* آرزوی کودکی
زلزله سال 69 رودبار خانوادهاش را واداشت تا جلای وطن کنند و راهی شهر شوند. در روزهای مدرسه مثل بسیاری از بچهها عاشق معلمی بود و همواره در رؤیاهایش، خود را میدید که کنار تخته سیاه ایستاده و در حال درس دادن به دانشآموزان است. خیلی طول نکشید تا رؤیای کودکیاش تعبیر شود و حالا در مدرسه یک روستای کوهستانی مشغول آموختن است؛ حالا گیریم معلم تنها دو دانشآموز باشد! هادی کاظمی از آن روزها و آرزویی که رنگ واقعیت گرفت، این گونه میگوید: فرزند سوم خانواده هستم و دو خواهر و دو برادر دارم. قبل از زلزله ویرانگر سال 69 که باعث تخریب بسیاری از روستاهای رودبار شد در روستای شیرکوه زندگی میکردیم و بعد از ویران شدن خانهمان به شهر رستم آباد کوچ کردیم. دو سال بعد من به دنیا آمدم و بارها پدرو مادرم درباره زلزله وحشتناک که باعث کشته شدن بسیاری از مردم رودبار و منجیل شد برای من سخن گفتند. روزهای سختی را پدر و مادرم که آن روزها دو بچه داشتند تحمل کردند ولی هیچگاه امیدشان را از دست ندادند. پدرم راننده بیل مکانیکی بود و برای تأمین هزینههای زندگی شب و روز کار میکرد. دوران کودکیام در مدرسه رستم آباد سپری شد. روزهایی که مثل بسیاری از بچهها دوست داشتم در آینده معلم شوم و از معلومات و آموخته هایم برای بچهها بگویم. این آرزوی مشترک بسیاری از بچهها بود اما شاید تعداد کمی از ما به این آرزو رسیدیم. تا مقطع دیپلم در رستم آباد درس خواندم و بعد از آن مقطع کاردانی را در دانشگاه هشتپر تالش تحصیل کردم و مقطع کارشناسی رشته مکانیک را ابتدا در انزلی و سپس در رستم آباد به پایان بردم. از آنجا که خانواده مادرم تحصیل کرده رشته مکانیک بوده و در شرکت گاز مشغول کار هستند، من هم این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم.
وی ادامه داد: پس از فارغالتحصیلی نوبت به خدمت سربازیام رسید. با آنکه در رشته مکانیک تحصیل کرده ام، اما دوست داشتم شرایطی فراهم میشد تا در هنرستان مشغول تدریس به دانشآموزان رشته اتومکانیک شوم. از وقتی به یاد دارم، ذوق و شوق آموختن در من وجود داشته و شاید تقدیر برایم این گونه رقم خورده که به دنبال علاقهام بروم. وقتی دیپلم گرفتم آموزش و پرورش اطلاعیهای صادر کرد و از کسانی که علاقهمند به گذراندن خدمت سربازی به عنوان سرباز معلم هستند دعوت به همکاری کرد. این همان فرصتی بود که به دنبالش بودم. در این فراخوان اعلام شده بود که چند سرباز معلم برای تدریس در روستاهای بخش رحمت آباد انبارلو در شهرستان رودبار نیاز است؛ با شوقی که نسبت به معلمی داشتم بلافاصله ثبتنام کردم و مدتی بعد با مصاحبه و تحقیقات محلی برای سرباز معلمی انتخاب شدم. احساس میکردم قدم به قدم در حال رسیدن به آرزوهای کودکیام هستم. بعد از مدتی برای گذراندن دوره آموزش نظامی به تبریز رفتم و بعد از آن یک ماه آموزش نحوه تدریس ضمن خدمت دیدم. لحظهای که منتظر آن بودم فرارسید و روستای مگسخانی به عنوان محل تدریس من انتخاب شد. این روستا که کوچکترین روستای استان گیلان است در 65 کیلومتری رستم آباد قرار دارد. اهالی این روستا سال ها قبل کندوهای عسل را در طبیعت سرسبز قرار میدادند و در زمینه تولید عسل فعالیت داشتند و از آنجایی که در زبان محلی به زنبور، مگس میگویند، به همین دلیل نام این روستا مگسخانی است.
* مدرسهای در سبزترین دشت
قدم زدن در دشت سرسبز روستا و حضور در کنار 6 خانواری که روزیشان را از چوپانی به دست میآورند تصویر زیبایی است که معلم کوچکترین مدرسه استان گیلان آن را وصف می کند. روستایی که هر روز دو دانشآموز آن چشم به جاده کوهستانی میدوزند تا چهره خندان معلم را در میان درختان ببینند. هادی کاظمی از نخستین روزهایی که در این روستا مشغول به تدریس شد و سختیهای زمستان و نبرد با برف و کولاک برای رسیدن به روستا گفت و ادامه داد: در این روستا 6 خانوار زندگی میکنند و تنها منبع درآمد آنها دامداری است. مهرماه سال گذشته وقتی به این مدرسه آمدم دو دانشآموز به احترام من ایستادند. سحر سعید پور دانشآموز پایه ششم و محمد طاها امانی دانشآموز پایه سوم با خوشحالی ایستاده بودند. پنجره کلاس رو به دشت سرسبزی بود که تا میان تپهها ادامه داشت. در آن لحظات کودکیام مثل یک فیلم سینمایی مقابل چشمانم قرار گرفت. هر روز صبح زود سوار بر موتور مسیر 65 کیلومتری رستم آباد به این روستا را طی میکردم تا به موقع در کلاس درس حاضر باشم. البته زمستان با سختی بسیاری مواجه شدم. مجبور بودم بخشی از مسیر را با موتور بیایم و ادامه آن را در میان برف پیاده طی کنم. مسیر 8 کیلومتری کوهستانی و برف گیر منطقه با بارش برف بسته میشد و من باید این مسیر را طی میکردم. از آنجایی که زمستانها حیوانات وحشی به اطراف روستاها میآیند برای دفاع از خودم همیشه یک چماق و اسپری همراه داشتم ولی با وجود این میدانستم در صورت حمله گرگ فرصت استفاده از این وسیلهها را پیدا نخواهم کرد.
معلم روستا ادامه داد: بعد از مدتی برای اینکه مشکل تردد نداشته باشم بعد از پایان کلاس در اتاق کناری کلاس درس زندگی میکردیم و عصر چهارشنبه هر هفته به خانه مان در رستم آباد بازمی گشتم. زمستان سخت سپری شد و این روزها در فصل بهار طبیعت این منطقه بسیار دیدنی است. هردو دانشآموز من بسیار باهوش هستند و سحر سعید پور بعد از امتحانات خرداد ماه باید برای ادامه تحصیل به شهر رستم آباد برود و به این ترتیب تنها یک دانشآموز دراین مدرسه باقی میماند. هر روز به دنبال شاگردانم میروم و همراه آنها به مدرسه میرویم. مردم این روستای کوچک بسیار باصفا و محبت هستند و با وجود حقوق 170 هزار تومانی که کفاف زندگی و پرداخت اجاره خانه را نمیدهد تنها لبخند رضایت اهالی این روستا است که باعث دلگرمی من میشود. امسال مدرسه جدیدی در این روستا ساخته شده است و از مدرسه قدیمی به مدرسه جدید آمدهایم. عاشق طبیعت هستم و موضوع انشایی که برای بچهها تعیین میکنم درباره طبیعت است. نخستین سال معلمی برای من با وجود سختیها ومشکلات شیرین بوده و دوست دارم بعد از پایان خدمت نیز تدریس را ادامه بدهم و به روستاهای دیگری نیز بروم.
با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، صفحه: 11، تاریخ انتشار: 12 اردیبهشت 1396، شماره: 6484.