با این وضعیت آیا نمیتوان طرح هوشمند نیروی انسانی را لااقل در برخی مناطق دوردست و محروم که جذابیتی برای بخش خصوصی ندارند و در عین حال دارای پست و دفتر دامپزشکی هستند، بار دیگر کارشناسی و اجرایی کرد؟ این تصدی گری نیست، دقیقاً نقش حاکمیتی دولت را میرساند. مگر فایده حضور دامپزشک چندین برابر هزینه هایش نیست؟ اصلاً مگر حقوق و مزایای یک سال استخدام یک دامپزشک جوان در مناطق محروم بیشتر از قیمت یک متر آپارتمان در شمال شهر تهران است؟ پس آن حرفهای زیبای زدودن غبار محرومیت از سیمای روستاها و جلوگیری از مهاجرت روستائیان چه شد؟ چرا نتوانستیم؟
شعار سال: دانگ، دانگ، دانگ ... پنجشنبه روزی است. عصر یکی از آخرین روزهای پاییز سال ۱۳۷۰ در تکاپوی حرکت به سمت کرمانشاه هستم. تا دیر نشده بایستی به ایستگاه مینی بوس برسم. چند ماهی است که به عنوان دامپزشک وظیفه در اداره دامپزشکی کنگاور از شهرستانهای تابعه استان کرمانشاه مشغول به کارم. هر دوهفته یکباری هم پنجشنبهها به کرمانشاه میروم تا آخر هفته را با خانواده خونگرم جناب دکتر «ش» از اقوام دورم بگذرانم. در محوطه اداره یک منزل سازمانی در اختیارم گذاشته اند و یکی از اتاق هایش را با وسایل شخصی پر کرده ام...
صدای ضربه سنگ به حصار فلزی محوطه بلندتر و بلندتر که میشود، روی اعصابم است. صدای ضعیف یک نفر هم کم میآید ... آقای دکتر ... آقای دکتر .... آن موقع من به عنوان تنها دامپزشک منطقه صبحها در اداره یکسره در حال نسخه نوشتن و معاینه دام بودم و عصرها برای معاینه به روستاها میرفتم. زیاد هم در فکر پول نبودم، در حد خورد و خوراک روزانه. اوایل کار بود و تجربه اندوزی برایم نقش محوری تری داشت، سالها بعد از یک دکتر هندی به نام دکتر بهروز که مردم همیشه از او به نیکی یاد میکردند. اما عصرهای پنج شنبه دوست داشتم برای خودم باشم و سری به کرمانشاه بزنم...، اما انگار چارهای نیست. بایستی یک جوری از دست آن دامدار سمج خلاص شوم. لباس پلوخوریام را میپوشم و از خانه بیرون آمده، به طرف صدا میروم. مرد تازه میانسالی است. به محض اینکه مرا میبیند، با لهجه کنگاوری میگوید «آقای دکتر، دستم به دامنت! یک گاو دورگه دارم، تازه زاییده هنی غذا نمیخوره، شیرش هم خراب شده».
دلم بالا میآید. احتمالاً ورم پستان حاد است. با او کمی صحبت میکنم که «سر و وضع مرا ببین! عازم کرمانشاه هستم، مهمانی دعوتم و ... و... بیماری ماده گاو تو این است و اگر به دستورات و تجویزهای من عمل کنی، گاوت خوب میشود»، اما وی اصرار دارد مرا حتماً با خود ببرد.
برای اینکه از بردن من کاملاً صرفنظر کند، میگویم که فلان قدر میگیرم و او پاسخ میدهد «باشد، اما اگر به خانه من بیایی، متوجه میشوی وضع من چگونه است». او هنوز آن سوی حصار فلزی است که یکدفعه دستم را میگیرد و به طرف صورتش میبرد و... میبوسد! رعشه تمام بدم را فرا میگیرد. دستم را به سرعت میکشم. دیگر چارهای ندارم. به تندی میگویم که بسیار خوب، با او خواهم آمد، اما دیگر از این کارها نکند.
نیم ساعت بعد به همراه او و راننده موتورسیکلت ایژ روسی که موتور پرقدرت و محبوب آن مناطق است، سه ترکه رهسپار روستای دوردست هستیم. روستایی محروم و و خانهای محقرتر نمایان میشود. کارهای درمانی را انجام میدهم و برای صرف چای به داخل منزل دعوت میشوم. اندکی بعد در اتاقی کم نور و بس کوچک با زیراندازی وصله پینه شده، مادر پیر، همسر و سه بچه قد و نیم قد او بدون هیچگونه حرکت اضافه ای، بدون رد و بدل کردن حتی یک کلمه ای، در سکوت و در فاصله یک متری، چشم در چشم من نظاره گر چای خوردنم هستند. مرد شکوه میکند که کارگر فصلی است و چندماه چندماه در تهران کارگری میکند و دیروز که برگشته، متوجه بیماری تنها گاوش شده است. حال و روز عجیبی دارند. چیزی از او طلب نمیکنم و با همان موتور ایژ به منزل سازمانی بر میگردم. اگر چه آن هفته قید کرمانشاه را میزنم، اما احساس میکنم قید دیگری بر گردنم است.
