پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۸۶۶۲۱
تاریخ انتشار : ۰۱ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۳:۳۷

شعار سال: 

گفتگو با محمود دردکشان

محمود دردکشان در سال ۱۳۳۷ در اصفهان به‌دنیا آمد. شش سال ابتدایی را در مدرسه نور دانش و سه سال متوسطه را در دبیرستان ترقی تحصیل کرد و درنهایت دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان حکیم سنایی گرفت. در سال ۱۳۵۴ در رشته متالوژی دانشگاه علم و صنعت مشغول تحصیل شد. پس از یک ترم، خودش را به رشته ریاضی دانشگاه اصفهان منتقل کرد. دیری نپایید که با کنکور مجدد در دانشگاه کشاورزی کرج در رشته اقتصاد و کشاورزی مشغول تحصیل شد. پس از یک سال‌ونیم تحصیل در کرج به‌خاطر اوج‌گیری مسائل انقلاب، به اصفهان رفت و در سازماندهی نیرو‌های مبارز و مقابله با اولین حکومت نظامی در ایران فعال شد. وی پس از پیروزی انقلاب، عضو شورای مرکزی کمیته دفاع شهری اصفهان شد. دردکشان در تابستان ۱۳۵۸ به عضویت شورای مرکزی سپاه سیستان و بلوچستان در آمد. پس از سال ۱۳۶۰ به قم رفته و در مسائل جبهه‌های جنگ در قرارگاه رمضان کردستان به فعالیت پرداخت. سپس در دانشکده علوم‌اجتماعی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد و مدرک کارشناسی خود را گرفت. از سال ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۱ در وزارت مخابرات مشغول به کار شد. در همین سال بود که به اتفاق سردار حاج داود کریمی، کوچک محسنی و ۹ نفر دیگر دستگیر و به چهار سال زندان محکوم شد. پس از پایان محکومیت نیز تا به امروز پنج‌بار به مدت شش ماه، سه‌ماه و... در زندان‌های مختلف به سر برده است. وی هم اینک مشغول تحصیل دروس اسلامی در قم است.


● انقلاب بسیار شکوهمند بود و موجی در دنیا و منطقه ایجاد کرد. پس از آن مجاهدین و فدایی‌ها از زندان آزاد شدند و هرکس در حزب خود، مشغول عضوگیری بود. به‌تدریج مرزبندی‌ها شروع شد و سرانجام حادثه ۳۰ خرداد ۶۰ پیش آمد که فاجعه‌ای بود. طبق تحلیلی که برخی گفت‌وگوکنندگان با نشریه کرده‌اند، از این واقعه به‌عنوان جنگ داخلی نام برده‌اند که از جنگ تحمیلی بدتر بود، چرا که نیرو‌های انقلاب و جوان‌های دوطرف به جان هم افتادند. فرار مغز‌ها رخ داد و هنوز هم ادامه دارد، اگرچه در داخل چشمگیر نیست.

قصد داریم با ریشه‌یابی، راه جایگزینی خشونت و دست به اسلحه‌بردن را با گفتمان بیابیم. آیا می‌شد هزینه‌های اجتماعی کمتری بپردازیم؟ هدف ما مقصرتراشی و یا یافتن مقصر نیست، بلکه می‌خواهیم ریشه‌یابی کنیم تا در آینده چنین اتفاق‌هایی نیفتد. این ریشه‌یابی‌ها به تعدیلی در دو طرف انجامید. علاوه بر این‌که یک تاریخ شفاهی است و از آنجا که بازیگران آن هنوز زنده‌اند، به تمرینی استراتژیک و راهبردی تبدیل شده است. برای نمونه کسی گفته بود اگر می‌دانستیم ریشه این قضایا در زندان است، آلت دست نمی‌شدیم. به‌هرحال مطمئنیم این ریشه‌یابی‌ها، نوعی هوشیاری راهبردی به‌وجود آورده است. امیدوارم شما که در همه مراحل انقلاب و پس از آن حضور داشتید و پس از انقلاب هم چندبار به دلیل سوءتفاهم‌هایی بازداشت شدید و هزینه پرداختید، تحلیل خود را بفرمایید که چه کاری باید انجام می‌شد که صورت نگرفت؟
▪ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. مقدمتاً از طرف خودم و همه دوستانی که با دغدغه‌های فکری و هزینه پردازی‌های شما در ارتباط با پیگیری مجدانه و بررسی موشکافانه جریان سی‌خرداد ۶۰، که انصافاً واقعه‌ای به تعبیری دردناک و سرنوشت‌ساز به عبارت دیگرست، تقدیر و تشکر می‌نمایم. درواقع همت عالی نشریه ذخیره‌سازی و انباشت تجارب و مبارزات دوران انقلاب را موجب شد که این خود یکی از سرمایه‌های عظیم ملی است، اجرکم علی الله قادر المتعال. اینجانب در اوان نوجوانی با شرکت در جلسات آموزش مفاهیم قرآنی، سمت وسوی حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی که متن قرآن است، پیدا نمودم. آموزه‌های قرآنی، احساس مسئولیت سنگینی در قبال سرنوشت، مردم و جامعه در من ایجاد کرد. طرح این مسئله صرفاً بیان تأثیر فعالیت‌های بزرگان و علمای ربانی شهر اصفهان در راستای تبیین اندیشه دینی است و چه نیرو‌هایی به برکت جلسات قرآن همچون شهیدان بزرگوار مجید شریف‌واقفی و مرتضی صمدیه لباف تربیت شدند. به‌طور طبیعی مسئله ما درد دین و مردم بود، یعنی همان دستمایه شکل‌گیری سازمان مجاهدین خلق.
اما جریان سی‌خرداد ۶۰، نقطه‌عطفی است. من به لحاظ زاویه دیدی که در جریان انقلاب داشتم این‌گونه فکر می‌کنم که البته شاید برای عده‌ای خوشایند نباشد و آن را سطحی دیدن مسئله بدانند. به نظر من طبیعی است یک انقلاب با روند سریعی که از آن سراغ داریم، انصافاً نیروهایش سازمان‌یافتگی و انسجام به معنای تأمین و تدارک حیات پس از پیروزی‌اش را نداشته باشند. همه ما این موضوع را باور داریم. انقلاب امواج گسترده مردمی بود البته آن‌هایی که دغدغه‌های سیاسی و مذهبی داشتند، بخشی در دوران‌های خفقان و اختناق هم با انقلاب همراه بودند و طبیعی بود پس از پیروزی، دچار هزاران بحران و مشکل برای اداره جامعه شوند. اما جریان سی‌خرداد ۶۰، با توجه به واقعیت‌ها و روندی که شکل‌گیری انقلاب داشت، به‌طور طبیعی قابل پیش‌بینی بود. پیروزی مقطع ۲۲ بهمن ۵۷ مرهون حضور همه‌جانبه توده‌های میلیونی مردم براساس اعتماد به رهبری امام خمینی، اما فاقد سازمان‌یافتگی و انسجام نیرو‌های انقلاب در حد تأمین و تدارک حیات پس از پیروزی بود.
● آیا این تحلیل شما از جوهر انقلاب به ریشه‌یابی ۳۰ خرداد ۶۰ می‌انجامد؟
▪ فکر می‌کنم خاستگاه ظهور و بروز جریان ۳۰ خرداد، بی‌دقتی، غفلت و تحلیل نادرست ازسوی همه نیرو‌های دست‌اندرکار مبارزه است. شما می‌گویید نمی‌خواهیم مقصرتراشی کنیم، اما عرض بنده این است که می‌گویم تقصیر اصلی به عهده همه نیروهاست، همه نیرو‌های جبهه انقلاب را می‌گویم. برای نمونه جناب آقای اسماعیل زمانی که از زجرکشیده‌های پیش از انقلاب است، می‌گفت: "در سال ۱۳۵۶ که با آیت‌الله طالقانی در زندان قدم می‌زدیم، ایشان بسیار ناراحت بود و می‌گفت من در تعجبم که امام می‌خواهد با چه کسانی حکومت اسلامی راه بیندازد. " این یک تحلیل اساسی است. می‌خواهم این‌گونه نتیجه‌گیری کنم که رهبری امام، شجاعت، درایت و تدبیر خاص امام، در زمینه پیروزی نقش داشت. مع‌الاسف پیروزی ما خیلی نارس بود، اما افراد فرصت‌طلب پیروزی را تام و تمام تلقی کردند تا از این سفره رنگین انقلاب بهره‌مند شوند. ما مسئله به این مهمی را نفهمیدیم. می‌بینیم در ذهنیت مردم امیدوار پیش از انقلاب چه مطالباتی را مطرح کردند؟ ذهنیت مردم این شد که انقلاب به پیروزی برسد تا پول آب و برق ندهیم و همچنین به‌قدری فضاسازی شد که رهبری انقلاب را زمینی نمی‌شناختیم و تصویر ایشان را در ماه می‌دیدیم. این ذهنیت‌ها، مسئله‌آفرین شد. این فضاسازی ربطی به شخصیت امام نداشت. این فضاسازی و نگرش‌های قشری و ابتدایی پس از پیروزی انقلاب، به انقلاب و برخورد با مردم ضربه زد؛ به‌گونه‌ای که قشر متوسط جامعه امیدوار به آینده‌ای برتر شود؛ بدون هر‌گونه پشتوانه سازماندهی و تئوریکی. ما، نه تدبیر اداره جامعه و نه ایدئولوژی مدونی برای حکومت داشتیم. گذشت زمان هم این مسئله را روشن کرد. ما بودیم و مردم امیدوار، ما بودیم و اخلاص و صداقت رهبری کاریزمایی که حرف او نافذ بود. این مقصرتراشی که شما می‌گویید محفوظ است، اما همه ما مقصر بودیم. یک پیروزی ابتدایی را به‌عنوان پیروزی تمام عیار تلقی کردیم درحالی‌که ساختار حکومتی نداشتیم و خود را با هزاران معضل اجتماعی درگیر کردیم، بدون این‌که توانمندی پاسخگویی داشته باشیم. سازمان در سه مقطع قابل تحلیل است؛ سازمان بنیانگذاران اصیل و عبدصالح خدا آنهایی‌که سازمان را تشکیل دادند، پس از آن روند تغییر ایدئولوژی و سپس جریان پس از سال ۱۳۵۴ به رهبری مسعود رجوی که قابل تأمل بود و تبدیل به نحله دیگری شد. ازسویی در اردوگاه انقلاب، فاز سوم سازمان مجاهدین خلق پس از ۱۳۵۴ وجود داشت با یک کادر ۲۰۰، ۳۰۰ نفره در زندان آن هم با آن عملکرد داخل زندان که خود بخشی از آن عملکرد در دیگر گفتگو‌ها آمده است و همچنین جریان سپاس و درگیری‌های دیگر درون زندان را می‌بینیم؛ تحلیل من این‌گونه است، شاید هم اشتباه باشد که ساواک در خصوص تعمیق تضاد‌ها و تشدید اختلاف‌ها نیرو‌های زندان را مدیریت می‌کرد. در خود زندان نیرو‌های انقلابی و کسانی‌که به خاطر مبارزه به زندان آمده‌اند با هم درگیر می‌شدند. این خود حکایت از بی‌تجربگی و ناپختگی می‌کند. معنا ندارد من و شما که به زندان آمده‌ایم، درگیر شویم. وقتی انسان این را با دقت می‌بیند، پی می‌گیرد. مدیریت ساواک را هم می‌بیند که نهال عداوت در زندان کاشته شد و پس از انقلاب چه مصائبی که به بار نیاورد. ۳۰ خرداد ۶۰ زاییده عدم تحمل یکدیگر است که داستان مفصلی دارد و باید جامعه‌شناسی درون زندان و زندانیان سیاسی را در ایران انجام داد چرا که بذر تفرقه در همان دوران کاشته شد.
● آقایان محمدی گرگانی، جلال صمصامی‌فر و... از آن دوران مطالبی گفتند. ممکن است این عدم تحمل را در وجوه مختلف باز کنید. آیا این عدم تحمل، ایدئولوژیک، سیاسی، نفسانیت بود و یا صبر و حوصله نداشتند؟
▪ چند دلیل داشت، یکی این‌که فکر می‌کنم برخی از دوستانی که آن دوران به زندان رفته بودند، فاقد آمادگی لازم بودند. وقتی در عضوگیری‌ها، ظرافت‌ها و اصول رعایت نشود، نیروسوزی می‌شود و طرف را وارد تشکیلاتی می‌کنند که ادعا‌های بزرگی دارد و درگیر ساواک می‌شود. بازجوی ساواک هم از پشت کوه که نیامده، نیرو را ارزیابی می‌کند و از همین نیرو یک آفت مبارزه می‌سازد، یک مورد همین بی‌حوصله‌گی‌ها و بی‌صبری‌ها است. نیرو را بدون آماده‌سازی و خودسازی لازم با حاکمیت درگیر می‌کند. وقتی این نیرو زخمی می‌شود، طبیعی است که در زندان به‌دنبال مفر می‌گردد و طعمه می‌شود. بخشی هم این بود که یک‌سری افراد می‌خواهند حرف خود را به کرسی بنشانند. برای نمونه کسی با ایدئولوژی سازمان مشکل داشت ـ که من به ضعف و قوت آن کاری ندارم ـ پیش از این‌که این مشکل به افرادی مثل حنیف‌نژاد و سعیدمحسن برگردد، به آن‌هایی برمی‌گردد که متولی امور دینی بودند. چرا باید این بچه‌ها تا این حد بی‌پناه باشند که درد دین و درد مردم همه وجودشان را گرفته باشد، ولی به آن‌ها از دین راهنمای عملی ارائه نشود. این‌ها باید خودشان هم اندیشه را معماری و اجرا کنند. این هم محوری است که باید روی آن کار کرد. اما حالا این آدم با یک نگرش مبارزاتی آمده و اعتقاد به کار تشکیلاتی دارد، یک نفر هم از حوزه آمده و از همه این مسائل فارغ و تنها به صرف یک سخنرانی ضدرژیم آمده است. این دو در زندان جور باید مکمل هم باشند، اما امان از دست نفسانیات. او می‌خواهد بر این فخر بفروشد. آن یکی هم با نگرشی، چون عوام کالانعام به او نگاه می‌کند. طبیعی است در اینجا انسجامی شکل نمی‌گیرد و مرزبندی‌ها شروع می‌شود و کار به جایی می‌رسد که توهین و اهانت و مناسبات غیرانسانی و غیراخلاقی سامان می‌یابد و ساواک هم با ساماندهی، از این ناپختگی‌ها و نفسانیات بهره‌اش را می‌برد.
● مکانیسم شگرد‌های ساواک خیلی مهم است. اما یک مطلب را اشاره کردید که علمای دین باید در برابر حوادث هوشیار و پاسخگو باشند. یعنی در آن مقطع، مسائل ایدئولوژیکی پیدا شده بود که در پی آن عده‌ای تغییر ایدئولوژی داده بودند و باید بحث فکری می‌شد. آیا شما معتقدید که نشد و به جای آن نجس و پاکی مطرح شد؟
▪ شاید مسئله فراتر از آن باشد. انسان با ورود به قرآن ـ بدون هیچ پیش ساخته ذهنی ـ انصافاً براساس آموزه‌های مکتب قرآن، ضدظلم و ضدظالم می‌شود، بنابراین باید هر کسی که درد دین دارد، این روش را در هر عصر و نسلی به تفصیل تبیین کند. متأسفانه در این کشور، باوجود داشتن حوزه‌های علمیه، ما چنین تبیین مدونی نداشتیم. بسیاری خون دل خوردند، اما کار مدونی که بتواند راهنمای عمل و اقناع‌کننده یک جوان تشنه مبارزه باشد، نبود؛ به همین دلیل مارکسیسم در این کشور قوت پیدا کرد. از بی‌پشمی کلاه ما بود که بچه نمازخوان ما، مارکسیست شد. ● یعنی شما پرسش را به عقب برمی‌گردانید که چرا حزب‌توده توانست در یک کشور اسلامی تا این حد عضوگیری کند؟
▪ بله، به دلیل همین کاستی‌ها در کشور اسلامی ایران، حزب‌توده و مارکسیست‌ها به قدرت و اقتدار فوق‌العاده‌ای دست می‌یابند. بعضی علمای حوزه، اصلاً کل جریان مبارزه را نفی می‌کردند و از اندیشه اسلامی، باب رحمت گسترده‌ای تدارک می‌دیدند که دایره این رحمت، همه ظالمان را شامل می‌شد! از سویی مجاهد بزرگ آیت‌الله طالقانی به دلیل درگیر بودن با رژیم، آن‌طور که باید و شاید فرصت پرداختن به مسائل علمی را به‌معنای حوزوی پیدا نکرد، ولی رویکرد نسل جوان به معظم‌له طالقانی شوخی نبود، بسیار جدی بود؛ بنابراین اگر آیت‌الله طالقانی استعدادش صرف این می‌شد که از کل قرآن تفسیری ارائه می‌داد، مشکلات زیادی را حل می‌کرد، البته ایشان در حد محدودی که فرصت پیدا کرد، با وجود زندان‌ها و تبعید‌هایی که داشتند و این‌ها موانعی برای ایشان بود، در ارائه تفسیر قرآن کار بزرگی کرد. رویکرد نسل جوان به گونه‌ای بود که اندیشه قرآنی آیت‌الله طالقانی آن‌ها را به‌سوی خود جذب کرد. نماد آن را هم در تشییع جنازه ایشان دیدیم. شما در سراسر حوزه‌های علمیه چند نفر مثل آیت‌الله طالقانی دیدید که اندیشه اسلامی را تبیین نماید. اگر بچه‌هایی که به سمت مبارزه آمدند، تغذیه فکری شده بودند، این مسائل درون زندان و مسائل پس از انقلاب، پیش نمی‌آمد. تا این کاستی و ضعف هست، این انشقاق، برادرکشی‌ها و کینه‌ورزی‌ها به قوت خود همچنان باقی است و ما باید در آینده نیز منتظر ۳۰ خرداد‌هایی به گونه‌ای دیگر باشیم. مشکل را باید حل کرد و این هم با ناسزا و اهانت به روحانیت و متهم‌کردن روحانیت به کم‌کاری حل نمیشود، بلکه خود ما باید این کار‌ها را انجام دهیم. این‌ها می‌گویند بستر حوزه وجود ندارد. در صورتی‌که من معتقدم بسیاری از افراد مخلص که با درد دین وارد حوزه‌های علمیه می‌شوند اگر ساماندهی شوند، طالقانی‌ها، منتظری‌ها و خمینی‌ها از آن ظهور و بروز می‌نمایند.
● منظور شما این است اگر کسی‌که درد دین و مردم دارد و به زبان تحصیل‌کرده‌ها هم آشناست، در فضای حوزه قرار گیرد، توان حل این اختلافات را پیدا خواهد کرد؟
▪ بسیاری از آن‌ها حل می‌شود. دلیلی ندارد ما مسائل فقاهت حوزه‌ها را در دست جریان‌های ارتجاعی بگذاریم و بعد در مقابل آن، به‌عنوان روشنفکر بایستیم و گارد بگیریم. اگر ما کلیت روحانیت را تخطئه کردیم، دیگر از این مجموعه، منتظری‌ها و طالقانی‌ها بیرون نمی‌آید.
ما از نظر بد نگاه‌کردن به قضیه، کار را به جایی رسانده‌ایم که حزب‌توده یک‌سری از کادر‌های خود را فرستاده بود که در حوزه تعلیم دیده بودند و بعد هم نتیجه‌گیری‌های خود را کردند. وقتی در خاطرات فردوست می‌خوانیم، می‌بینیم ۴۰۰ سال، فیش‌های انگلیس‌ها از جریان روحانیت در انگلستان را جلوی فردوست می‌گذارند آن وقت ما چهار روز روحانیت را نمی‌شناسیم، فقط احساس می‌کنیم اگر به این‌ها حمله کنیم و آن‌ها را تخریب کنیم، هویت پیدا می‌کنیم. در صورتی‌که از چنین منبع سرشاری، غافل هستیم که می‌تواند سازماندهی اندیشه کند. باید کاستی‌های آن را بشناسیم و برطرف کنیم. این خود یک جهاد عظیم است. اگر آنجا به‌عنوان تشکیلاتی که می‌تواند تغذیه فکری کند سازمان پیدا کرد، آن وقت مسائلی مثل این نخواهیم داشت که یک‌سری به عشق اسلام وارد جریان مبارزه شوند و در زندان که حساس‌ترین پایگاه رژیم است با هم درگیر شوند و تغییر ایدئولوژی معنا پیدا کند. یعنی بچه مسلمان علاقه‌مند، رسماً مارکسیست شدن خود را اعلام کند و مجید شریف‌واقفی و مرتضی صمدیه لباف قربانی شوند. ما سازمان را باید از اینجا بشناسیم. این تشکیلات آهنین، حتماً به جریان ۳۰ خرداد دست می‌زد، چرا که در درون خود تحمل حضور منتقد را نداشت. انقلاب که پیروز شد، چند نفر از کادر‌های سازمان برای نیروگیری به اصفهان آمدند. من در چند جلسه آن‌ها شرکت کردم و دیدم آن‌ها پوستری زده‌اند که یک انسان تمام قد را نشان می‌داد، مغز آن را محمد حنیف‌نژاد گذاشته بودند و بنیانگذاران اصلی. یکی از کف پا‌ها را مرتضی صمدیه لباف نوشته بودند و دیگری را هم مجید شریف‌واقفی. این جلسه در منزل مرتضی صمدیه لباف در خیابان احمدآباد بود. هر چه آن روز فکر کردم، آیا این‌ها نمی‌دانند که این چه کاری است؟! این یعنی پامال‌شدن این‌ها در روند شکل‌گیری سازمان. ما دیدیم ۲۰۰ نفر از کادر‌های مجاهدین از گوشه زندان وارد دریای بیکران مردم شدند، ولی مردم را باور نکردند و باور نکردند که مردم به صحنه آمده‌اند.
● یعنی نظر شما این است که اشکال اصلی در این بود که مجاهدین، انقلاب متکی به این مردم را باور نداشتند؟
▪ علاوه بر آن رهبری امام را هم نپذیرفتند. این‌ها آمده بودند تا سازماندهی و عضوگیری کنند، از آنجا که بعد از انقلاب در اغلب استان‌های کشور حضور داشتم، خاطرات زیادی ازجمله خوزستان، آذربایجان، سیستان و بلوچستان دارم و با آن‌ها بوده‌ام، قشر عظیمی از جوانان، با شور و عشق تمام به سازمان گرایش پیدا کرده بودند. معلوم بود این عضوگیری‌ها، تدارک دیدن پیاده‌نظام برای درگیری است.
● چگونه فهمیدید این گسترش تشکیلاتی، برای درگیری است؟
▪ شواهد و قرائن نشان می‌داد، از روی القائاتی که می‌شد و همچنین نوع جاذبه‌ها. برای نمونه؛ سازمان روی مقوله ارتجاع متمرکز شده بود و مظهر ارتجاع را هم حاکمیت می‌دانست. می‌دیدم حاکمیت آن چیزی نبود که این‌ها معرفی می‌کردند، حاکمیت آمیزه‌ای از نیرو‌های انقلاب بود که در دو وجه باید گفت؛ یکی فرصت‌طلبان نان به نرخ روزخور و بی‌دین‌ها که تا دیروز دشمن انقلاب بودند، دیدند سفره آماده شده است و دیگر این‌که مجاهدین باور داشتند که انسجام بین نیرو‌های انقلاب با این رنگ عوض‌کن‌هاست. حتی نمونه‌هایی داشتم که نفوذ در حاکمیت برای وابستگان ساواکی‌ها اصل بود، چه رنگ‌هایی که عوض شد. مجاهدین این فرصت‌طلبی را به‌عنوان حاکمیت انقلاب تلقی کردند که این نوعی ظلم و جفا به انقلاب بود. آن‌ها این پدیده را همسان با شخصیت‌های انقلابی دانستند. گرچه انقلاب به پیروزی رسیده بود، هرچند آن پیروزی ابتدایی بود، اما طبیعتاً این پیروزی ابتدایی، در دل خودش، ضد خود را پروراند. اصلاً تشکیلات سازمان از این‌که این انقلاب ضد درونی و دشمنی دارد غافل شد. سازمان از این امر غافل شد که این ضد انقلابیون هستند که با اشرافی که بر ساختار اداری و اجرایی کشور داشتند، می‌توانستند نیرو‌ها را به جان هم اندازند. این سعه صدر و فهم و تحلیل در آموزش‌های سازمان نبود. من در جریان عضوگیری‌های سازمان بودم و می‌دیدم در آموزش‌های اولیه، جوانی که به انقلاب رویکرد دارد و با عشق و علاقه، جامعه‌ای را که از هزاران سال استبداد رهایی یافته و نسیم آزادی را حس و لمس می‌کند آن‌قدر ذهنش مشوش می‌شود که به این نتیجه می‌رسد که ام‌الخبائث، رهبران نظام هستند.
● چندین‌بار آشکارا رهبری امام را پذیرفتند؟
▪، اما واقعیت نداشت و معلوم بود فرصت‌طلبانه است. باوری در کار نبود. این شعار‌ها با آنچه در درون محافل خود می‌گفتند و هتاکی می‌کردند، متفاوت است. این هم فقط برای ابراز وجود بود. وقتی نتوانستند به یک معنی از این راه حاکم شوند، سروصدا کردند.
در بدنه نظام هم، یک‌سری انقلابیون مخلص و زجرکشیده بودند که به شکرانه پیروزی، حاکمیتی تشکیل دادند تا بتواند برای دین، استقلال، آزادی و عدالت کار کنند. آن‌ها با صداقت و اخلاص و بدون هیچ چشمداشت، می‌خواستند خالصانه کار کنند، اما در کنار این‌ها هم جریان فرصت‌طلب نهایت سوءاستفاده را از کاستی‌های این مجموعه کرد، یعنی به قدری فضا آماده شده بود که اعضای حزب رستاخیز هم دل بسته بودند. دو مسئله وجود داشت؛ یکی این‌که آن برنامه و تدبیر نظام پاسخگو به نیاز‌های مردم در حاکمیت نبود. همه با عشق و امید، زندگی و هزینه‌پردازی می‌کردند. در اصفهان، طلا و جواهر فروشانی بودند که از این شغل کناره‌گیری کردند و به سمت کشاورزی رفتند. این از برکات انقلاب بود. اما ما مدیریتی در این حد نداشتیم، از این‌رو در این نارسایی‌ها، فرصت‌طلبی ظهور و بروز کرد. به لحاظ امنیتی سطح ما خیلی پایین بود. من یکی از اعضای شورای مرکزی کمیته دفاع شهری اصفهان بودم. اعضای دیگر شهید حبیب خلیل سلطانی، آقایان رحیم صفوی، احمد ادیب و... بودند.
● آقای سالک نبود؟
▪ در رأی‌گیری اولیه رأی نیاورد. به دوستان گفتیم بد نیست یک روحانی در میان ما باشد، آنگاه ایشان وارد شورا شد. به لحاظ امنیتی، اگر حضور مردم در آن بحران‌های ضدانقلاب نبود، به‌هیچ‌وجه کسانی که در مسند حاکمیت بودند، نمی‌توانستند کاری بکنند. این حضور معنی‌دار مردم و دین‌باورانه آنها، مشکلات را حل می‌کرد، البته به صورت مسکن و موضعی. از این‌رو بود که فرصت‌طلبی در حاکمیت جمهوری‌اسلامی لانه کرد.
● یعنی این نواقص به‌وسیله حضور مردم جبران شد؟
▪ بله، هزینه‌ها را توده‌ها می‌پرداختند. یکی از شاخصه‌های مهم حاکمیت، بعد امنیتی آن است. ما به لحاظ امنیتی نه تجربه داشتیم و نه آموزش دیده بودیم. بحث، فردی نیست، کل حاکمیت را می‌گویم. با آزمون و خطا و هزینه پردازی از مردم و از جیب اسلام‌خوردن، این مسائل تا حدی سامان یافت. من تعجب می‌کنم چطور متفکران ما و مدعیان رهایی خلق (منظور من در اینجا جریان رجوی است) نقش فرصت‌طلبان را در معادلات انقلاب نمی‌فهمیدند؟ و کار‌های فرصت‌طلبانه را به گردن کلیت حاکمیت می‌انداختند. دو نمونه را می‌گویم: بچه‌های ما در اصفهان یکی از ساواکی‌ها را دستگیر کرده و به ساختمان خانه ساواک قدیم آورده بودند، به من گفتند که او را آورده‌اند.
● از روسای ساواک بود؟
▪ خیر، از نیرو‌های فعال ساواک بود. نام او را به یاد ندارم. در همین زمان، یکی از بچه‌های سازمان به‌نام مرتضی بابایی رسید که بعد‌ها او در جریان شیراز کشته شد.
● کدام جریان شیراز؟
▪ جریان ترور آیت‌الله دستغیب که سازماندهی آن با بابایی بود. شناختی که من از مرتضی بابایی داشتم، بچه زحمتکشی بود و در جریان‌های زندان اصفهان در پیش از انقلاب، با چاقو از ناحیه چشم او را مصدوم نمودند، همان تحریک‌شده‌های ساواک و اراذل و اوباش که ساواک تحریک کرده بود تا با زندانیان سیاسی درگیر شوند. مرتضی فرد دلاوری بود. فضا، فضایی بود که ما در کمیته دفاع شهری این‌ها را راه می‌دادیم. ناگهان در کمیته، مرتضی بابایی عصبانی شد و کمربندش را درآورد و شروع به زدن این ساواکی کرد. این مسئله از سوی کادر‌های خود سازمان رخ داد. خبر این کار به امام رسید. من وظیفه شرعی می‌دانم که بگویم، امام از شنیدن این خبر بیمار شدند. همین آیت‌الله خمینی که برخی به ناحق، ایشان را فاشیست می‌خوانند. ایشان گفته بود مگر حکومت تشکیل داده‌ایم که شکنجه دهیم؟!
● این خبر از طریق مجاهدین به امام رسیده بود؟
▪ خیر، از سوی بچه‌های خودمان. البته جلوی مرتضی را گرفتیم و او سه یا چهار ضربه بیشتر نزد. وقتی این خبر بیرون می‌رفت، رژیم به‌عنوان شکنجه‌گر معرفی می‌شد. زود هم به امام منتقل شد، امام نیز موضع گرفت. نمونه‌ای دیگر بگویم؛ انتخابات نمادی از مردم‌سالاری است. نخستین انتخابات جمهوری اسلامی به‌عنوان "آری یا نه" در اصفهان رخ داد. چند روز مانده به نخستین انتخابات رفراندوم جمهوری اسلامی، بحث امنیت صندوق‌های انتخاباتی مطرح شد. هیچ‌کس در اصفهان از نیرو‌های کمیته دفاع شهری زیر بار امنیت صندوق‌ها نرفت. بنده مسئولیت امنیت را پذیرفتم. خیلی از دوستان ازجمله آقای سالک که بعد همه‌کاره تشکیلات شدند، پرخاش کرد که آیا می‌دانی چه می‌کنی؟ گفتم بالاخره باید کاری کرد. ما اطلاعیه‌ای به رادیو ـ تلویزیون دادیم تا هر کس از مردم که می‌خواهد در ارتباط با انتخابات مشارکت کند، بیاید. دو قطعه عکس، یک فتوکپی شناسنامه و یک معرف معتبر ـ که ترجیحاً روحانی و متعهد محل باشد ـ را بیاورد، انبوهی از جمعیت به کمیته دفاع شهری آمدند. ما حتی این فرصت را نداشتیم تا از آن معرف که چند خط هم نوشته تحقیق و تطبیق کنیم. از لحاظ امنیتی هم این کار اشتباه بود، چرا که می‌خواستیم به آن‌ها اسلحه بدهیم. شرایطی بود که دو یا سه شبانه‌روز من نخوابیده بودم. صبح ساعت هفت، ما ۷۰۰ نیرو برای کل پوشش شهرستان‌های اطراف می‌خواستیم، ۵۰ یا ۶۰ نفر آمدند. من به دوستان گفتم هر کس را دیدید بگویید بیاید برای انتخابات کمک کند، هر کس که آمد ما به او اسلحه دادیم. یعنی حاکمیتی که آن‌گونه مورد تهاجم قرار می‌گرفت در این وضعیت بود. ما تا این حد به مردم باور داشتیم. آن انتخابات حماسه‌ای بود که پیرزن و پیرمرد را از رختخواب بیماری می‌آوردند تا رأی دهد. من در همان روز گریه کردم. مردمی که بدون شناخت، ما به آن‌ها اسلحه داده بودیم، شب گفته بودیم به مصلا بیایند و اسلحه‌ها را تحویل دهند. بعد که اسلحه‌ها شمرده شد از ۹۰۰ یا ۸۰۰ اسلحه، آمار دادند که ۲۰ اسلحه برنگشته است. بعد از این خبر، حالت عجیبی به من دست داد، چرا که فکر می‌کردم ۸۰ درصد آن برنمی‌گردد. مردم ما این‌گونه بودند. حالا ممکن است آقایان مجاهدین الان بگویند خیر، اگر ما بودیم سازماندهی و چنین و چنان می‌کردیم، اما این‌ها ادعاست. در آن شرایط آن‌ها می‌توانستند کمک کنند، اما نیامدند. ● اسلحه هم می‌گرفتند؟
▪ بله، ما که نمی‌دانستیم چه کسانی هستند؛ چرا که آن‌ها از شرایط تحلیل واقعی نداشتند. آن‌ها فضایی ایجاد می‌کردند که هل من مبارز می‌طلبیدند. مردم تا آن حد اخلاص داشتند. خیلی از این جریان‌ها به اعتبار تحلیل‌های غلط، فرصت‌طلبی و ضدیت با انقلاب را به‌عنوان حکومت تلقی کردند. باید گفت شما که تحلیل سیاسی داشتید و می‌دانستید ساختار حکومت در ایران تا چه حد ناکارآمد است و تا چه حد نفوذ جریان‌های سیاسی مختلف داخلی و خارجی بر آن سلطه دارد، حال که نظام نوپایی به‌نام اسلام مطرح شده است، باید برای آن شاخ و شانه کشید و کاستی‌های آن را زیر ذره‌بین برد؟! ازسویی در فاز حکومت، عده‌ای می‌خواستند خاکریز‌ها را پشت سر هم بگذرانند. خاکریز اول مجاهدین بود که باید قلع و قمع می‌شدند. واقعاً این‌ها دل انسان را می‌سوزاند.
● در نیرو‌های صادق حاکمیت یا فرصت‌طلبان؟
▪ من نمی‌توانم باور کنم نیروی صادق حکومت این‌گونه باشد. آن‌ها به نیروی انسانی و ساماندهی این کشور آشفته و به تعبیر امام این ویرانه به ارث رسیده فکر می‌کردند نه به قلع و قمع.
● آقای موسوی تبریزی گفتند یک اجماع نانوشته وجود داشت که به مجاهدین پست کلیدی ندهند. از نظر شما یعنی قلع و قمع نبوده و می‌توانستند سازماندهی داشته باشند، اما نباید پست کلیدی به آن‌ها داده می‌شد؟
▪ شرایطی که ما می‌دیدیم و عملکرد‌هایی که بچه‌های سازمان می‌خواستند به‌عنوان یک اپوزیسیون و نیروی مسلح در کنار حاکمیت مطرح باشند، هر آدم عاقلی را به این سمت سوق می‌داد که پست کلیدی به دست این‌ها ندهد، اگر می‌دادند چه می‌شد؟! این را من قبول دارم، ولی جریان قلع و قمع را متفاوت می‌دانم. یک‌سری افراد در کنار گود از پیش از انقلاب که بیشتر از بچه‌های انجمن حجتیه و از این جریان‌ها بودند که ظاهری مذهبی داشتند و حکومت هم مذهبی شده بود، ثبت و سند را برابر می‌دانستند و می‌خواستند بر اریکه قدرت تکیه بزنند، این‌ها نیاز به قلع و قمع مجاهدین داشتند. امثال شهید رجایی نیاز به قلع و قمع سازمان نداشت. سازمان برای مردم بود، درحالی‌که رجوی، فکر می‌کرد حاکم بلامنازع سازمان است. سازمان از وجوهات این مردم تغذیه شده بود. کمک‌های مردمی به سازمان از روز تأسیس تا تغییر ایدئولوژی بسیار زیاد بود. تغییر ایدئولوژی برای مردم متدین ناخوشایند بود.
جریان قلع و قمع در دل حاکمیت نهادینه شد، به‌دلیل همان کاستی‌هایی که گفتم و به‌دلیل عملکرد غیرمنطقی خودِ سازمان و همین امر جامعه را نیز به سمت و سوی قلع و قمع کشاند.
● می‌توانید نمونه‌ای از این دو وجه، کاستی‌ها و عملکرد غیرمنطقی را بگویید؟
▪ من خاطره‌ای از زندان زاهدان می‌گویم. جریان ۷ تیر که پیش آمد من با شهید محمد منتظری کار می‌کردم. شهادت ایشان تأثیر عجیبی روی من گذاشت. با چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم از آن فضا خارج شویم، چون دیگر قابل تحمل نبود. ۷ یا ۸ نفر بودیم که به پاکستان رفتیم. این رفتن، نه قهر کردن از حکومت بود و نه قهرکردن از انقلاب. می‌خواستیم از آن طرف به مکه برویم تا خود را از این فضا تخلیه کنیم.
● قصدتان تنها تخلیه بود یا می‌خواستید به تحلیل مشخصی برسید؟
▪ فضای روحی ما مناسب نبود. برخی از دوستان هم که همراه ما بودند بعد‌ها شهید شدند، مانند شهید یوسفی و شهید محمد قوچانی. در پاکستان با جریان‌های ضدانقلاب روبه‌رو شدیم و یک‌سری اطلاعات به‌دست آوردیم و بازگشتیم.
● علیه ایران بودند؟
▪ بله.
● ایرانی‌های آنجا بودند؟
▪ بله، آن‌ها در آنجا کار می‌کردند. وقتی می‌خواستم از میرجاوه بیرون بروم، در سپاه میرجاوه سخنرانی کردم. خود بچه‌های سپاه ما را به مرز رساندند و ما آن طرف رفتیم. حدود یک ماه این مسافرت طول کشید و نتوانستیم به مکه برویم. به هر حال برگشتیم و در راه برگشتن ما را دستگیر کردند. دلیل آن، این بود که من در سخنرانی مطلبی گفتم و یک نفر از پاسداران که بلوچ بود، فرمانده سپاه را کشت. این کار را به سخنرانی من ربط داده بودند. مرا به زندان بردند. از زندان به دادستان نامه نوشتم که تکلیف مرا روشن کنید. خودم را می‌شناختم و می‌دانستم مشکلی ندارم. وقتی وارد زندان شدم، دستگیری مفصلی از نیرو‌های سازمان شده بود. بدون اغراق ۷۰ یا ۸۰ نفر از نخبه‌های سازمان که در استان سیستان و بلوچستان فعال بودند ـ از دانشجو و استاد دانشگاه ـ دستگیر شده بودند. وقتی وارد زندان شدم، برخی از آن‌ها مرا می‌شناختند. یک‌سال عضو شورای سپاه در سیستان و بلوچستان بودم. پس از این‌که از اصفهان به سیستان رفتم، ما دو دسته شدیم که یک دسته به کردستان رفتند و یک دسته هم به سیستان و بلوچستان رفتیم. این‌ها در زندان فکر کردند من آمده‌ام از زندان بازدید کنم و بلند شدند. گفتم خودم زندانی هستم و دستگیر شده‌ام. ابتدا باور نمی‌کردند، ولی کم‌کم متوجه شدند. اواخر مرداد ۶۰، فردی به‌عنوان ارشاد برای نیرو‌های سازمان به زندان آمده بود تا ایدئولوژی اسلامی را آموزش دهد. این فرد نه بیانی داشت و نه مطالعه‌ای. تنها یک رساله خوانده بود آن هم در حد شکیات. این جلسات اجباری هم بود و همه ازجمله اساتید دانشگاه باید می‌آمدند و این حرف‌ها را گوش می‌کردند. دیدم وقتی این فرد شروع به حرف‌زدن می‌کند، بیشتر دستگیرشدگان را در اندیشه‌های خود تثبیت می‌کند. پیغامی به‌مسئولان زندان دادم که دیگر نمی‌خواهد شما مسئول ایدئولوژی بفرستید. روز بعد به زندانیان گفتم قرار است مزاحم وقت شما بشوم. به آن‌ها گفتم نخستین چیزی که ما از اسلام فرا گرفته‌ایم، اصل آزادی و لااکره فی‌الدین است. از این لحظه دیگر، کلاس ایدئولوژیک در این زندان‌ها معنا ندارد و اجباری نیست. دوستان می‌توانند به اتاق‌های خود بروند و هرکس دوست داشت می‌تواند شرکت کند. این کار برای این‌ها جدید بود، همه نشستند. بحث، قرآنی شد و به لطف خدا و برکت قرآن برای آن‌ها جاذبه داشت و دیدند چیزی فراتر از آموزه‌های سازمان است. استقبال کردند و گفتم می‌توانیم دو کلاس تشکیل دهیم، صبح‌ها قرآن و بعدازظهر‌ها نهج‌البلاغه. باور کنید با اشتیاق و شور آمدند. به من گفتند شما با ما غذا بخورید. محرم اسرار این‌ها شدم. به یکی از فرماندهان نظامی سازمان که در آنجا بود، گفتم می‌خواهی چه کنی؟ دوره، دوره‌ای نیست که مثل مهدی رضایی دستت را با آن حالت بگذاری و فکر کنی انقلابی بودن این است. او گفت این‌ها به من می‌گویند توبه کن، از چه چیزی توبه کنم؟ از نماز‌هایی که خوانده‌ام، از روزه‌هایی که گرفتم و این همه اخلاصی که نسبت به اسلام و انقلاب داشتم و یا از فعالیت‌های انقلابی‌ام توبه کنم؟ یعنی ما نمی‌دانستیم با زندانی چه کنیم و با نیروی انسانی چگونه برخورد کنیم. او زندانی ما بود، اما می‌خواستیم به اجبار به سمت و سویی ببریم که ناشی از بی‌تجربه‌گی و عدم اطلاع ما بود. درواقع فضایی گسترده شده بود، اما کادر‌های تأمین‌کننده نداشتیم. یکی از همین روزها، یک نفر از این زندانی‌ها که انصافاً نمازشب می‌خواند و از بچه‌های سازمان بود، به من گفت می‌خواهم ساعتی با شما صحبت کنم. در یک اتاق نشستیم. یکی از پاسداران که محافظ بود به من گفت حکم اعدام او آمده، مراقب باش ناگهان به تو حمله نکند. گفتم شما نگران نباشید. من این حرف‌ها را فقط برای خدا می‌گویم و در کمتر جایی گفته‌ام. او گفت تو آزاد می‌شوی و می‌روی.
من می‌خواستم بیوگرافی خودم را برای تو بگویم. چند لحظه بعد هم درِ اینجا را می‌زنند و مرا می‌برند تا اعدام کنند. خدا کند عین حرف‌های او را بگویم. او گفت مرا که می‌بینی در یک خانواده روستایی و نه از روستا‌هایی که شما در اطراف اصفهان می‌شناسید، بلکه در روستا‌های زابل به دنیا آمده‌ام. در چهارده‌سالگی پدرم را از دست دادم و سرپرست خانواده‌ای مرکب از مادرم و دو خواهر و یک برادر شدم، برادرم نیز امروز در گوشه زندان است. ما با فقر، فلاکت و بدبختی روزگار می‌گذرانیم و طعم فقر را خوب چشیدیم. من با وجود فقر و بدبختی و تأمین خانواده راهی دانشگاه تهران در پیش از انقلاب شدم.
فردی مذهبی و خداشناس بودم، درنتیجه به حسینیه ارشاد رفتم. با افکار دکترشریعتی آشنا شده و متحول شدم. فکر کردم باید هستی خود را در طبق اخلاص و عشق خدا به میدان رهایی مردم بیاورم. در جریان مبارزه فرا گرفتم و تنها خدا می‌داند تا به حال چه کرده‌ام. این هم که در حال حاضر گوشه زندان هستم تنها حسد، مرا به اینجا کشانده است ـ این را می‌خواهم بگویم که حاکمیت اگر اشراف نداشته باشد و نداند به‌دنبال یک بخشنامه در جامعه چه موجی برپا می‌شود، چه مصیبت‌هایی ایجاد می‌کند و وقتی عوارض آن را نشناسد چه مشکلاتی به‌وجود می‌آورد ـ او گفت نه دست به اسلحه برده‌ام و نه اسلحه داشته‌ام. فقط طرز تفکر سازمان برای من جذابیت داشت و پیش از این هم معتقد به مبارزه مسلحانه نبوده‌ام. الان هم حکم اعدام من صادر شده، اما می‌خواهم به تو بگویم چه می‌شد اگر این رژیم، ۵۰۰ هزار نفر مثل مرا که سرمایه این کشور هستیم، به دست فردی مثل تو می‌سپردند. آیا نمی‌توانستیم برای آبادی کشور کار کنیم؟ هم انگیزه داشتیم و هم اعتقاد و توانایی. الان که با تو حرف می‌زنم، همسرم در آستانه وضع حمل است و اولین فرزندم می‌خواهد به دنیا بیاید. از ما گذشت، اما تو برو به این مسئولان بگو که با کشتن مشکل حل نمی‌شود. در همین زمان درِ اتاق را زدند و او گفت خداحافظ، من رفتم پای چوبه دار.
● نام او را به یاد دارید؟
▪ نه، متأسفانه. او وقتی از درِ اتاق بیرون رفت، دوستانش فهمیده بودند می‌خواهند او را ببرند. او بسیار فرد متواضع و دوست‌داشتنی بود و از نهج‌البلاغه خطبه‌ای از برای دوستانش خواند و گفت ما شیعه علی هستیم. (من می‌خواهم این جمله‌ها ثبت شود.) شیعه علی همساز و همنوای با مصائب و مشکلات است. دوستانش می‌گریستند. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت اعدام شد. حالا من می‌خواهم این را بگویم؛ حاکمیت جمهوری اسلامی که می‌خواست اسلام را در این کشور جاری و ساری کند، متوجه این جریانی که در دل حاکمیت ریشه پیدا کرده بود، نشد؛ توسط این پدیده، همه خاکریز‌ها مثل امریکا و اسراییل و همه نهاد‌های امپریالیستی و صهیونیستی کان لم یکن تلقی شده بود و تنها خاکریز سازمان مانده بود که فتح شود و در پی تفکر فتح خاکریز بود که به بزرگان نیز کشیده شد. بالاخره این‌ها ایرانی بودند. من در آن زندان ماندم و قرآن و نهج‌البلاغه را هم خواندم. دستگیری من قضایی نبود. روزی که می‌خواستند مرا آزاد کنند، زندانیان برای خداحافظی به صف ایستاده بودند. آن‌ها گفتند ما برای مقامات قضایی استان می‌نویسیم که هزینه بلیط هواپیما را بپردازیم تا شما بیایید و هفته‌ای یک جلسه قرآن برای ما داشته باشید. من بحث فردی را نمی‌کنم، بحث واقعیت است. زندانی حاضر بود از جیب خود بدهد برای این کار، چون باور داشت، این نفسی که از قرآن و نهج‌البلاغه می‌گوید، احساسی دیگر دارد و تحقیر انسان را در نظر ندارد. من چیزی از قرآن و نهج‌البلاغه نمی‌دانستم و نمی‌دانم، اما از اساتید شنیده بودم و توضیحات آن‌ها را بیان می‌کردم. این اظهار شیفتگی آن‌ها از موضع نفاق نبود. یک روز به آن‌ها گفتم فضای سیاسی خیلی مشوش‌تر از این حرف‌هاست و تحلیل زیادی می‌خواهد تا ما ابزار منویات دیگران نشویم. این اثر عجیبی روی این‌ها گذاشته بود. در هر حال ما با کمترین هزینه می‌توانستیم میزان خشونت‌های سی‌خرداد ۶۰ را کم کنیم. البته ناگفته نماند بسیاری از پیش‌کسوتان انقلاب، زحمت کشیدند تا این جریان فتح خاکریز و جریان مجاهدین به اینجا کشیده نشود، ولی متأسفانه گوش شنوایی نبود، نه در سازمان و نه دست توانایی در این طرف بود. یک مورد دیگر هم بگویم، در سیستان و بلوچستان بودم. خدا رحمت کند دوستانی را که با اخلاص آمده بودند که به یاری مردم سیستان و بلوچستان در قالب تشکیل سپاه بپردازند، فعالیت‌هایی می‌کردند. من هم عضو شورای مرکزی سپاه سیستان و بلوچستان بودم. یک شب، یک نفر آمد و گفت آقای دردکشان لطفاً بیایید. رفتیم به یکی از اتاق‌های سپاه که پیش از آن متعلق به ساواک بود. دیدم یک بچه ۱۴ ساله را شکنجه می‌دهند. دو نفر از تهران آمده بودند. دیدم پوست این بچه ۱۴ ساله بلوچ را کنده‌اند. بچه ضجه می‌زد و گریه می‌کرد، ولی این بی‌انصاف‌ها شکنجه می‌کردند. مات و مبهوت مانده بودم. فردای آن روز آقای خامنه‌ای به سپاه آمدند و من همین مطلب را به ایشان گفتم. وقتی این مسائل از سپاه بیرون می‌رفت، به اشتباه تلقی می‌شد که ازسوی حاکمیت این کار‌ها صورت می‌گیرد، اما حاکمیت آنجا امثال حاج محمود اشجع بود که خودش از زندانیان سیاسی بود. او اصلاً آدمی نبود که چنین حرکات خشنی انجام دهد. او فرمانده سپاه بود، ما هم از شکنجه بیزار بودیم، اما این‌ها را باید درست کالبدشکافی کرد. من نمی‌خواهم بحث را مطلق کنم و دست‌های نامرئی و مرئی را بگویم. خیر، مشخص است که سازمان سیا، اینتلیجنت سرویس و موساد که در زمان شاه پایگاه‌های جاسوسی در نوار‌های مرزی ما داشت، گرچه به ظاهر دیده نمی‌شدند، اما همه این‌ها حضور داشتند و ما این درک را نداشتیم. این‌ها چه کسانی بودند که در قالب محاسن و چهره مذهبی می‌آیند و در خود سپاه شکنجه می‌دهند و همین خبر شکنجه را بیرون می‌بردند، اما نمی‌گویند چه کسی شکنجه کرد؟ می‌خواهم این را بگویم که آن‌قدر به این مسائل دامن زدند و از هم کد آوردند که کار به ۳۰ خرداد کشید.
پیش از رفتن رجوی و بنی‌صدر، یکی از دوستان ما می‌گفت: "رفته بودم اوین سر بزنم، یکی از آدم‌های موثر در بازجویی‌های اوین در جریان گروه‌ها و گروهک‌ها ـ که این مسئله مربوط به نیرو‌های امنیتی می‌شود تا بروند و او را پیدا کنند ـ مرا دید و گفت بیا برویم و مرا به بازجویی یکی از اعضای سازمان برد. او گفت این را بزن. من همان لحظه، یاد زندان‌های پیش از انقلابم افتادم. گفتم من این کار را نمی‌کنم. خودش شروع به شکنجه‌کردن طرف کرد و حتی آب‌جوش روی دست و پایش ریخت که برای من خیلی وحشتناک بود. این فرد که این‌گونه شکنجه می‌کرد، همان کسی بود که رجوی و بنی‌صدر را فراری داد. " او از نفوذی‌های سازمان در کادر امنیتی اوین بود. آن فرد زنده و الان هم در پاریس است. البته نمی‌خواهم بگویم همه مشکلات از آن طرف بوده است، واقعیات را کمابیش می‌دانیم. اما این مستندسازی‌ها، غفلت از واقعیات انقلاب و سرنوشت مردم و خلاصه‌شدن در باتلاق درون و به خود پرداختن این فاجعه را رقم زد. این کدسازی‌ها و این‌که از ما چقدر کشتید پس ما باید مبادرت به خونخواهی کنیم، باعث این مسائل شد.
● البته گفته می‌شود تعدادی از هواداران مجاهدین پیش از ۳۰ خرداد ۶۰ کشته شدند.
▪ بله، ولی...
● البته در گفتگو‌هایی که شد، می‌گویند کار حاکمیت نبوده است.
▪ مگر داستان شکنجه در سیستان و بلوچستان چه بود؟ اتفاقاً کار از داخل حاکمیت بود، ولی مجریان آن چه کسانی بودند؟ آیا عوامل مخلص حاکمیت راضی به این کار بودند؟ اما وقتی دست به اسلحه برده شد و هر آدمی را در کوی و برزن زدند، برخورد با آن‌ها متفاوت و فضا دگرگون شد.
من در راستای عدم‌پختگی و بی‌تجربگی سازمان می‌خواهم بگویم که ماهیت سازمان پس از ۱۳۵۴ همین ماهیت را داشت که نیروی خود را در عراق بیچاره کرد و به آن‌ها رحم نکرده و شکنجه و سلول را به آن‌ها ارزانی داشت و.... این عدم تحمل در برابر انتقاد یک نیرو که از همه‌جا رانده شده و تبدیل به ابزاری بی‌چون و چرا در دست آن‌ها به‌عنوان تشکیلاتی آهنین شده، همه ما می‌دانیم که این حاکمیت فرد است. او که نمی‌تواند به نیروی خود رحم کند، می‌خواهد به نیروی مقابل رحم کند. این طرف هم فاتحین خاکریز این‌گونه رفتار می‌کردند. افرادی مثل آیت که دقیقاً مجری منویات حزب زحمتکشان بود و دکتر بقایی معلوم‌الحال که زمینه‌ساز ۳۰ خرداد شدند که تا حدی در گفت‌وگوی پیشین آمده است. این‌ها این بدعت را در این نظام گذاشتند. قرار نبود ما جمهوری اسلامی ایجاد کنیم که حاصل و ثمره آن برادرکشی و دین‌گریزی باشد. باید دید چه عواملی آمدند و سازمان را تحریک کردند، علاوه بر استعدادی که در ذهنیت رجوی بود و یک‌سری عوامل در دل حاکمیت، برای این‌که قدرت را به انحصار خود در بیاورند، خاکریز را فتح کردند. حاصل این شد که خوب‌های امت و هواداران خوب و متدین، اما ناپخته رفتند. باید پرسید جناب آقای رجوی شما که می‌خواستید با جمهوری‌اسلامی و نظام مبارزه مسلحانه کنید، چرا این‌قدر سرباز پیاده را با خود همراه کردید و افرادی را که آمادگی این کار را نداشتند به بن‌بستی کشاندید که چاره‌ای نداشته باشند؟ افرادی اعدام شدند که من نمی‌دانم برای آن چه جوابی هست. همه آن هم به حساب امام واریز شد. در روند قضایا این‌گونه شد که گفتند امام ـ البته زبان من نمی‌چرخد که این حرف را بزنم، چون به امام علاقه وافری دارم ـ مسبب این کارهاست. کسانی کشته شدند که انصافاً نباید کشته می‌شدند، به‌قدری این خانواده‌های مذهبی، داغدار بی‌کفایتی‌های ما شدند. آیا این انصاف بود که نیرو‌ها را انسان پای کار بیاورد و در منظر به‌عنوان نیروی سازمان متجلی کند، بعد وارد فاز مسلحانه کند، بدون این‌که این نیرو از فاز مسلحانه اطلاع داشته باشد و بعد به‌راحتی این نیرو را به‌دست این طرفی‌هایی بدهد که تنها یک چیز می‌فهمیدند که شهید بهشتی و محمد منتظری به همراه ده‌ها نفر دیگر کشته شده، پس باید این‌ها را کشت و جریانی هم بهانه‌ای برای قلع و قمع و این کشتار بی‌حساب و کتاب به دستش بیاید.
تحلیل این‌که چرا سازمان به فاز مسلحانه کشیده شد و چه عواملی سازمان را به این‌سو سوق دادند و حاشیه حاکمیت آن را به این سمت و سو کشاندند، داستان دارد. انصافاً شهید بهشتی به‌هیچ‌وجه نه به لحاظ تئوریک و بینشی موافق نبود چنین وضعیتی در کشور رخ دهد، ولی حزبی سراسری به‌نام جمهوری اسلامی سامان داده بود با کاستی‌های خاص خود، به‌طوری‌که در اصفهان این حزب مسئله‌دار شد و نیرو‌های انقلابی فکر کردند اگر جلوی حزب جمهوری اسلامی در اصفهان نایستند، به انقلاب خیانت کرده‌اند. می‌خواهم این نتیجه را بگیرم که فضا، فضایی نبود که حاکمیت با عزم جزم و با برنامه از پیش تعیین‌شده بخواهد سازمان را منکوب کند. ازسویی در خود سازمان هم از لحاظ بدنه ـ در دنیای ذهنی‌اش ـ براندازی جایی نداشت. من بدنه را می‌شناختم. بسیاری از بچه‌های مخلص بودند. برای نمونه شهید مهدی یزدان‌پناه از بچه‌های کشاورزی کرج بود. او از مسئولان واگذاری هیئت‌هفت نفره کردستان هم بود و در آنجا به دست کومله و یا دموکرات شهید شد. او به من گفت بچه‌های سازمان خیلی عالی کار می‌کنند. او از متشرع‌ترین، متدین‌ترین و خط‌امامی‌ترین نیرو‌های انقلاب بود. او، چون به تعالی می‌اندیشید می‌خواست دستی برای این‌ها باز کند، البته برای بدنه وگرنه روی رجوی تحلیل داشت. او نمی‌خواست ابزار سازمان شود. در مدت یک ماهی که من در بین زندانیان بودم، علقه و عاطفه‌ای بین ما ایجاد شده بود. اگر دست من بود ۹۰درصد این‌ها را آزاد می‌کردم تا به زندگی‌شان برسند. این روند تفکر فتح خاکریزی، روز به روز به‌دلیل عملکرد سازمان قوی‌تر شد و در دل حاکمیت تثبیت شد، در این راستا بود که خیلی از نیرو‌های اصیل حاکمیت، یا شهید شدند و یا منزوی.
این در شرایطی بود که کشور ما در آتش جنگ تحمیلی می‌سوخت و همزمانی این مسائل مزید بر علت شد که توده‌های مردم نتوانستند محلی از اعراب برای سازمان قائل شوند. مردم می‌دیدند جوانانشان به جبهه می‌روند تا خطر آن تهاجم را رفع کنند و استقلال و آزادی ایران را حفظ کنند، آن‌وقت در کوی و برزن شهر‌ها ترور می‌شدند.
مردم به‌طور طبیعی این‌گونه قضاوت می‌کردند که مجاهدین همراه با صدام عمل می‌کنند، بنابراین دیگر سابقه اسلامی سازمان و تفکر آن‌ها موضوعیت پیدا نمی‌کرد و تنها به‌عنوان تروریست شناخته می‌شدند. از این‌رو در کوچه و خیابان مردم شعار می‌دادند؛ "منافق مسلح، اعدام باید گردد" سازماندهی این شعار‌ها هم با فاتحین خاکریز بود. ما در اصفهان شاهد بودیم، چه کسی در این میان استفاده برد، آیا آقای رجوی به مقصود خود رسید؟ یا این‌که کشور معطل شد و بعد انقلاب گریزی و دین‌گریزی در این کشور به‌وجود آمد. وقتی دو ـ سه نفر از یک خانواده اعدام می‌شدند، دیگر چه انگیزه‌ای برای دیگران می‌ماند که بیاید مسلمانی بشود از نوع مبارز. من یقین دارم این حرکت‌ها، در کشور سازمان‌یافته بود که نسل بعدی را از اندیشه انقلابی منصرف کند. بهترین سوژه در این زمینه سازمان بود، این‌که سازمان را درگیر نظام کنند. هم نظام را از پای درآورند و هم سرنوشت سازمان آن‌گونه شد که می‌بینیم. در خود سازمان هم ریزش نیروی گسترده‌ای شکل گرفت و هر انتقادی در درون سازمان با حذف و سرکوب روبه‌رو می‌شد که بخشی از آن‌ها در گفتگو با آقایان دکتر محمدی، سعید شاهسوندی، دکتر رفیعی و... آمده است. در این راستا بود که همه دستاورد‌های بنیانگذاران نیز در جامعه ما پایمال و مانع رسیدن آن‌ها به دست مردم شد. با این وصف، دیگر چه کسانی می‌توانند در این کشور ادعا کنند و به تشکل‌های معنادار اعتقادی و ایدئولوژیک تن بدهند. به دلیل همین عملکرد، اصل مکتب هم زیر سوال رفت. بسیاری توانستند بگویند اسلام، مکتب پرورش انسان و مبارزه نیست و مجاهدبودن هم یعنی همین مسائل جنجال‌آفرین را دامن زدن.

 امید است بپذیرید این دستاورد‌ها ادامه داشته باشد. با تشکر از وقتی که به خوانندگان چشم‌انداز ایران ارزانی داشتید.


منبع: ماهنامه چشم انداز ایران

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از ویستا، کدخبر: ---، vista.ir

اخبار مرتبط
خواندنیها-دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین