![](/files/fa/news/1396/10/11/209478_288.jpg)
شعار سال: تا کجا میشود به چشمها اعتماد کرد؟ به گوشها چطور؟ مرز بین واقعیت و خیال کجاست؟ کیست که ادعا کند آنچه دیده یا شنیده، براستی وجود داشته یا زاییده تخیل ذهنش بوده است. حالا این سؤالها برای چیست؟ بگذارید
یکراست بروم سر اصل مطلب. فقط قبلش بهتر است گوشزد کنم اگر از داستانهای جن و پری دل خوشی ندارید و گاه دلیل بیخوابیهای شبانهتان بوده، به کل قید خواندن این گزارش را بزنید، چون این اتفاق برای من هم افتاد؛ شب بعد از رفتن به «تنگ پری».
اسمش را از قبل شنیده بودم. اسمی که با قصههایی غریب آمیخته است. برای اهالی لرستان، خصوصاً ساکنان بخش کاکاوند شهرستان دلفان، تنگپری جایی است که رخ دادن هر اتفاقی در آن را میشود بیهیچ دلیلی توجیه کرد. شنیدن صداهای عجیب و دیدن موجودات ماورایی در این مکان انگار یک جورهایی طبیعی محسوب میشود، گرچه هرچقدر هم بگویند که دیدیم و شنیدیم، باز چیزی از ترس آن لحظه کم نمیکند؛ همان لحظه که نمیدانی باید به چشمها و گوشهایت شک کنی یا آنچه در حال وقوع است.
حوالی عصر است که از نورآباد حرکت میکنیم. شهری در شمال غرب لرستان و مرکز شهرستان دلفان. جاده پیچ در پیچ و کوهستانی از روستاهایی میگذرد که در دامنههای شیبدار واقع شدهاند؛ یکی از همین پیچهاست که میگویند محل وقوع اتفاقات خارقالعاده است. تنگ پری روستایی است که قدمتاش به دوران تاریخ ایران باستان برمیگردد. اهالی، این منطقه را مقدس میدانند؛ شاهدش تک درختانی است که روی شاخههایش تکه پارچههای رنگی بستهاند.
داریوش آرش، بیست و چند ساله همان کسی است که قرار است ما را در جاده ناهموار به مقصد برساند. اهل نورآباد است. خودش چند خاطره از تنگ پری دارد. میگوید امکان ندارد شب از اینجا رد بشوید و چیزی نبینید. خصوصاً نیمه شب. 2 و 3 شب باشد که دیگر ردخور ندارد. «یک بار با سه تا از دوست هایم توی ماشین بودیم، خودم رانندگی میکردم. دقیقاً همینجا یکهو متوجه شدم چیزی کنار ماشین در حال حرکت است. اول سفیدیاش را دیدم. برگشتم و دیدم یک اسب سفید است که درست کنار ماشین حرکت میکند. اصلاً چسبیده به ماشین بود. اسب بزرگی بود که صورتش جور عجیبی بود. میتوانم بگویم صورتش ترسناک بود. جرأت نداشتم نگاه کنم. سرم را برگرداندم و سعی کردم به روی خودم نیاورم که بقیه نترسند اما آنها هم اسب را دیده بودند. همان اسب سفید با صورت ترسناک. در واقع هر 4 نفرمان آن را دیده بودیم، بعد ناگهان ناپدید شد.»
وقتی از تنگ پری میگذریم، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده. قرار میشود وقت برگشت از دیگر روستاها، در تنگ پری توقف کنیم و در تاریکی مطلق، منتظر موجودات ماورایی بمانیم. حدود 9 و نیم شب در تنگ پری هستیم. اثری از عبور و مرور در جاده باریک نیست. منطقه، سخت گذر است و روستاییان حتی برای امور ضروری مثل رسیدن به مراکز درمانی، گاه مدت ها منتظر میمانند تا خودرویی از جاده گذر کند. هیچ صدایی جز حرکت ماشینی که سوارش هستیم، به گوش نمیرسد. گوشهایم را تیز میکنم و طوری به روبهرو چشم میدوزم تا کوچکترین حرکت هیچ شیء مشکوکی را از دست نداده باشم. چیزی نمیبینم. جاده در تاریکی کامل فرو رفته و صدایی نیست. نفر کنار راننده ناگهان به جلو اشاره میکند. «دیدید؟!» متعجب اطراف را نگاه میکنم. نه من و نه عکاس چیزی ندیدهایم. مرد همراهمان اما ادعا میکند یک عروس 4 متری دیده که درست از جلوی ماشین رد شده. نشان به آن نشانی که پیراهن بنفش کمرنگ تنش بوده؛ شبیه آنچه در مراسم حنابندان میپوشند. میخندم. فکر میکنم دارد سر به سرمان میگذارد. اما راننده، هم مدعی است همان صحنه را دیده و یکی دو نشانی دیگر هم میدهد و مرد تأیید میکند. در نگاهشان اثری از شوخی نیست. مرد همراهمان میگوید:«فکر میکنم به خاطر انعکاس نور و خطای دید بوده. حتماً خیال کردهام.» شاید اینطور میگوید که ما نترسیم. ما ترسیده بودیم؟! نمیدانم. در آن لحظه بیشتر کنجکاو بودم. «بهتر است بایستیم و منتظر بمانیم.» این را من میگویم. با توقف ماشین، دیگر هیچ صدایی به گوش نمیرسد. باد سرد کوهستان بهصورتمان میخورد. چیزی جز تاریکی نیست. داریوش میگوید: «وقتی مادرم خاطرههایی را که از اینجا دارد تعریف میکند، چشمهایش یک جوری میشود که جرأت ندارم به آنها نگاه کنم.» صدایی از فاصله نه چندان دور به گوشم میرسد. چیزی شبیه گریه بچه. متناوب. یک لحظه میشنوم و بعد قطع میشود و دوباره. شاید مال تک خانهای باشد که در فاصله 200 متریمان چراغش سوسو میزند. میشود رفت و از اهالی خانه درباره اینجا پرسید. به خانه نزدیک میشوم. صدا قطع شده،اما یک لحظه دوباره میشنوم. حالا به وضوح میدانم بچهای آن حوالی دارد گریه میکند. در خانه را میکوبم. کسی در را باز نمیکند. دوباره. نه، هیچ خبری نیست. چراغ خاموش است. چرا فکر میکردم چراغ روشن بوده؟! خودم دیدم. «بهتر است برگردیم.» این را از پشت سرم میشنوم و اطمینان دارم که درست شنیدهام. یکی از همراهان است. سر جاده، جلوی نیسان آبی را که سرنشینانش به نظر خانوادهای 4نفره هستند ، میگیریم. اهل همان منطقهاند. راننده میگوید:«اینجا تقریباً همه چیزهایی دیدهاند و شنیدهاند. قدیمیها، بیشتر. مادرم یک بار زنی را دیده بود که بدون اینکه با او حرف بزند کنارش راه میرفته و گاهی صدای عجیبی از خودش درمیآورده. مادرم میگوید میترسیدم به پاهایش نگاه کنم. خش خش دامنش را میشنیدم و گوشت تنم آب میشد. حالا اینکه دارم میگویم مال 30 سال پیش است اما همین حالا هم مردم چیزهایی میبینند. خودم به چشم چیزی ندیدهام اما صدا زیاد شنیدهام. صدای حرف. آنقدر واضح که مو به تنم راست میشد.» زن ادامه حرف های مردش را میگیرد:«ما خرمآباد زندگی میکردیم. بچه که بودیم التماس بابایم میکردیم ما را بیاورد اینجا خانه فامیلمان که مثل بچههای آنها، اجنه را ببینیم.» و بعد از بچهای میگوید که یک نفر توی همین پیچ پیدا کرده بوده پای کوه و به خیال اینکه مال کسی است، دنبال پدر و مادرش میگشته و بچه ناگهان کنار دستش غیب میشود؛ انگار که اصلاً نبوده.
چطور میشود این دیدهها و شنیدهها را توجیه کرد؟ همین الان است که خیلیهایتان بگویید ای بابا در قرن بیست و یکم هستیم! این حرف ها دیگر چیست! حالا بگذریم از اینکه در بعضی کشورها مثل ژاپن، توی همین قرن بیست و یکم، از چنین جاذبههایی پول در میآورند و اسمش را هم میگذارند: «گردشگری وحشت.»، اما اینکه مردم در این منطقه تصاویر عجیب میبینند و صداهای غریب میشنوند، حتماً توجیهی باید داشته باشد، خصوصاً وقتی چند نفر با هم یک چیز را میبینند؛ مثل ماجرای همان اسب سفید.
دکتر سعید بهزادیفر، روانشناس در گفتوگو با «ایران »به توجیه این موضوع میپردازد:«از لحاظ علمی این موضوع «تصور» محسوب میشود. اینکه کسی تصاویری را ببیند که واقعیت ندارد. اما اگر چند نفر خصوصاً اعضای یک خانواده که با هم رابطه ژنتیکی دارند، با هم یک چیز را دیده باشند، به آن «توهم مشترک» میگویند. مثل اینکه چند نفر در یک خانه، ادعا کنند که جن دیدهاند. در حالت کلی هم مسأله مهمی مطرح است و آن ، این است که تصورات ما با انتظارات ما منطبق میشود یعنی وقتی گاهی انتظار داریم چیزی را ببینیم آن را تصور میکنیم و به نظرمان میرسد که واقعاً دیدهایم. نمونهاش اینکه تصویری را نشانمان میدهند و میگویند در این عکس گربه میبینی؟ و ما واقعاً میبینیم. در مناطق مختلف هم وقتی افراد با تصوراتی بزرگ میشوند، تصوراتشان را میبینند.»
آخر شب، وقت برگشت از تنگ پری، ذهنم پر از حرف هایی است که شنیدهام. صدایی به گوش نمیرسد. دارم خیال میکنم که شب از تصور عروس 4متری وسط جاده خوابم میبرد یا نه؟! میخواهید بدانید؟ نه، نمیبَرَد.
نیم نگاه
اسمش را از قبل شنیده بودم. اسمی که با قصههایی غریب آمیخته است. برای اهالی لرستان، خصوصاً ساکنان بخش کاکاوند شهرستان دلفان، تنگ پری جایی است که رخ دادن هر اتفاقی در آن را میشود بی هیچ دلیلی توجیه کرد. شنیدن صداهای عجیب و دیدن موجودات ماورایی در این مکان انگار یک جورهایی طبیعی محسوب میشود، گرچه هرچقدر هم بگویند که دیدیم و شنیدیم، باز چیزی از ترس آن لحظه کم نمیکند؛ همان لحظه که نمیدانی باید به چشمها و گوشهایت شک کنی یا آنچه در حال وقوع است.
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته ازسایت خبری روزنامه ایران ، تاریخ انتشار -----، کدمطلب: 452080 ، www.iran-newspaper.com