اوایل فروردین سال بعد دم دمای ظهر در اداره کنگاور مشغول نسخه نویسی هستم که زن نسبتاً جوانی وارد میشود و از صحبت هایش متوجه میشوم که ماده گاوش دچار مشکل جدی شده است. برایش مقدار زیادی سرم و دارو مینویسم و میگویم عصر برای معاینه دام خواهم آمد.
آن زمان از طرف اداره یک دستگاه موتورسیکلت یاماها هشتاد در اختیارم گذاشته بودند و برای ویزیت دامها عصرها در روستاها میچرخیدم. بعد از ساعت اداری مثل همیشه نان و تخم مرغ و عسل و دوغی میخورم و بلافاصله راهی روستای مورد نظر میشوم. خانه اش را پیدا میکنم. در میزنم. پیرزنی در را باز میکند و از صحبت هایش متوجه میشوم که زن هنوز برنگشته است. مدت کوتاهی میگذرد و او با سرم و داروها پیدایش میشود و میگوید که بعد از خرید داروها، پولی برایش باقی نمانده و ناچار شده پیاده برگردد. آن همه راه را پیاده آمده بود!
ماده گاو در زاغه بود و زاغه به منزله زیرزمینی حفر شده در زیر حیاط خانه چند قسمت داشت. در یک قسمت یک راس الاغ، در قسمت دیگر چند راس گوسفند و در قسمت انتهایی ماده گاو بیمار به یک طرف اقتاده بود. زاغهای گرم و مرطوب که تنها وسیله تهویه اش دریچه کوچکی بود که در سقف قرار داشت و نورش هم با لامپ تامین میشد. پس از معاینه دام سرم و داروها را تزریق میکنم، اما امیدی به بهبودی دام ندارم و آن را به صاحب دام گوشزد میکنم. کار چندانی هم از دستم بر نمیآید. مشکل فراتر از بیماری انفرادی در یک راس گاو است. ساختاری است.
یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۸۶ است. برای بررسی بیماری واگیردار با یکی از همکاران عازم روستای ویه در بخش عمارلوی رودبار هستیم. حالا دیگر به عنوان رئیس دامپزشکی شهرستان مدتهاست که از کار درمانی دور هستم. طی سالهای گذشته بخش خصوصی در امر درمان دام رشد فزاینده و فعالیت چشمگیری داشته؛ با این حال سختی کار درمان دام در این شهرستان وسیع و صعب العبور و وضعیت نامناسب اقتصادی دامداران باعث شده که بیشتر دامپزشکان درمانی پس از چند سال کار طاقت فرسا، عطای این کار را به لقایش ببخشند و به مهاجرت به شهرستانهای جلگهای و بهتر و یا کارهای دیگری نظیر مرغداری و داروخانه داری و... رو بیاورند. وضعیت اقتصادی دامداران در مناطق صعب العبور و کوهستانی عمارلو نیز نامطلوبتر است و حتی فارغ التحصیلان بومی منطقه نیز تمایلی به کار در زادگاه خود ندارند خاصه آنکه در مقایسه خود با همکلاسیهای شاغل در شهرهای برخوردار، سریعاً به این نتیجه میرسند که کار در مناطق محروم و دوردست آینده روشنی ندارد. با این تفاصیل مدتی است ناچار هستیم تا ورود دامپزشکان دیگری به شهرستان بار دیگر به کار درمان دام در اداره بپردازیم...
در ابتدای جاده کوهستانی هستیم که موبایلم زنگ میخورد و یک نفر از روستای خرمکوه تماس میگیرد و میگوید که رحم ماده گاوش پس از زایمان بیرون زده است. به او میگویم که در همان منطقه هستیم و پس از ماموریت به آنجا خواهیم آمد. در بین راه در شهر کوهستانی جیرنده توقف کرده و از مرکز بهداشت آنجا به زحمت یک آمپول لیدوکائین میگیرم. پس از انجام ماموریت عازم روستای دوردست خرمکوه میشویم و با وسایل ابتدایی شروع به جا زدن رحم ماده گاو میکنیم، اما ماده گاو به شدت زور میزند و گویا آن لیدوکائین انسانی برای بیحسی کاملش موثر نیست. به هر صورت و با مشقت فراوان رحم را جا میاندازیم و سریعاً پوست ناحیه را سرکیسهای میدوزیم و... به طرف شهر رودبار سرازیر میشویم.
یک ساعت و نیم بعد و تقریبا در همان نقطه که دامدار اولین بار با ما تماس گرفته بود، مجدداً موبایلم زنگ میخورد. همان دامدار است و میگوید که ماده گاو به شدت زور زده، بخیهها را پاره کرده و رحم گاو دوباره بیرون زده است! ساعت حدود شش عصر است و دارد غروب میشود. چارهای نداریم. همکارم موافقت میکند. دوباره سر و ته میکنیم و مجدداً عازم روستای خرمکوه میشویم. ایندفعه به هر قیمت دو آمپول لیدوکایین و نخ قوی و مطمئن تهیه میکنیم و سراغ ماده گاو میرویم و کار را یکسره میکنیم و برای محکم کاری چند تا بخیه عرضی هم میزنم. البته در برگشت خدا خدا میکنیم که مجدداً زنگ موبایلم به صدا نیاید و خوشبختانه نیز صدایی از آن در نمیآید. اما واقعاً کار اینگونه نمیشود.
اکنون که سی سال از آن ماجراها میگذرد، نمیدانم با این اوضاع اقتصادی و فوران هزینهها وضعیت آن مرد کارگر و آن زن قوی بنیه چگونه است و آیا تغییری در معیشت آنها ایجاد شده؟ اگر چه تعداد فارغ التحصیلان دامپزشکی چند برابر شده و در بسیاری از مناطق دامپزشکان بخش خصوصی حضور پررنگ تری دارند، اما هنوز که هنوز است دامداران مناطق دوردست نیازمند درمان ارزان دامهای بیمار خود هستند. هزینههای دارو و درمان کمرشکن شده و برای دامپزشکان هم مقرون به صرفه نیست که در مناطق محروم مستقر شده و مطب احداث کنند و یا برای درمان دام از مراکز شهرها به دوردستها عزیمت نمایند.
کار در در کلینیک شهرهای بزرگ و سروکله زدن با حیوانات خانگی که صاحبانشان تمکن مالی بهتری دارند، به مراتب جذابیت بیشتری دارد. در بخش دولتی هم اجرای طرح نیروی انسانی که یکی از اهدافش اعزام دامپزشک به مناطق محروم بوده ملغی شده و خبری هم از امریه شده دامپزشکان وظیفه نیست. از آن سو سازمان نظام دامپزشکی که در حال حاضر سکاندار توزیع متوازن دامپزشکان در سطح استانها است، به درستی نه وظیفهای در این ارتباط دارد و نه اهرمی برای الزام دامپزشکان و نه امتیاز ویژه و ارزشمندی برای متقاضیان کار در این مناطق میتواند قائل شود.
با این وضعیت آیا نمیتوان طرح هوشمند نیروی انسانی را لااقل در برخی مناطق دوردست و محروم که جذابیتی برای بخش خصوصی ندارند و در عین حال دارای پست و دفتر دامپزشکی هستند، بار دیگر کارشناسی و اجرایی کرد؟ این تصدی گری نیست، دقیقاً نقش حاکمیتی دولت را میرساند. مگر فایده حضور دامپزشک چندین برابر هزینه هایش نیست؟ اصلاً مگر حقوق و مزایای یک سال استخدام یک دامپزشک جوان در مناطق محروم بیشتر از قیمت یک متر آپارتمان در شمال شهر تهران است؟ پس آن حرفهای زیبای زدودن غبار محرومیت از سیمای روستاها و جلوگیری از مهاجرت روستائیان چه شد؟ چرا نتوانستیم؟
نمیدانم چرا هر موقع کم میآورم، یاد سکانس زیبا و ماندگار سریال «روزی روزگاری» میافتم؛ آنجا که آن پیرمرد گرفتار و ناشناس (قلی خان) خطاب به مرادبیگ راهزن میگوید: «قلی خان دزد بود، خان نبود. وقتی سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ببینم میتونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم. با همین حرف تا پای جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت هزارتات تموم شد، حالا ببینم عرضهشو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد! ... نشد... نتونست و مشغول ذمه خودش شد» و سپس مرد.
شعار سال، با اندکی تلخیص واضافات برگرفته از حکیم مهر، تاریخ انتشار:۱۱ آبان۱۴۰۰، کد خبر: hakimemehr.ir،۶۶۹۰۷