پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۹۸۳۰۴
تاریخ انتشار : ۲۳ آذر ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۰
«علی هدیه» و «گلوباغ» می‌گذریم. زاغ‌ها روی شاخه‌های لخت چند درخت خشک جولان می‌دهند و اهالی یا در حال جا به جایی بشکه‌های نفت هستند یا چشم به جاده مات‌شان برده. پشت این روستاها و کوه‌های سنگی بلند، جاده‌ای است که به تازگی با نخاله و روکش نازکی از آسفالت پوشیده شده. جاده‌ای به عرض یک ماشین و نصفی که یک طرفش پر است از سنگریزه‌هایی که از کوه می‌ریزد و طرف دیگرش دره‌هایی عمیق و ترسناک. در انتهای جاده، بیشه- آخرین روستا در چند کیلومتری مرز ایران و افغانستان- جایی میان دو کوه بلند به رنگ خاک پیداست.

شعار سال«علی هدیه» و «گلوباغ» می‌گذریم. زاغ‌ها روی شاخه‌های لخت چند درخت خشک جولان می‌دهند و اهالی یا در حال جا به جایی بشکه‌های نفت هستند یا چشم به جاده مات‌شان برده. پشت این روستاها و کوه‌های سنگی بلند، جاده‌ای است که به تازگی با نخاله و روکش نازکی از آسفالت پوشیده شده. جاده‌ای به عرض یک ماشین و نصفی که یک طرفش پر است از سنگریزه‌هایی که از کوه می‌ریزد و طرف دیگرش دره‌هایی عمیق و ترسناک. در انتهای جاده، بیشه- آخرین روستا در چند کیلومتری مرز ایران و افغانستان- جایی میان دو کوه بلند به رنگ خاک پیداست.

53 خانوار بیشه شهرستان «سربیشه» خراسان جنوبی در دخمه‌هایی شبیه خانه روزگار می‌گذرانند. آنها کار ندارند، کشاورزی ندارند، حمام ندارند، دستشویی ندارند، دلخوشی ندارند و جز خاطره‌ای شیرین از روزگاران هیچ چیز دیگری برای دلبستن و ماندن ندارند. خاطره جمعی آنها، آن طور که خودشان می‌گویند، پر است از رشادت «بابا اجدادشان» وقتی با دست‌های خالی مقابل اشرار و طالبان ایستادند. پاسداران صبور مرز که زندگی فراموش‌شان کرده. آنها با سماجت مانده‌اند و مثل خیلی‌ها راهی بیرجند و درح و سربیشه نشده‌اند که اگر بروند، مرز تا کویر و حوالی ورامین خالی می‌ماند.
به روستا که می‌رسیم باد سرد و تندی می‌وزد. خانه‌های گلی و ترک برداشته روستا، از دامنه کوه بالا رفته‌اند. جلوی هر خانه چاله‌ای کنده‌اند برای دام و با چوب و پارچه پوشانده‌اند. دام که می‌گویم یعنی یک یا دو گوسفند بی‌آب و علف، برای روز مبادا. زنی تنها در سایه درخت بلند خشکیده‌ای نشسته و در سکوتی عمیق به جایی نامعلوم خیره شده است.
محمدعلی علیشاهی جوان 32ساله عضو شورای روستا به استقبال می‌آید. او در این روستا متولد شده و تنها تا کلاس پنجم درس خوانده. به قول خودش پدر و مادرش پول نداشتند که او را به راهنمایی و دبیرستان بفرستند. علیشاهی ما را به بهترین خانه روستا می‌برد که به تازگی ساخته شده. خانه‌ای که محل زندگی دو برادر است. هر کدام با زن و بچه در یک اتاق کوچک زندگی می‌کنند. چراغ گردسوز را وسط می‌گذارد و می‌گوید: «روستای ما به جز برق چیز دیگری ندارد. بعد از خشکسالی 20 سال اخیر، قنات هم خشک شد و زمین‌های زراعی گندم، جو و شلغم بایر شد. الآن را نبینید که هر خانواده دو تا گوسفند دارد، تا چند سال پیش هر کدام 50 یا 60 گوسفند داشتند اما دیگر با این وضع قیمت غذای دام اصلاً صرف ندارد. 30 یا 40 خانوار بعد از خشکسالی از روستا رفتند چون واقعاً زندگی در این وضعیت برای همه سخت است.»

از او می‌پرسم پس مخارج زندگی را از کجا می‌آورید؟ می‌گوید: «خرج زندگی اول با یارانه است و بعد کارگری در بازارچه مرزی «ماهیرود» در درح. آنجا هم پول زیادی نیست. از هر دوتا ماشین یکی به ما ایرانی‌ها می‌رسد، دو تا به افغانستانی‌ها. می‌گوییم چرا ما کمتر از آنها برداریم؟ می‌گویند چون اگر شما بیشتر بگیرید، دیگر افغانستانی‌ها بار نمی‌آورند. ما و روستاهای دیگر این اطراف مثل اهالی «علی هدیه» و «نازدشت» و «خوشاب» هم یک مدت هر روز می‌رفتیم و می‌دیدیم کاری نیست و فقط کرایه رفت و برگشت برای ما می‌ماند. نشستیم دور هم تصمیم گرفتیم که هر دو روز در میان برویم. یعنی هر دو روز یک روز به ما می‌افتد و یک روز به روستای دیگر. ماشین هم که می‌آید تقریباً 25 تن بار گچ و سیمان و کود دارد که 5 نفر خالی می‌کنند و کرایه‌اش می‌شود 82 هزار تومان و نفری 16 هزار تومان به هر نفر می‌رسد که اگر با پول رفت و برگشت حساب کنید، آخر کار 5 هزار تومان توی جیب ما می‌ماند.»

جواد غلامی 26 ساله یکی دیگر از اعضای شورای محل هم از وضعیت بیکاری مردم روستا شکایت دارد. او از روزهایی می‌گوید که در دسته‌های رزمی برای پاسداری از مرز فعال بوده‌اند اما زمان استخدام به خاطر نداشتن مدرک تحصیلی هیچ کدام جذب قرارگاه ثامن نشده‌اند: «کار دولتی مدرک می‌خواهد و ما همه تا دبستان درس خوانده‌ایم. از قرارگاه ثامن هم که آمدند نیرو بگیرند، حتی یک نفر هم از محل ما نگرفتند چون مدرک تحصیلی نداشتیم. مگر موقع شلوغی اشرار، با مدرک تحصیلی مرز را نگه داشتیم؟ مگر ما بسیجی نیستیم؟ خودمان 3 یا 4 سال در دسته رزمی خدمت کرده‌ایم. آن زمان مدرک لازم نبود اما حالا بدون مدرک نمی‌شود؟ شاید ما تحصیلات نداشته باشیم ولی بیشتر از همه این کوه‌ها را می‌شناسیم و با ابزار جنگی هم آشنایی داریم.»
برای 5 هزار تومان تا ماهیرود می‌روند و می‌آیند چون مدرک تحصیلی پایینی دارند. چون پول نداشته‌اند که درس بخوانند. اصلاً اگر پولی هم داشته‌اند گذشتن از صخره‌ها و گدارهای خطرناک برای رفتن به مدرسه در روستایی دیگر برایشان کار راحتی نبوده. دلخوشی‌شان یارانه است که البته آن هم به هیچ جا نمی‌رسد و مجبورند کمتر برق مصرف کنند، نان را خودشان بپزند درحالی که گندمی نمی‌کارند و درو نمی‌کنند، نفت کمتر مصرف کنند و هزار جور ترفند دیگر برای زنده ماندن.

مردم بیرون آمده‌اند تا بشکه‌های نفت را از پشت وانت پایین بیاورند و تقسیم کنند. نفت هم یکی از خرج‌های عمده آنهاست. آنها نفت را از «لانو» در 25 کیلومتری روستا می‌خرند و چون کسی حاضر نیست به خاطر جاده‌های ترسناکش تا اینجا بیاورد خودشان ماشین شخصی می‌گیرند و به روستا می‌رسانند. آنطور که می‌گویند هر خانواده تقریباً برای دو ماه 100 هزار تومان پول نفت می‌دهد تا در سرما و سوز کوهستان بتواند خانه‌اش را گرم کند. یعنی هر بشکه 33 هزار که با کرایه 17 هزار تومانی‌اش می‌شود 50 هزار و هر خانواده باید چنان در مصرف آن صرفه‌جویی کند که کمتر از یک ماه تمام نشود.
هاجر بغض آلود و با چشمانی پر از اشک به سراغمان می‌آید. خودش را لای چادر گل گلی پیچیده و تنها چشمان خیسش پیداست. می‌خواهد به خانه‌اش برویم و فیلم بگیریم. هاجر در یک اتاق دو در یک متر تاریک زندگی می‌کند. هال و پذیرایی و آشپزخانه همه باهم یک جاست. همه لوازم زندگی هاجر روی دیوارهای گلی و ترک خورده آویزان است؛ پارچه‌های کهنه، لباس‌های خاکی، الک و قابلمه. از دستشویی و حمام هم خبری نیست. وسط خانه دور خودش می‌چرخد و می‌گوید: «این همه‌ خانه من است!»

ابتدای روستا دو دستشویی مردانه و دو دستشویی زنانه برای اهالی ساخته‌اند و دیگر هیچ خانه‌ای دستشویی ندارد؛ تنگ و تاریک با درهای آهنی درب و داغان. فکر می‌کنم اگر نیمه شبی زمستانی کسی بخواهد از بالای محل و در تاریکی کوهستان تا اینجا بیاید، چه حالی خواهد داشت؟ حمام هم کمی آنطرف‌تر است؛ دخمه‌ای سیاه و کوچک با دیواری از گل و سنگ. زنان و مردان در شیفت‌های جداگانه به اینجا می‌آیند. از دوش آب و حتی شیرآب هم خبری نیست. تنها دو قابلمه بزرگ همه امکانات این حمام است. آنها زیر نوری که از دریچه سقف به داخل حمام می‌تابد هیزم آتش می‌زنند و قابلمه‌ها را گرم می‌کنند. آب شیرین هم مثل اکثر روستاهای استان با تانکر می‌رسد. یک تانکر هزار لیتری که سهم هر خانواده از آن در روز 20 لیتر است. می‌ماند شست و شو که یک شیر در ابتدای روستا برایش در نظر گرفته‌اند.
محمد علیزاده یکی از پیرمردان روستا دستاری دور سرش پیچیده و لباس استتار ارتشی زیر کاپشن نازکش پیداست. دائم زیرلب می‌گوید: «ما این مرز را نگه داشتیم، ما این مرز را نگه داشتیم...» او با لهجه خاصی از خاطرات سال‌ها پیش می‌گوید: «یک بار اشرار که آمدند من 10 یا 15 سالم بود. پدرم سلاح باروتی داشت و از دور می‌زد. اینجا همه باهم پیوند داریم. اشرار آمدند سر تپه، داخل یک خانه پنهان شدند و همه را گروگان گرفتند. علی شهید را با دستاس زدند توی سرش. چند نفر را کشتند. مزارشان در روستای «هنگر» است برویم ببینیم.» یکی از خاطرات جمعی بیشه از ایستادگی در مقابل اشرار به سال 72 برمی‌گردد. خانم جوانی از میان جمعیت می‌گوید: «یادم هست شب به روستای ما حمله کردند. با تهدید اسلحه، آمدند طلاجات مردم را بردند، پول مردم را گرفتند، چند نفر را کشتند. خانواده‌های آنها بعد از این اتفاق از اینجا رفتند. نامزد یکی از دختران را کشتند و دختر بعدش انگار که مرده بود. همه ما ترسیده بودیم.»

از بیشه به سمت هنگر می‌رویم. روستایی که چند سال است کاملاً خالی شده. جاده خاکی با کوه‌هایی که شبیه پنیر سوراخ سوراخ است. علیزاده توی جاده از درختی می‌گوید که برای اهالی مقدس است: «اینجا زیارت غیب است. یک بار از پاسگاه آمدند درخت را قطع کنند دیدند از تن درخت خون بیرون زد دیگر جرأت نکردند ببرند!» کمی جلوتر آثار آبشاری در دل کوه پیداست. آبشاری که حالا خشک شده. علیزاده می‌گوید این آب اگر راه بیفتد دیدنی است. از آخرین پیچ که می‌گذریم روستای قرمز رنگی به چشم می‌آید. از هنگر می‌شود دشت‌های افغانستان را دید. باد تند و سوزناکی توی کوهستان می‌پیچد. در خانه‌ها بسته شده و پرنده هم پر نمی‌زند. علیزاده روی تپه‌ای می‌رود و ما را صدا می‌زند. مزار شهدا آنجاست. حال غریبی است؛ از سنگ قبر و نام و نشانی خبری نیست. 4 قبر با چند سنگ شکسته پوشیده شده و دور و برشان خار روییده. اینجا مزار شهدایی است که تنها در خاطره مردم همین حوالی زنده‌اند. علی، فاطمه، حسین و محمد علیزاده.
به بیشه برمی‌گردیم؛ مردم جمع شده‌اند. پسر جوانی از میان جمعیت می‌گوید: «تو رو خدا بنویسید 80 جوان در این روستا متقاضی خانه هستند و مجبورند توی خانه پدر و مادر زندگی کنند. ما نمی‌خواهیم روستا را رها کنیم ولی انگار چاره‌ای نداریم.»
اهالی بیشه با همه سختی‌ها کنار آمده‌اند؛ با خشکسالی و حمله اشرار با نداری و دیده نشدن. آنها نمی‌خواهند چراغ روستای آبا و اجدادی‌شان خاموش شود. با این همه نخستین سؤالی که در ذهن هر مسافری شکل می‌گیرد این است؛ چرا مانده‌اند؟

نیم نگاه
53 خانوار بیشه شهرستان «سربیشه» خراسان جنوبی در دخمه‌هایی شبیه خانه روزگار می‌گذرانند. آنها کار ندارند، کشاورزی ندارند، حمام ندارند، دستشویی ندارند، دلخوشی ندارند و جز خاطره‌ای شیرین از روزگاران هیچ چیز دیگری برای دلبستن و ماندن ندارند. خاطره جمعی آنها، آن طور که خودشان می‌گویند، پر است از رشادت «بابا اجدادشان» وقتی با دست‌های خالی مقابل اشرار و طالبان ایستادند. پاسداران صبور مرز که زندگی فراموش‌شان کرده.
محمدعلی علیشاهی جوان 32 ساله عضو شورای روستا: روستای ما به جز برق چیز دیگری ندارد. بعد از خشکسالی 20سال اخیر، قنات هم خشک شد و زمین‌های زراعی گندم، جو و شلغم بایر شد. الان را نبینید که هر خانواده دو تا گوسفند دارد، تا چند سال پیش هر کدام 50 یا 60 گوسفند داشتند اما دیگر با این وضع قیمت غذای دام اصلاً صرف ندارد. 30 یا 40خانوار بعد از خشکسالی از روستا رفتند چون واقعاً زندگی در این وضعیت برای همه سخت است.

سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته ازسایت خبری روزنامه ایران ، تاریخ انتشار ----، کدمطلب:242798، www.iran-newspaper.com


اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین