شعارسال:راجر اسکروتن بلندپایهترین وارث فلسفه راستگرایانه در دوران معاصر ماست. او را با تسامح میتوان بقیهالسیف زرادخانهای دانست که ایمانوئل کانت پایهگذار آن بود. اسکروتن با ایستادن روی شانه غولهایی نظیر ایمانوئل کانت و باروخ اسپینوزا و ادموند برک چشماندازی وسیعتر از آنان را مشاهده میکند و با این شهود به کارزاری پا میگذارد که سوی دیگر آن را چهرههایی چپ نظیر تری ایگلتون، توماس پیکتی و ژیژک تشکیل میدهند. او در این کارزار با نوشتن رساله مهم «معنای محافظهکاری» به دیدگاه راستگرایانه خود وضوح بخشیده است و با عینک محافظهکاری و اومانیسم به مسائل فرهنگی نگریسته است. او در این رساله بر آن است که نگرش مارکسیستی که میخواهد به ما بگوید فرهنگ از کجا میآید، نمیتواند به ما در ارتقای ظرفیتهای فرهنگ کمک کند.
اسکروتن در کارزار با مارکسیسم و چپگرایی، پرمدعا و جنگجو و بیتعارف ظاهر میشود. او چند سال پیش در یک مناظره با تری ایگلتون به او درباره جدی بودن مفهوم راستگرایی و مصداق راستگرایان و جعلی بودن آن در مورد چپگرایی و چپگرایان اینگونه تذکر میدهد: «اگر بگویید ما چپگرایان همیشه این کار را کردهایم یا ما در جریان چپ اینگونه فکر میکنیم عضویت یک جامعه جاافتاده را پذیرفتهاید. ولی اگر من بگویم "ما راستگرایان" حتی اگر جملهام را تمام نکنم به دردسر میافتم، چون جامعه راستگرایان جامعه مجازی نیست. بنابراین علت اینکه میتوانید بگویید به جامعه چپگرایان تعلق دارید، این است که به نظر من از اساس نباید وجود داشته باشد.»
این سلحشوری در دفاع از لیبرالیسم در بریتانیا وقتی باارزش میشود که بدانیم تمام دپارتمانهای علوم انسانی در دانشگاههای بریتانیا در تسخیر مارکسیستها است و راجر اسکروتن تقریبا یگانه مدافع سرمایهداری و محافظهکاری در عرصه دانشگاهی انگلستان است و همین واقعیت او را برجسته و پراهمیت میسازد.
راجر اسکروتن با نگارش رساله «تاریخ مختصر فلسفه جدید» رویکرد تحلیلی خود را در تاریخ اندیشه مدرن بسط میدهد. او در این کتاب از منظر تحلیلی، تصویری از تاریخ فلسفه جدید را از دکارت تا ویتگنشتاین به دست میدهد. او شخصیتهای اصلی و دغدغههای عقلانی مهمی را که، از دکارت به بعد فلسفه غربی را شکل دادهاند، معرفی کرده است. اسکروتن در این کتاب به تشریح مضمون استدلالها و نتایج فلسفی آنها پرداخته است.
تاریخ مختصر فلسفۀ جدید کتابی است مختصر و روان و درعینحال دقیق و پرمطلب که خواننده را بهنحوی جدی با مباحث مهمترین فیلسوفان معاصر درگیر میکند. شایان ذکر است اسکروتن با نوشتن رساله «فرهنگ اندیشه سیاسی» نیز گام دیگری در راستای تدوین بصیرتی لیبرال برداشته است. از زاویه دیگر باید اسکروتن را مدافع پرشور علوم انسانی در برابر تمایل علمزدگی و چپزدگی ارزیابی کرد. در واقع او اصرار بیوقفهای در نگهداشتن فلسفه بهمثابه پایه و مایه علوم انسانی دارد. نکتهای که باعث میشود اسکروتن در سلسله صحابه صالحه لیبرالیسم اعتدالی از دکارت تا هایک قرار گیرد.
اما یکی از کتابهای کمتر مورد توجه قرار گرفته او رساله «متفکران چپ نو» است که بهتازگی به همت انتشارات مینوی خرد به فارسی برگردانده شده است. این کتاب بسیار مهم که در ایران مورد تغافل واقع شده است، در دهه هشتاد میلادی، به زبانهای عجیب و غریبی نظیر لهستانی، کرهای، پرتغالی و چینی ترجمه شده است. راجر اسکروتن در این کتاب دست به تبارشناسی چپ نو میزند و این نکته را مورد تدقیق قرار میدهد که چهرههای چپ و جریان چپگرایی از زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تا به امروز چه مسیری را طی کرده است و چرا برخلاف توصیه کارل مارکس در دفاع از حقوق طبقه کارگر، به دفاع از حقوق مهاجران، همجنسگرایان و زنان تمایل پیدا کرده است.
اسکروتن برای پاسخ دادن به این مسئله به چهرههایی نامداری نظیر ژان پل سارتر، میشل فوکو، یورگن هابرماس، گئورگ لوکاچ، لویی آلتوسر، آلن بدیو و اسلاوی ژیژک میپردازد. او در این کتاب نیز پرمدعا و ماجراجو ظاهر میشود و به گفته خودش خواننده از اولین صفحات کتاب او متوجه خواهد شد که نویسنده هیچ ابایی از بیان عقاید واقعی خود ندارد و به عنوان مثال به دستگاه مهملبافی فریبنده و غریب ژان لکان و استراتژی زمینسوخته ادوارد سعید در حمله به میراث استعماری میپردازد و آنها را از دم تیغ نقد تند خویش میگذراند تا افسون زبان پیچیده و مبهم چپ نو را از اعتبار بیندازد.
کتاب «متفکران چپ نو» منهای مقدمه و نمایه از نه بخش تشکیل شده است: «چپ چیست؟»، «بیزاری در بریتانیا: هابزبوم و تامپسن»، «حقارت در آمریکا: گالبرایت و دورکین»، «حریت در فرانسه: سارتر و فوکو»، «ملال در آلمان: به قهقهرا تا هابرماس»، «مهمل در پاریس: آلتوسر، لکان و دلوز»، «نبردهای فرهنگی در ستاسر دنیا: چپ نو؛ از گرامشی تا سعید»، «کراکن بیدار میشود: بدیو و ژیژک» و «راست چیست؟» بخشهای این کتاب را تشکیل میدهد. خواندن عنوان همین بخشها کافی است تا خواننده متوجه شود اسکروتن قرار است چگونه شمشیر نقد خویش را از نیام بیرون کشد و به صفوف بههمپیوسته چپهای قرن بیستم از شرق تا غرب عالم شبیخون بزند و اردوگاه آنان را متشنج سازد.
اسکروتن در بخش نخست کتاب به تبیین نفیباوری چپ نو جهت از میان بردن نظم بورژوایی و حرکت ظفرمندانه به سوی هیچانگاری و خلأ میپردازد و مینویسد: «این نفیباوری بنیادین را در آثار بسیاری از نویسندگانی که در این کتاب به آنها پرداختهام میتوان یافت. نفیباوری آنها ندایی معترض و مخالف است، فریادی در رد هر آنچه واقعی است، به نفع هر آنچه ادراکناپذیر است.» (صفحه ۳۰) او در بخش دوم به بررسی آراء و آثار دو تن از چهرههای چپ بریتانیا میپردازد که اگر چه تاریخنگار هستند، اما جامعه کتابخوان انگلیسی آنها را تا به سطح رهبران فکری برکشیدهاند. از نظر نویسنده کتاب، هابزبوم و تامپسن به عنوان تاریخنگاران مارکسیستی، بیش از آنکه تاریخنگاری کنند، تاریخنگاری مارکسیستی کردهاند. «تاریخ مارکسیستی بهمعنای بازنویسی تاریخ با اولویت طبقه است. لازمه این بازنویسی ترسیم چهرهای است شیطانی از طبقه بالادست و تصویری احساسی از طبقه پاییندست.» (صفحه ۴۷)
اسکروتن پس از باز کردن مشت مورخان چپ انگلیسی، به آن سوی اقیانوس اطلس میرود تا به مارکسیستها در آمریکا - که او آنها را اقتصاددانانی طعنهزن، بذلهگو و سرگرمکننده مینامد - نیز پرداخته باشد. گالبرایت و دورکین در این بخش مطمحنظر اسکروتن قرار دارند. چهرههایی که اسکروتن درباره آنها اینچنین مینویسد: «در شخصیتهای گالبرایت و دورکین ظهور یک تشکیلات لیبرال ستیزهطلب در آمریکا نمایان است. هر دوی ایشان مردان زیرک و بااستعدادی بودند. هر دوی آنها شوالیهوار در کار تحقیق جدی بودند. هر دو از پاداشهای عظیمی کیفور شدند که فقط به کسانی تعلق میگیرد که فرهنگ قدیم خانواده، بنگاه کسبوکار، خداوند و پرچم را براندازند. نگاهی دقیقتر در استدلالهای آنان بیندازید و بسیار میانبرها، زبانبازی و تحقیر دیدگاههای مخالف خواهید یافت. اینان بهرغم همه زیرکیشان هیچ کمکی به یافتن پاسخ برای مسائل فکری واقعی نکردند.» (صفحه ۱۰۳)
اما هرگونه تاریخنگاری اندیشه چپ نو بدون عزیمت به پاریس ناقص خواهد بود. به همین دلیل اسکروتن نیز بار دیگر به اروپای غربی بازمیگردد تا آراء و آثار سارتر و فوکو و تاثیرات آنها را در میانه قرن بیستم بررسی کند. نویسنده کتاب درباره سارتر چنین نتیجهگیری میکند: «از دریچه آثار سارتر که به گذشته و به فرانسه قرن بیستم بنگریم: بیدرنگ به دو ویژگی ممتاز چپ فرانسوی برمیخوریم: عداوت و حرارت انقلابی. یأس عمیق در مواجهه با واقعیت و میل سوزان به فروریختن آن به نام آرمانشهر، از زمان ژاکوبنها تا به همین امروز، موضع پیشفرض تفکر چپ در فرانسه بوده است.» (صفحه ۱۴۳) اسکروتن درباره میشل فوکو نیز ارزیابی مشابهی دارد و مینویسد: «او همپای سارتر در جهنم پای گذاشته بود. چپگرایی ستیزهجو فوکو نه انتقاد از واقعیت، که سنگری در برابر آن بوده است، خودداری از پذیرش اینکه نرمالیته، با وجود همه کاستیهایش، همه چیزی است که در اختیار داریم.» (صفحه ۱۶۶)
بخش پنجم محملی برای یورش اسکروتن به مارکسیستهای فرهنگی در آلمان است. او ابتدا به خدمت گئورگ لوکاچ میرسد و نگاه او را تکبعدی و نقدهای او را هتاکیهای سیاه و سفید مینامد و مینویسد: «نقد ادبی اگر تعامل فعالی با یک فکر یا احساس بیرون از خود نداشته باشد، ارزشی ندارد.
در نظر لوکاچ، همچون همه کمونیستهای بهراستی مکتبی، همچو تعاملی محال بود و به همین خاطر نقد او پوچ، بیفکر و در نهایت به سبب آن شوق به تفتیش عقایدی که در آن موج میزند مشمئزکننده است.» (صفحه ۱۹۵) اسکروتن سپس از خجالت مکتب فرانکفورتیهایی نظیر هورکهایمر و آدورنو درمیآید و در نهایت درباره یورگن هابرماس مینویسد: «هابرماس پس از اینکه همه واقعیتها را به نفع انتزاعات بروکراتیک کنار میزند و رد میکند، دیگر نمیتواند بگوید که قرار است در مورد چه چیزی گفتوگو کنیم. اگر پیام صرفا این باشد که بیایید گفتوگو کنیم، شک دارم که برای رساندن این پیام چندین و چند جلد کتاب با زبان فنی و مغلق لازم بوده باشد.» (صفحه ۲۲۵)
پرداختن به آراء و آثار آلتوسر و لکان و دلوز در بخش ششم کتاب، منتقدانهترین حالت قلم نویسنده را به نمایش میگذارد. ابتدا اسکروتن راز محبوبیت آلتوسر را چنین عنوان میکند: «همعصران پاریسی آلتوسر او را تحسین میکردند. کسانی که در آن زمان، داشتند دستگاه مهملبافیای سر هم میکردند که بتواند امکان استدلال عقلانی را از بین ببرد و هر پرسش و مسئلهای را، هر قدر هم که مسئلهای دانشگاهی باشد، مسئلهای سیاسی بنماید.
به لطف دستگاه مهملبافی میتوانستید در کار تولید کار فکری غوطهور شوید و باور داشته باشید که از همین الان جزئی از انقلاب هستید. لازم نبود بپرسید که انقلاب به چه معنا است یا به چه کار میآید. هیچ چیز معنا ندارد و همین انقلاب است، یعنی دستگاهی برای از بین بردن معنا.» (صفحه ۲۴۶) در گام بعدی موشکافی از اندیشه لکان در دستور کار اسکروتن قرار میگیرد، اندیشهای که اسکروتن آن را نشخوار فکری مینامد و در گام سوم پردهبرداری از نحوه نویسندگی دلوز در دستور کار اسکروتن قرار میگیرد و با بیانی صریح مینویسد: «از دل دستگاه مهملبافی دلوزی یک سبک آکادمیک جدید سربرمیآورد که نحو را بدون معناشناسی دارد. به این ترتیب است که سبک نوشتار و اندیشه این امکان را به وجود میآورد که اندیشه و غیراندیشه در میدانی برابر به رقابت برخیزند. این گفتمان آکادمیک در واقع یک جور بازی است، یک جور خودنمایی است.» (صفحه ۲۷۵)
بخش هفتم کتاب، گستره بررسی چهرههای چپگرا را از غرب به سراسر جهان بسط میدهد و از گرامشی ایتالیایی تا ادوارد سعید خاورمیانهای را در بر میگیرد. بخش هشتم به مدعیات تازه چهرههای مارکسیست اعم از آلن بدیو و اسلاوی ژیژک میپردازد. بخش نهم و پایانی کتاب نیز بر عکس هشت بخش پیشین که سلبی نوشته شدهاند، با رویکردی ایجابی به رشته تحریر درآمده است تا به مخاطب خود بگوید راستگرایی چیست؟ هر چند همچنان در بند پرسش چپگرایی چیست، میماند. راجر اسکروتن در سطور پایانی کتاب، هدف از مساعی خود در برملاکردن شیوه و روش مسحورکننده و مرعوبکننده چپها را اینچنین جمعبندی میکند: «در این کتاب کوشیدم همانند افلاطون بار استدلال را به شانه به وجودآورنده بار مسئولیت آن برگردانم. البته همچون افلاطون، من نیز میدانم که چپها هرگز پذیرای این بار مسئولیت نخواهند شد.» (صفحه ۴۰۲)
شعار سال،با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه سازندگی ،تاریخ انتشار: 7 اردیبهشت 1398،کدخبر: 4640 ،www.sazandeginews.com