شعار سال: مذهبیهای درخونگاه از مذهب هیچ رقمه کاسبی ندارند و واقعا قبولش دارند که مذهبیاند. تحصیلکردههای درخونگاه به زور مدارس چند میلیونی و کلاسهای با کلاس کنکور وارد دانشگاه نشدهاند. درخونگاهیهایی که اهل کار هستند، اساسا در تمام زندگی بوی رانت به مشامشان نخورده و جان کندهاند و در سبد نان حلال ریختهاند. درخونگاه واقعی این است، نه محلهای که سیاوش اسعدی در فیلمش نشان میدهد. سینمای ایران که دیگر سخت میشود آن را سینمای همه ایران نامید، به وضعی رسیده که یا از مناطق متری ۲۰میلیون تومانی، پایینتر نمیآید، یا قالب روابط و دغدغههای آن مناطق را برمیدارد و به شکلی نچسب روی مناطق پایینتر یا حتی شهرستانها میگذارد و فکر میکند که فیلم غیرتهرانی و غیربالاشهری ساخته یا مثل اینیکی، میآید به پایین و یکسره توهین میکند. محلات جنوب شهر سینماییتر هستند و سینمای ونک به بالا که در روزمرگی کسالتآور و هندسه خشک و رنگپریده یک فرهنگ عاریهای، چیزی برای سینمایی بودن پیدا نکرده، گاهی در جستوجوی رنگ و لعاب به جنوب شهر میآید اما تقریبا هربار که آمده فقط توهین کرده و رفته است. البته سینمای ایران این نبود، کمکم این شد.
فیلم سیاوش اسعدی داستان خانوادهای است که برادرانی دوقلو داشته به نامهای مهدی و رضا و خواهری که معلم بوده است. مهدی به جنگ رفته و حالا که سه سال از پذیرش قطعنامه گذشته، هنوز برنگشته است و رضا ۸ سال به ژاپن رفته بود تا کار کند. داستان با بازگشت رضا به خانه شروع میشود. او طی تمام این سالها هر چه کار میکرد را برای مادرش میفرستاد تا پسانداز کند و پس از بازگشت بتواند با این پولها یک کاسبی راه بیندازد. خانواده رضا یک سال قبل از بازگشت او شایعه مرگش در ژاپن را به شکلی خودخواسته باور کردند تا بتوانند سراغ پولهای او بروند. پدر رضا با این پولها کلکسیون قوریهایش را تکمیل کرد و یک زن جوان، همسن دخترش گرفت. خواهر رضا با این پولهای ماهعسل به شمال رفت و ویلایی دو طبقه اجاره کرد و دوربین عکاسی خرید تا به قول ما امروزیها عکسهای لاکچری بگیرد و مقداری از پول هم در سرمایهگذاری داماد تازهوارد خانواده روی قاچاق دارو از بین رفت و خلاصه کل پولها اینطوری دود و نابود شد. خانواده رضا وقتی که او میآید، به امید اینکه دوباره به ژاپن باز خواهد گشت سعی میکنند لاپوشانی کنند و قصه را نگویند تا اینکه صاحبالمال بالاخره بو میبرد و بعد از یک نزاع خونین خانوادگی، به خانه یک روسپی که در همین چند وقت با آن آشنا شده بود، پناهنده میشود.
رضا که در طول فیلم بهشدت قدرتمند و بزنبهادر نشان داده شده بود، در هوای بارانی از خانه پدریاش تا منزل آن روسپی پیاده میرود و به علت خیس شدن در آنجا میمیرد! خواهر رضا که به عبارتی یک خواهر شهید جنوبشهری هم هست، معلم بوده اما سه سال است که کار نمیکند. میگوید بمب خورده وسط مدرسهشان و هنوز آنجا را نساختهاند، یعنی ظاهرا درس و مدرسه در مملکت تعطیل است و هرجا که مدرسهای خراب شده، حتی در پایتخت، بچهها و معلمهای مدرسه جای دیگری نرفتهاند تا درس بخوانند. برادر دوقلوی رضا اصلا در فیلم نیست و فقط نام اوست که شنیده میشود. این برادر میتواند مخاطب را یاد برادر شهید خانوادهای بیندازد که در «یک خانواده محترم» نمایش داده شد.
کسانی که «یک خانواده محترم» را دیدهاند، حتی بدون دیدن «درخونگاه» هم میتوانند حدس بزنند که با چه جور فیلمی طرف هستند. البته سیاوش اسعدی برعکس بچههای محلهای که دربارهشان فیلم ساخته، اصلا جگر ندارد و نمیتواند حرفش را صریح بزند. او ابتدای تیتراژ مینویسد که فیلم را به مسعود کیمیایی پیشکش کرده، به فیلمسازی که لااقل یکیدو دهه با نگاهی عاشقانه به ارزشهای جنوبشهر فیلم میساخت. سینمای کیمیایی، سینمای رفاقت و عشق و غیرت بود اما رفاقت در فیلم اسعدی یعنی اینکه رضا برای دوستش، دوستی که بر اثر قال گذاشته شدن توسط او و نیز رکب خوردن توسط پدر خودش(پدری که لابد مثل پدر رضا خودخواه بوده) حالا در تیمارستان است، یک روسپی جور کند و عشق یعنی اینکه رضا همان روسپی را که چند روز پیش برای رفیقش برده بود، پناه خودش قرار بدهد. غیرت جنوبشهری، مردانگی جنوبشهری، رفاقت و برادری جنوبشهری و تمام چیزهای دیگری که در محلاتی مثل درخونگاه وجود دارند، به همین شکل در این فیلم، اسعدیزده میشوند و درنهایت یک تصویر مفتخور، ابله، شیاد، خودخواه، دورو و بیمایه از مردم آن منطقه باقی میماند که یعنی اگر در طبقه پایینتر قرار گرفتهاند، لابد نهایت استحقاقشان همین بوده است. سینمایی که تمام مخاطبان آن در تهران و مقداری هم در چند شهر بزرگ دیگر متمرکز شده و سالنهای بزرگ و پولساز یا درستتر است که گفته شود آمارسازش، در مناطق اعیاننشین قرار دارند، نهتنها به لحاظ منطق اقتصادی فشل است و دخلوخرج آن جور در نمیآید و با آمارسازی و تظاهر باید خودش را زنده جلوه بدهد، بلکه رفتهرفته حسود هم میشود. حسادت به تمام آن جوهرهای که در مردمان پایینمحلهها و شهرستانهای ایران وجود دارد و با پول خریدنی نیست، حسادت به توانایی ادای این جمله که «هرچیز دارم، زحمت و تلاش خودم بوده»، حسادت به پرواز موتورسیکلتها به همسایههایی که گاهی جای رفتن تا در مغازه، زنگ خانه همسایه را میزنند و نان و پیاز و پنیر و یخ و لوبیا میگیرند، حسادت به احوالپرسیهای روزمره که کوچه را بند میآورند و حسادت به پسکوچههایی که نامشان را از بچههای همین محله دارند.
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه فرهیختگان تاریخ انتشار------، کدخبر: 164217، www.newspaper.fdn.ir