پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۱۰۷۱۸
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱۳۹۹ - ۱۶:۳۰
از هزاران کسی که می‌نویسند تنها آن‌هایی لقب نویسنده می‌گیرند که کلماتشان حتی پس از مرگ کاتب، نمی‌میرد و دست به دست تاریخ را تجربه می‌کند. می‌شود شهریار بهجت تبریزی که وقتی دلش می‌خواهد مدیحه‌ای برای رئیس بانک کشاورزی سبزوار یا آقای موسوی اردبیلی بسراید تکیه می‌دهد به مخده‌ها و کنار سماور نیکلای یک شعر مکانیکی خوش قافیه از دهنش می‌ریزد روی کاغذ.
شعار سال: یکی می‌شود ایرج جنتی‌‌عطایی که آنقدر عاشق فوتبال است که دائم جمعه‌‌ها می‌‌رود امجدیه و بعد از تماشای بازی‌‌های تیم محبوبش «گارد» دهداری، آنقدر بازیکنانش را دوست دارد که همه‌‌شان را از رختکن مستقیم می‌‌برد خانه‌‌اش و خاتونش به درمان پاهای خسته و بادکرده بازیکنان مورد علاقه شاعر می‌‌پردازد؛ یکی هم می‌شود آقای جمالزاده که وقتی در سی اردیبهشت ماه 1326 از تهران به پاریس می‌‌پرد در فرودگاه مهرآباد به مخبر روزنامه اطلاعات می‌‌گوید: «به هر مجلسی وارد شدم جز اختلاس و ارتشا و احتکار نشنیدم!» آقای جمالزاده که آن روزها از طرف دولت ایران برای تکمیل «قانون کار» به تهران دعوت شده بود در سفری به مناطق کارگری خوزستان، اصفهان و شیراز، گزارش‌‌های مفصلی از اوضاع اقتصادی- اجتماعی کارگران ایران تهیه کرد و تمام پژوهش‌‌هایش را به «دفتر بین‌المللی کار» در پاریس برد که 16 سالی بود در آنجا مشغول کار بود. او در این سفر با استنتاج از چندصدهزار برگه تحقیقاتی که در سازمان جهانی کار وجود داشت، کتابی تحت عنوان«ساختمان اقتصادی اجتماعی ایران امروز» به زبان فرانسه نوشته و به تهران آورده بود تا چاپش کند. نویسنده «یکی بود یکی نبود» گفته بود: «در هرکجا رفتم، در هر مجلسی وارد شدم، با هر کس هم‌صحبت شدم، از اغتشاش امور و مخصوصاً امور اقتصادی شاکی هستند؛ سه کلمه منحوس احتکار، اختلاس و ارتشا، در تمام دهان‌‌ها بود. ایرانیان پاک و وطن‌‌پرست باید یکی از اصول دین خود را به پرهیز و تنفر از اینگونه اشخاص قرار دهند، حتی دست دادن و نشست و برخاست و مجالست و مؤانست با آنها را بر خود حرام بشمارند. به آنها دختر ندهند.»

 یکی می‌شود شهریار بهجت تبریزی که وقتی دلش می‌‌خواهد مدیحه‌‌ای برای رئیس بانک کشاورزی سبزوار یا آقای موسوی اردبیلی بسراید تکیه می‌‌دهد به مخده‌‌ها و کنار سماور نیکلای یک شعر مکانیکی خوش‌‌قافیه از دهنش می‌‌ریزد روی کاغذ و البته شعرهای مهمش به قول خودش به تمامی الهام است؛ یکی هم می‌شود رهی معیری که همیشه به آقای تجویدی می‌گفت: «شاعر هر لحظه که اراده کند نمی‌تواند شعر خوب بسازد. شعر مثل باران است باید بر سر و روی شاعر ببارد.» آن شاعر کشیده‌‌قامت چشم‌‌آبی چندان در میان دلدادگانش واله و شیدا داشت که هر روز ده‌‌ها نامه عاشقانه به دفتر تهران‌‌مصور می‌‌رسید و او هنوز دل در گرو عشق قدیمی داشت؛ روزهایی که مخدر را ترک می‌‌کرد یک ترازو و یک گلوله کاموا خریده بود و گذاشته بود جلویش. هر روز هنگام رفتن سمت منقل، کمی از کاموا را می‌برید و دور می‌‌انداخت و سهمیه آن روزش را وزن می‌‌کرد؛ به مرور آنقدر از کاموا برید که روز آخر به یک ماش رسید و تریاک و سیگار را برای همیشه ترک کرد.

 یکی می‌شود محمود دولت‌‌آبادی که نمی‌‌گذارد زار و زندگی‌‌اش مثل آل‌احمد و ساعدی با معاشرت‌‌های بی‌در و پیکر، هدر برود و برای نوشتن داستان‌‌هایش عین یک کارمند وقت‌‌شناس «زمان» ثابت اختصاص می‌‌دهد و اگر در اتاق دیگر منزلش هم ببیند که پدرش در حال جان دادن است همین سوگواری و اندوه سازنده را به رمان در حال نگارشش پیوند می‌‌زند تا از ته و توی جگرش فریاد بزند؛ رمان‌‌نویسی که ممکن است در اواخر دهه چهل هر سال فقط یکی دوبار از خانه بزند بیرون اما تایم ساعدی و آل‌‌احمد با ولنگاری در منازعات و معاشرت‌‌های سیاسی هدر می‌‌رود. یکی هم‌‌می‌‌شود سرگئی الکساندرویچ یسه‌نین شاعر موردعلاقه من که یکی از شعرهایش را با خون خود می‌‌نویسد؛ وقتی در مسافرخانه پرت لنینگراد، جوهر پیدا نمی‌‌کند برای یادداشت شعرش، رگش را می‌‌زند تا با سرخی نمادانگارانه آن مایع لزجِ اغماآورنده، شعری ماندگار بنویسد که حالا بعد از 90 و بوقی، من دیوانه در این‌سوی دنیا با خواندنش کفری می‌‌شوم. ‌شاعر انقلابی روسیه، چنان ویران و مرگ‌اندیش شده که در سی‌سالگی و بعد از آنکه نمی‌تواند خود را زیر قطار بیندازد، کنار آب‌گرمکن اتاق نمره 25 هتل «آن‌گه‌له‌تر» در یکی از مسافرپذیرهای گندِ لنینگراد، خود را دار می‌‌زند. شاعر آتشین‌‌مزاجی که در روسیه طاعون‌زده آن سال‌ها آن همه شعر و داستان و فولکلوربازی درباره ایران ما، خراسان ما، شیراز ما قلمی می‌‌کند و قطعه «ایران، میهن فیروزه‌فام فردوسی» حتی لقلقه زبان سیاستمداران صورت‌سنگی بزرگی همچون برژنف رئیس ابروکلفت آن جماهیر ابرقدرت در هنگام بازدید از تهران می‌‌شود؛ شعر ممنوعه‌ای که حتی وقتی از زبان صدر هیأت‌رئیسه شوروی زمزمه می‌شود همراهان کله‌گنده امنیتی‌اش اخم و تخم می‌کنند که مگر ما خود شاعر افسانه‌ای کم داریم؟ چرا به جای فردوسی از پوشکین نمی‌خواند؟ آن شاعر انقلابی روس -پیش از آنکه قربانی انقلاب آزادی‌کش استالین شود- در «مردکان» نزدیک باکو، با نجوای نام «شاهانه» از دست رفت و شاهانه نام دختری ایرانی بود که شاعر دیوانه‌ سال‌هایی پر‌بها از عمر کوتاهش را در حوالی خانه او معتکف شده بود. تمام داستان‌ها و آثار تغزلی و ستایش جانگدازش از شاهنامه و فردوسی، تنها به خاطر شاهانه بود که اصلیتی ایرانی داشت. و آخرش فراق شاهانه او را کشت.

 یکی می‌شود رضا کمال شهرزاد نمایشنامه‌نویس قهاری که سال 1316 طی مراسمی شاهانه و در حالی که جامه‌ای ابریشمین پوشیده بود و دورتادورش را رایحه محشر عطرهای افسونگر گرفته بود دست به انتحار می‌زند و یکی هم می‌شود دکتر هالو،همان هالویی که حواریون صادق هدایت در کافه فردوس، «دایی» صداش می‌زدن؛ مردی که از فرط استغنا در اتاقکی در مسافرخانه اردیبهشت‌نو مسکن گزیده بود و عصرها از همان خراب‌شده می‌آمد کافه فردوس که کنار هدایت بنشیند و عناصر اربعه‌شان با سکوت و پخش همه رقم طنازی درباره وقایع روز وطن، هستی و کراهت‌‌هایش را تحلیل کنند. همان که هدایت داستان «دون کیشوت کرج»اش را از روی زندگی او نوشت. حالا قیافه جلال را مجسم کن که رفته توئیت اروتیک و چرت و پرت تتلو را با 15 میلیون دنبال‌کننده زیارت کرده و برگشته دیده کتاب‌‌های روز بهترین قصه‌‌نویسان ایران بیش از دویست سیصدتا خواننده ندارند؛ مجسم کن چه شکلی لبش را گاز می‌گرفت و به مدیرانی که تتلوها را تبدیل به مرجع گروه‌های اجتماعی می‌کنند می‌گفت: «حضرات واقعاً که مالا سیدید.»

 یکی می‌شود هدایت که «بوف‌‌ کور» را می‌‌نویسد یکی هم می‌شود حسن قائمیان که بوف‌‌کور را زندگی می‌‌کند. بوف‌‌کور واقعی او بود که حالا دقیقاً کپ رئالیستی بوف‌ کور صادق‌‌خان شده بود. نهایتش با سی‌کیلو وزن که اگر در بیمارستان بانک ‌‌ملی به عیادتش می‌‌رفتی وحشت می‌کردی؛ چشمانش پر از فانوس‌های خاموش بود و به هیچ چیز لب نمی‌زد. نه که مثل رفیق شفیقش گیاهخوار باشد. اصلاً نفس خوردن برایش بی‌معنی شده بود. خرداد 55 که داشت آخرین نفس‌ها را می‌کشید حقش بود که او را هم به‌عنوان یک بوف‌ کور واقعی کنار آفریننده بوف‌ کور- صادق هدایت- در قبرستان پرلاشز دفن ‌کنند. آن وقت همه‌چیز این فراواقعی تکمیل می‌شد. مردی که در حین نوشتن، چنان غرق در پرسوناژهایش می‌‌شد که یک‌ بار خانه‌اش آتش گرفته بود و نفهمیده بود و لاجرم همه آثارش جزغاله شده بود. وقتی که همسایه‌ها نجاتش داده بودند او فقط نشسته و یک دل سیر گریه کرده بود. گفته بودند خوشحال باش پیرمرد که خودت خاکستر نشده‌ای، اما گریه او بند نیامده بود. چیزی مثل صدای بوف‌‌ کور از گلویش درآمده بود که مفهوم نبود اما این معنی را می‌‌داد: «کاش خودم می‌سوختم اما نوشته‌هایم جزغاله نمی‌شد.» این نمایش حریق هم لابد ادامه همان عدم‌‌بازی‌‌هایی بود که او و رفیق جون‌جونی‌اش هدایت دچارش بودند. اگر او نوشته‌هایش ناخواسته سوخت و از دست رفت، رفیقش صادق‌‌خان هم چند روز قبل از سفرش به پاریس، جلوی روی خود او تمام نوشته‌هایش را ریزریز کرده و در سطل آشغال ریخته بود. حالا در گوشه خسته‌‌خانه، حسن آقا دائم از خود گلگی می‌‌کرد که چرا آن شب مانع هدایت نشدم؟
قائمیان در اوایل دهه پنجاه برای به سیم آخر زدن، آخرین گام‌‌هایش را برداشت؛ در روزنامه‌ها آگهی داد که برای ادامه معالجاتش کتاب‌های خود را در کافه فیروز حراج می‌کند. این خبری بود که در جامعه روشنفکری ایران ترکید و کلی سازمان و اداره‌جات و انتشاراتی پا پیش گذاشتند تا هزینه درمانش را بدهند اما او مثل گداگشنه‌‌ها و لیگوری‌‌ها نبود که صدقه قبول کند. پس نشست به حراج کتاب‌هایی که بیشتر از چشمانش دوست‌شان داشت. شاید منظورش از ادامه درمان در خارج، این  بود که برود نهایتش در پاریس بمیرد و بوف‌ کور کنار خالق بوف‌ کور دفن شود و این تراژدی ایرانی به فرجام خود برسد؛ بعد از فروش کتاب‌هایش در کافه فیروز، حالا هزینه‌سفرش جور بود اما قسمت چیز دیگری بود. قسمت در این بود که در یک شب هولناک برق خانه‌‌اش قطع شده بود و او شمعی روشن کرده بود تا به نوشتن ادامه دهد. چه می‌‌دانست که شمعی بر زمین خواهد افتاد و کاغذهایش را به همراه دار و ندارش آتش خواهد زد. دیگر فرانسه رفتن مالید؛ روزنامه‌ها نوشتند که حداقلش پنج اثر چاپ‌نشده‌اش در میان آتش‌ها خاکستر شده که مهم ترینش یک پژوهش چهل ساله درباره رفیقش هدایت بود. حسن قائمیان متولد 1295. نویسنده و مترجم. دارنده دانشنامه عالی‌ حوزه اقتصاد از پاریس در سال 1313، مردی که از سال ۱۳۰۸ نقد تئاتر می‌نوشت. سال 27 «گروه محکومین» کافکا را ترجمه کرده بود و یک سال پیش از آن کتاب «کارخانه مطلق‌‌سازی» کارل چاپک را. در دهه سی نیز کتاب‌هایی چون «مصدر سرکار ستوان» از یاروسلاو هاشک، میهمان مردگان در کنیسه ما از کافکا را. نوشته‌هایش بعد از مرگ هدایت، در رسانه‌ها - بویژه فردوسی و سپیدسیاه- قیامتی به پا کرد؛ مردی که شاهد دست‌‌اول خاطرات بالای 18 سال هدایت در خوشباشی‌‌ها و شب‌‌زنده‌‌داری‌‌ها بود، موجودی نحیف و شوخ و کلبی‌مآب که در جوانی، با هدایت سوار بر درشکه، لاله‌زار را بالاپایین می‌کردند و نویسنده‌های دیگر می‌دیدند که حسن‌‌آقا با صورت بزک‌کرده توی کالسکه نشسته است. کار آنها دست انداختن دنیا و مافیها بود. سال‌ها بعد از آن که هدایت خودش را ترکاند حسن‌‌آقا هم دیگر دستش فلج شده بود و آنقدر بدهکاری بالا آورده بود که به فکر افتاده بود کتاب‌هایش را حراج کند و قرض ‌و‌ قوله‌هایش را پس بدهد و با الباقی پول‌‌ها برای معالجه‌ دست از‌کار‌افتاده‌اش به خارج برود؛تازه چند وقتی از این پیشفروش‌‌ها گذشته بود که در شهریور ۱۳۵۴ زندگی‌اش دچار حریق شد و کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها، آثار نیمه‌تمام و چاپ‌‌نشده‌‌‌اش در آتش سوخت. همین زمان‌ها بود که به حاج‌نوری- مجسمه‌ساز معروف- گفت: «من دیگر به شکل بوف‌ کورِ هدایت درآمده‌ام. آرزو می‌کنم بتوانم به پاریس بروم و در گورستان پرلاشز کنار قبر صادق به زندگی خاتمه دهم.» اما زندگی معمولاً به حرف نویسنده‌‌ها و خیالپردازان گوش نمی‌‌دهد. جنازه قائمیان تا دوشنبه ۲۲خرداد ۱۳۵۵ در بیمارستان بانک‌ ملی آخرین نفس  را کشید و گذرش به ماتمکده پاریس نیفتاد. وقتی داشت می‌‌مرد خوشگل‌‌ترین یادگاری‌‌هایش فقط چند کارت پستال از هدایت بود و شعری دستنویس به خط نستعلیقی لرزان از او که در آن نوشته بود:

جز تو اثری و یادبودی
 از من به جهان نماند ای عکس...‌

 

 

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار: 16آبان1399، کدخبر:-، irannewspaper.ir

اخبار مرتبط
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۰
0
0
اي كاش نويسنده متن هم معلوم ميكرديد تا بتونيم از متن هاي ديگش تو فضاي مجازي بهره مند بشيم
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۲۵ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۱
0
0
خوب بود. خیلی خوب بود فقط هدایتش بیش از حد زیاد و جلالش خیلی خیلی کم بود. ولی در کل حال و هوامون رو عوض کرد. البته ناراحت هم شدم بخاطر اینکه دیگه اون آدم ها و شخصیت هاشون نیستند و جایگزین نشدند
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین
پرطرفدارترین