاندرتال‌ها (NEANDERTHALS) را به‌ وجود آوردند.
آن‌چنان که تاريخ گواه روشن آن است، زماني بين 50 هزار تا صد هزار سال پيش اين دو گروهِ اکنون متمايز انساني در شمال اروپا در مواجهه با يکديگر نشيب‌وفراز‌هاي زيادي را داشته‌‌اند؛ يعني آن‌چنان که شواهد بيان مي‌کنند، در زمان‌هايي زندگي هميارانه حتي با درهم‌آميزي‌هاي زايشي را تجربه کرده و گاه در تخاصم و جنگ زيسته‌‌اند. در پايان و طبيعتا با برتري هوشي، هومو‌ساپين‌ها که ديگر اصيل هم نبودند، سبب اضمحلال نئاندرتال‌ها شده‌اند.
در زمينه اختلاط‌هاي ژنتيکي بين اين دو گونه انساني جاي هيچ‌گونه ترديدي وجود ندارد. در تحقيق‌هاي انجام‌شده روي ژن‌هاي بازيافت‌شده استخوان نئاندرتال ماده‌اي که قدمت 50 هزار‌ساله دارد، در اين امتزاج ژنتيک به‌روشني پيداست. ژنوم (GENOME) انساني ما نيز حاوي اجزاي نئاندرتال‌هاست.آنچه درباره مغز انسان، او را در جايگاه برترِ موجودات قرار مي‌دهد، رشد شاخص مخ(CEREBRUM) اوست که در موجودات غيرانساني نواحي متکامل‌تر را به‌روشني مي‌توان مشاهده کرد. براي پيوند‌دادن چرايي قابليت شگرف ادراکي و خلاقيتي مغز انسان که بدون ذره‌اي ترديد نتيجه مستقيم تعالي دماغي است، فرضيه‌هاي متعددي موجودند که در مقوله‌هاي تکاملي (EVOLUTIONARY) و غيـــــر‌تکــــــامــلـــي
(NONEVOLUTIONARY)
دسته‌بندي مي‌شوند.
فرضيه‌هاي تکاملي (EVOLUTIONARY)
«داروين» (DARWIN) قابليت‌هاي عاطفي ويژه و موسيقيايي را هسته مرکزي انسان‌بودن در ارتباط مي‌ديد. او در زمينه آواز‌ها در جايگاه يک پديده توجه بسياري را به خود معطوف کرد. او توانمندي انسان‌هاي نخستين در کاربرد آواز‌ها را زمينه‌هاي ابتدايي از شکل‌گيري جاذبه‌هاي جنسي قلمداد کرد. او نيز اين قابليت را مقدم به کاربرد واژه‌ها در‌اين‌باره مي‌دانست. او اين استعداد در انسان را در کنار توانايي‌هاي ديگرِ ارتباطي ناشي از تکامل يافت.
در ادامه و در تکميل آنچه داروين از پيش توصيف کرده بود، تينبرگر (TINBERGER) انسان را قادر به تعديل عملکردها در برای کاربردي‌کردن آنها دانست. براي بيان موسيقيايي زنجيره گسترده‌اي از توانايي‌هاي تنفسي و ظرايف حرکتي لازم است. توليد آواها به شيوه انساني و تکامل آنها به صورت سخن‌گفتن توانمندي متنوع ارتباطي بشر را توسعه شاخص داد.
«ايان کراس» (IAN CROSS) موسيقي را چسبِ ارتباطي جوامع در فصل مشترک‌هاي محسوس و تعيين‌کننده به حساب آورد. تصور مي‌شود که نئاندرتال‌ها در آواهاي جمعي‌شان (CHORUS) حرکت‌هاي اجتماعي توليد مي‌کرده‌‌اند.
«همفري» (HUMPHERY) رشد و تعالي قابليت موسيقايي بشر را همپاي توسعه توانمندي‌هاي ديگرش در ازاي خط تکاملي او معرفي کرده است.
«دانبار» و «بارتون» (DUNBAR& BARTON) استعداد درک و توسعه اجتماعي را از سبب‌هاي شاخصِ حجيم‌شدن مغز انسان دانسته‌‌اند. به اين معنا که الزامِ مبرم بشر به درگيري در رفتار‌هاي گروهي نيازمندِ به هارموني، توسعه مغز او را سبب شده است. مطالعات فراواني شاهد وجود پيوندي محسوس بين اندازه نئوکوتکس(NEOCORTEX) و بود يا نبود مهارت‌هاي اجتماعي در دست هستند (BYRNE-1995). ساخت ابزار موسيقي از توانايي‌هاي از رشد نئوکوتکس سر مي‌زند. «ميلر» (MILLER) در سال 2000 قابليت موسيقيايي بشر را «نشانه‌اي منطقي از تطابقي زيستي»
(REASONABLE INDEX OF BIOLOGICAL FITNESS)
و معرفي از جاذبه جنسي دانسته است. او نقش اين پديده را مانند دم طاووس در تبليغ سلامت و تناسب جنسي محسوب مي‌کند. در نگاه او کساني که قابليت موسيقيايي برتري داشته باشند، پيش‌فرضانه از قدرت و تندرستي خود دم مي‌زنند.«پنکسپ و برناتسکي»(PANKSEPP &BERNATZKY ) در سال 2002 فرضيه خود را بر مبناي تأثير زندگي در محيط‌هاي باز پر از آوا
(ARBOREAL)
نهادند. در ديد آنها زندگي در چنين محيط‌هايي به صدا و آواها هويت ارزشي و تعيين‌کننده در برقراري ارتباط‌هاي اجتماعي و رفتار‌هاي گروهي مي‌دهد که به مرور زمان سبب امتياز اجتماعي و تفوق رده‌اي در بين اعضای دسته مي‌شود. از دل اين توفق طبقات اجتماعي غالب به‌‌وجود‌ آمده و به‌اين‌ترتيب موقعيت گروهي را تثبيت مي‌کند. فرضيه اين دو دانشمند بعد‌ها توسط «بيکنل» (BICKNELL) تکميل شد و به صورتي فراگير به توصيف نتيجه اين‌گونه درهم‌آميختگي‌هاي اجتماعي در قالب پيدايش سرود‌هاي ملي، آواز‌هاي کاربردي، مارش‌هاي جنگي و لالايي‌ها پرداخت. (2007) در سال 2004 «فالک» (FALK) فرضيه جالبي به عنوان «نوزاد را زمين‌گذاشتن»
(‌PUTTING DOWN THE BABY)
مطرح کرد. به اعتقاد اين دانشمند در موجوداتي مانند انسان که به توجيهِ دلايلي که در بالا آمد، نوزاداني بي‌دست‌وپا و بي‌کفايت دارند، مادران براي تأمين نياز‌ها و رفع حوائج الزامي خود به ناچار مجبور شده‌اند تا نوزادان را از خود دور كنند تا به نياز‌هاي فردي خود بپردازند. در اينجاست که «آواها و آوازها» (HUMS & SONGS) سبب بقاي پيوند بين مادر و نوزاد مي‌شود. او اين پديده را «نزديکي محافظتي غيرلمسي»
CARETAKING PROXIMITY IN THE ABSENCE OF TOUCH)
ناميد.
«ديســـاناياکــه» (DISSANAYAKE) نقــش ضداضطرابي مؤثري را براي موسيقي قائل شده است. او اعتقاد دارد که تجربه موسيقي ناشي از آگاهي و در نتيجه هراس انسان از «گذرا »TRANSOTORINESS)بودن زندگي است. از اين ديدگاهِ پايان‌پذيربودن زندگي اضطرابي را باعث مي‌شود که نقش موسيقي را در تخفيف و تلطيف آن توجيه مي‌کند. (2009) شايان ذکر اينکه پيش از ديساناياکه «فريث» (FRITH) خصيصه سيال‌بودن احساس ناشي از تجربه موسيقيايي را سبب «عروجي عرفاني» (MUNDANE TRANSCENDENCE) به آرامشي مي‌داند که در کاهش اضطراب و هراس ناشي از تنگي زندگي به خوبي عمل مي‌کند. (1996) از این ديدگاه به توجيه روشني در نقش غيرقابل‌انکار موسيقي در اديان و مذاهب در تأمين رفتار اتصالي‌شان به جهان برين و دنياي باقي مي‌توان رسيد.
«شوبرت» (SCHUBERT-2009) شاخصه التذاذي موسيقي را از مهم‌ترين دلايل پيوند انسان با آن قلمداد مي‌کند. در نگاه وي موسيقي جايگاه عادتي خود را در زندگي بشر به‌ويژه با شکارچي‌شدن وي و تعريف زمان فراش التذاذي در هنگامي که به شکار نمي‌پرداخته است، بازي مي‌کرده است.
NON-EVOLUTIONARY THEORIES
بسياري از دانشمندان اين حوزه از انسان‌شناسي چرايي پيوند جزم انسان با موسيقي را افزون بر شواهد تکاملي در لابه‌لاي روزمرگي‌هاي تکراري و تجربه «به‌کارگيري و رضايت» (USES&GRATIFICATION) ناشي از ورزيدن موسيقي مي‌دانند. «آرنت» ARNET) در سال 1995 جنبه‌هاي کاربري چندي را براي موسيقي برشمارد که عبارت‌اند از:
-
دل‌مشغولي (ENTERTAINMENT)
-
شکل‌گيري هويت (IDENTITY FORMATION)
-
اکتشاف احساسات عاطفي
(SENSATION SEEKING)
-
تشخص فرهنگي
(CULTURAL IDENTIFICATION)
در ايــن ميــان دستـــــه‌اي ديگـــــر از نظريه‌پردازان جنبه‌هاي «زيبايي‌شناختي تجربي»
(EXPERIMENTAL AESTHETIC)
را در موسيقي در صورت «مصنوعي يا طبيعي»
(ARTIFICIALOR NATURAL)
دخيل مي‌دانند.
عصب‌شناسي موسيقي
1
-قشر شنيداري (AUDITORY CORTEX)
-
مسير‌هاي شنيداري
در کودکاني که آموزش موسيقي مي‌بينند، پس از دو سال توسعه زيادي در راه‌هاي شنيداري پيدا مي‌شود که اين خود منجر به پرورش توانايي‌هاي تکلمي -زباني و خوانشي مي‌شود. امواج صوتي روي ياخته‌هاي مويي‌شکل غشاپايه ناحيه کاکليا (COCHLEA) واقع در گوش داخلي تغييرات الکتريکي را سبب مي‌شوند که بعد از گذشت از سيناپس‌هاي متعددي در هسته‌هاي مختلف خود را به ساقه مغز مي‌رسانند. اينکه در اين هسته‌ها چه اتفاقاتي مي‌افتد، اساسا روشن نيست؛ تنها اينکه در پايان به ناحيه قشر شنيداري
(AUDITORY CORTEX)
رسيده. توانايي و استعداد کوک‌شناسي (PERFECT PITCH) چه در شکل ذاتي و چه در صورت اکتسابي ناشي از رويداد‌هاي بسيار پيچيده در نواحي دريافتي فضايي-زماني
(SPACIO-TEMPORAL RECEPTIVE FIELDS)
هستند.
انسان قادر است به صورتي ذاتي ناهنجاري‌هاي ملوديک-هارمونيک را دريابد. درک فالشي‌ها و تمايز موسيقي‌هاي سبک، متوسط يا شگفت‌آور نيز از اين قدرت ذاتي سر مي‌زند. «پرز»
(PEREZ-2006)
اين قابليت ذاتي انسان را در گروهي از داوطلبان با اندازه‌گيري «پتانسيل وابسته به رويداد» (EVENT-RELATED POTENTIALS) به‌خوبي نشان داد. اين استعداد بشري را مربوط به فعاليت ناحيه‌اي موسوم به «قشر شنيداري ثانويه»
(SECONDARY AUDITORY CORTEX)
مي‌دانند. قابليت درک چينش کورد‌ها و فهم توالي به‌ جاي گام‌ها نيز در گرو عملکرد درست اين ناحيه از قشر مغز است. در يک کلام اقتدار انساني درک و فهم موسيقي به‌صورت اوليه در ارتباط با فعاليت ناحيه گيجگاهي و به‌ويژه اين منطقه از قشر شنيداري است.
نقش غيرقابل‌انکار ناحيه شنيداري قشر مغز نخستين بار در بيماران مبتلا به «سندرم ويليامز» (WILLIAM’S SYNDROME) توصيف شد. اين بيماران به صورت ژنتيکي بسيار متمايل به فعاليت‌هاي اجتماعي هستند. تحقيقات به‌عمل‌آمده اختلال کروموزم هفت و اشکال در ترشح «اکسي‌توسين» (OXITOCIN) را در مبتلايان نشان مي‌دهند. اين بيماران ضريب هوشي کمتري از افراد عادي داشته و به‌ويژه در شمارش و درک رياضي عجز زيادي نشان مي‌دهند. توانايي‌هاي حرکتي آنها نيز محدود بوده و دريافت موقعيت‌هاي فضايي
در آنها ايراد دارد.اين در حالي است که مبتلايان به شکلي افراطي اجتماعي بوده و در برخورد‌هاي اجتماعي به‌سرعت دوست يافته يا دوست مي‌شوند. از ميزباني‌کردن ديگران لذت بسيار مي‌برند و بالاتر از همه، استعداد شگرفي در درک موسيقي بروز مي‌دهند. قابليت کوک‌شناسي ذاتي آنها نيز بسيار شاخص‌تر از افراد عادي اجتماع است. مطالعات وسيع MRI مغز اين بيماران رشد شاخصِ ناحيه قشر شنيداري هم‌زمان با عدم توسعه ديگر نواحي قشري در مغز را نمايان کرده است. از همين‌روست که اين ناحيه از قشر مغز را مسئول اصلي اين قابليت‌ها يافته‌‌اند. نقش قشر شنيداري ثانويه راست بسيار شاخص‌تر از طرف چپ است.
ريتم
در مجموع درک ريتم وابسته به عملکرد درست نواحي «کمربندي و اطرافِ کمربندي راست» (RIGHT BELT & PARABELT AREAS) است. ريتم‌هاي ساده نظير 1:2 يا 1:3 در نواحي قشر پيشاني چپ، آهيانه چپ و مخچه راست ادراک مي‌شوند. در برخورد با ريتم‌هاي پيچيده‌تر کم‌کم نواحي وسيع‌تري درگير مي‌شوند.

توناليتي ارتباط بين ملودي، هارموني، فاصله، چينش کوردها و گام‌ها را توصيف مي‌کند. درک اين ارتباط در نواحي پيش -پيشاني و مخچه انجام مي‌شود.
خلق و اجراي موسيقي (PRODUCTION & PERFORMANCE)
براي اجراي موسيقي دست‌کم سه عملکرد حرکتي پايه (ELEMENTARY MOTOR CONTROL FUNCTION) الزامي است.
1
-زمان (TIMING)
2
-توالي (SEQUENCE)
3
- سامان فضايي (SPATIAL ORGANIZATION)
درک زماني موسيقي را به پديده‌اي بسيار پيچيده و دماغي مرتبط مي‌دانند. اين پديده را به عنوان مترونوم عصبي تعريف مي‌کنند. فهم توالي موسيقي نيز وابسته به عملکرد بسيار پيچيده قشري و زيرين-قشري است. در اين درک نقش حرکتي مخچه ‌انکارناپذیر ولي بسيار ناشناخته است و بالاخره سامان فضايي را نواحي حرکتي- حسي آهيانه (PARIETAL SENSORY-MOTOR) در رفتاري بسيار ناشناخته تأمين مي‌شود.
1-
مخ (CEREBRUM)
مخ بزرگ‌ترين بخش مغز انسان و سبب تمايز انساني ماست. آنچه درباره عملکرد اين بخش مغز شناخته شده است، قطره‌اي از اقيانوسي پرآب قلمداد مي‌شود. از قشر شنيداري واقع در ناحيه گيجگاهي که بگذريم، اشاره به اهميت تعيين‌کننده مخ به‌ويژه آنچه مربوط به دو قسمت بيشتر درگير در درک موسيقي مي‌شود، يک الزام به نظر مي‌آيد.
2
-شيار پيشاني (FRONTAL GYRUS)
اين ناحيه در عملکردي تنگاتنگ با قشر شنيداري مسئوليت پردازش‌هاي پيچيده‌اي را براي مرتبط‌کردن دريافت‌های اوليه به نواحي عمقي‌تر که تحولات خلقي و عاطفي را سبب مي‌شوند، تأمين مي‌کند.
3
- قشر خلفي- طرفي (DORSO-LATERAL CORTEX)
اين ناحيه در پيوند با بخش‌هاي حرکتي قابليت نواختن ساز در بشر را سبب مي‌شود. نقش اين ناحيه از تأثير مخرب رويداد‌هاي عروقي مغز که منجر به انهدام سلول‌ها اين ناحيه شده، شناخته شده است.
4
-مخچه (CEREBELLUM)
مخچه دومين بخش وسيع مغز نقش ‌انکارناپذیري در تنظيم عملکرد‌هاي بازتابي، تعادلي، ريتمي و هماهنگي عضله‌هاي اسکلتي دارد. اين ناحيه در تعامل شگرفي با بخش‌هاي قشر حسي -حرکتي قابليت نوازندگي و هماهنگي‌هاي ريتمي در عضله را تأمين مي‌کند.
5-
شبکه لمبيک (LYMBIC SYSTEM)
آنچه مسلم است، نقش شبکه لمبيک در پردازش خلقي-عاطفي موسيقي است. بي‌ذره‌اي اغراق دانش کنوني ما در فهم مختصات اين پردازش بسيار کم و ناچيز است. با وجود این، آنچه روشن است تجربه‌هاي خلقي غيرقابل‌توصيفِ نشاط، اندوه، هيجان... و لذت ناشي از موسيقي منتج از رويداد‌هاي پاياني در بخش ويژه‌اي از اين شبکه به نام «تگمنتال شکمي»
(VENTRAL TEGMENTAL)
از مغز هويت ادراکي مي‌يابد. فعال‌شدن اين ناحيه اثري مهاري بر بخش «آميگدالا» (AMIGDALA) دارد. آميگدالا را مسئول بروز تجارب خلقي منفي نظير اندوه، هراس و اضطراب مي‌دانند. پرپيداست اثر مهاريِ تگمنتالِ شکمي بر فعاليتِ آميگدالا سبب کاهشِ احساس‌هاي مخرب شده و در تأثيري تقابلي سرخوشي، آسودگي و فراش به‌بار مي‌آورد.
براي اثبات انساني‌بودن قابليت ادراک و خَلقِ موسيقي، آنچه آمد، مختصري موجز از انبوهي از شواهد بودند که با رعايت حوصله نگارش آمدند. شخصا براي اثبات متعالي‌بودن اين توانايي هرگز نيازي به مدرک و شاهد نداشته‌ام؛ آن را در عميق‌ترينِ لايه‌هاي احساس‌هاي خلقي‌ام ادراک کرده‌ام.
اصالتِ نقش موسيقي نه‌تنها در اديان سه‌گانه که پيش از آنها در ميترائیسم، ناشی از همان قابلیتِ اتصالی، ارتباطی و ارتقایی آن است. سرودهایِ خلسه‌آوری را که زمین را به آسمان می‌رسانند، از آن پس در هر سه دینِ سه‌گانه به‌وضوح مشاهده می‌کنیم. سرودهای گروهی و آواهای متعدد عبری، کرل‌های بی‌شمارِ مسیحیت و اذان، نوحه‌ها و بالاتر از همه شیوه خوانش کاملا آوایی قرآن و تواشیح‌ها در اسلام که نه‌تنها ملودیک که در بسیاری از موارد هارمونیک و سرشار از تقابل‌های اوایی (کونتر پوآن -counter-point) هستند، شاهد گویا و غیرقابل اغماضِ جایگاهِ ضداضطرابیِ، تنش‌زدا و خلسه‌آور موسیقی در زندگی انسان محسوب می‌شوند. با آنچه آمد، شاید بتوان به‌سادگی تعریف جدیدی را برای انسان ارائه کرد:
انسان موجودی است که در کنار مجموعه‌ای از ویژگی‌های عملکردی و ادراکی قابلیتِ درک و خَلقِ موسیقی دارد.

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 13 بهمن 97، شماره: 3358


اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین