شعار سال: دوران اصلاحات،
بهعنوانِ مهمترين دوره فرهنگي در چهار پنج دهه اخير نمادِ روزگاری است كه با
چرخش مفاهيم سياسي و ميل بهسمتِ نوعي بازنگري ساختاري و داعيه توسعه سياسي به
توسعه فرهنگي بسنده كرد و گرچه روزنهای در فرهنگ ما باز کرد، از تبعاتِ آن، يكي
پاگرفتن فرهنگِ بدون سياست يا فرهنگِ سياستگريز شد كه روايتهايش ادبيات داستانيِ
ما را تسخير كرد و حاصلش ركودِ تورمي نشر بود بهاضافه افتِ كيفي ادبیات و تيراژ
هر كتاب.
هشتسال دولت مهرورزي که در سياست و فرهنگ ايران به قرارِ ديگر بود،
تبعات يِكه خود را در فرهنگ ما بهجا گذاشت. نقيب قوم فرهنگ در اين دوران، سرمايهداريِ
انحصاري بود كه جاي رقابت را يكسر گرفت در تمام ابعاد. مخربتر آنكه، اين جانشيني بهشكلِ شكوفايي خود را
قالب ميكرد. پروژه انهدام فضاهاي شهري و فرهنگي (مانند تغییر بافت خیابان انقلاب)
با داعیه نوسازی، از دستاوردهاي اين دوران بود كه درِ قريببه دویست کتابفروشی را
تخته كرد تا
کالا/کتابفروشیها، شهركتابها جای صدها کتابفروشی تاريخدار را بگيرد
و از مرکزیت و مرجعیتِ راسته انقلاب هم كاسته شود. با تأسیسِ مكانهاي فرهنگي كه
کمی پیشتر از دوران اصلاحات آغاز شده و در دوران اصلاحات با ايده ديگري ادامه
یافت - نمونهاش، جانشيني خانه هنرمندان با انبار مهمات يا مرکز نظامی نیمهمتروک،
يا تبديلِ كشتارگاه به فرهنگسرا- فرهنگ بر ويرانهها نشست، تا بعدتر، در دولت نهم
و دهم به «نوسازيِ ويرانگر»1 استحاله پيدا كند. اينبار مكانهاي نوساخته فرهنگي،
تسخير يا به مكانهايي انحصاري تقديم شد كه بازار نشر را در دست گرفتند. از اينجا
به بعد، «ادبيات» نيز در قامتِ كالا به نظم بازار سپرده شد. فشرده كلام اينكه
سياستِ فرهنگيِ اين دوران، تبديل فرهنگ به امر توليد و توزيع بود و انبوهسازي، كه
دولت مهرورزي پيشتر با ساخت مسكن مهر آن را در سياست، اجرايي كرده بود.
از تبعات فرهنگي دولت تدبير و اميد جز امتدادِ وضعيت پيشين، رونماييها
و كارناوالهاي ادبي است كه كار چنداني به خودِ ادبيات و فرهنگ ندارد و در غالبِ
موارد دورهمي يا محافلي است در خدمت چرخه بازار نشر. از اينها كه بگذريم دستاوردِ
محوري دوران تدبير و اميد، جابهجايي مفاهيم يا بهتعبير درستتر جايگاه گفتن است.
چندي است كه دولت خود در مسند منتقد نشسته و رئيس دولت خطاب به مردم از بودجهاي
ميپرسد كه در دست و اختيار او است، گيرم بهطعن و با اين ادعا كه نهاد دولت در
كنار مردم و از مردم است. اگر مردم بهمثابه جامعه سياسي اين مدعا را باور كردند،
ما نيز در عرصه فرهنگ ميتوانيم داعيه رويكردِ انتقادي كساني را باور كنيم كه خود
دست در جيب نهادهاي دولتي و رسمي دارند و با رانتِ همين نهادها در فرهنگ نامي بههم
زدهاند و اسم و رسمي يافتهاند. با اين تفاوت كه دولت و رئيسِ آن با همان سِمت و
از جايگاه خود دست به انتقاد ميزند اما مريدانِ اين مسلك در فرهنگ، با نقاب بر
چهره و در مسندِ منتقداني كه مستقلاند و برحق. مصداق حرف راستي هم نيستند كه از
هركس ميتوان شنید، چون ادعاي آنان برائت از «رمهگي» است و انديشه آزاد بهدور از تشكيلات و سلسلهمراتبی
که خود گرفتار آناند. «پدرخواندگان ادبي» و تعابيري از ايندست در چنين فضايي
پديد آمده است، گرچه تبارِ چنین تسویهحسابهایی در فرهنگ ما به كمي پيشتر ميرسد.
يك روزنامهنگار ادبي و كارشناس نشر و نويسنده، كه سالياني است از فاشيسم ادبي
دفاع ميكند و بر مسند انتخاب آثار ادبي هم نشسته، مدعیِ افشاي دستِ منتقدان يا
جرياني است كه جانب نقد و تئوري ادبي را ميگیرد و معتقد است ستايش و نوشتن از
ادبيات قديمتر ما، از هوشنگ گلشيري و رضا براهني و صادق هدايت و احمد محمود و
محمد مختاري و ديگران، يعني ادبیاتِ پيش از دهه هفتاد -كه جريان مستقر ادبي اخير
بعدِ آن پا گرفت- بهقصدِ خطزدن ادبيات كنوني است. ما نيز با تصديق اين مدعا ميگوييم
كه نوشتن از بزرگان ادبيات ما كه دور از تلقيِ روزشمارانه تاريخي ازقضا «معاصرانِ»
ما هستند، بر امكانهاي ادبي دست ميگذارد و خواسته ناخواسته بضاعت اندك ادبيات
امروز ما را معلوم ميكند و از اين منظر مدعاي اين جريان بر حق است!
از پسِ این مدعا بود که دوزاريِ جريان مسلط افتاد و ماجرا به قرار ديگر
شد. اگر
تا ديروز نقطه پرش اين جريان، نقدِ گذشته ادبي یا همان ادبيات همگرا با سياست و
تاريخ بود و ميخواست ادبيات را از شَر هرآنچه بهزعم آنان بيروني است يعني تاريخ
و سياست و اجتماع بيرون بكشد، امروز دستاوردهاي ادبيات ما را هم نشانه رفته، تا با
مصادره تاريخِ ادبيات خودْ را امتدادِ اين تبار جا بزند و حاشا اگر با اين حد از
وابستگي به نهادهاي رسمي و خصولتي و خصوصي مانندِ نشرها بتواند كاري از پيش ببرد!
انتقاد به ادبيات سياسي يا متعهدِ دهههاي چهل تا اواخر هفتاد مايه بازيافت جريانِ
ادبي مسلط موسوم به «فاشيست ادبي» يا «مافياي ادبي» شد كه هنوز هم شريانهاي نشر
ادبيات داستاني را در دست دارند. چسبيدن به ميراث و ماتركي كه هيچ نسبتي با فهم
آنان از ادبيات و منشِ فرهنگيشان نداشته و ندارد. شبيهسازيهاي پرتِ اين جريان
كه پديداريِ براهني ثاني و گلشيري ديگر و سلين و چخوف و براتيگانِ وطني را نويد ميداد،
نزدِ مخاطبان حاصلي نداشت جز رجعت به اصل اين ميراث ادبي. همسانكردن يا يكدستيِ
ادبيات داستاني ما برايندِ تفكري است كه فاشيسم ادبي خود به آن معترف است. ادبيات
غيرسياسيِ اخير در نسبت با تاريخ خود را آگاهتر از گذشته ميداند و با روايتِ
ادبار گذشته، اكنونِ كشداري را نصيب مخاطب ميكند كه هيچ تغييري در آن ممكن نيست
يا نبايد كه باشد. «نويسنده حرفهاي» و «تكثرِ ادبي» مهمترين داعيه اين جريان نيز
به «فاشيسم ادبي» رسيد كه همسانان را پديد
آورد.
سويه ديگر اين رويكرد اما، برخاستن جرياني است به انتقام از نسلي كه تا
هنوز نسل تازه ادبياتيها نتوانسته خود را از زير سايه آنان بيرون بكشد. پارادايمي كه ميتوان آن را
پارادايمِ «انتقام» خواند، با طرد و نفيِ ادبيات قديمتر آغاز كرد. رئاليسم
اجتماعي را خط زد و در پيشروي غريبي به دوران درخشان ادبيات رسيد تا تكليف خود را
با گلشيري و براهني و شاملو و حتا هدايت و جلال معلوم كند و نسخه هرچه ادبيات را
كه نسبتي با بدنه اجتماع دارد بپيچد بهخيالِ جانشيني، با اين ايده كه هرچه
متأخرتر است لابد «معاصر»تر و
«نو»تر هم هست!
جريانِ انتقامجو (مُنتقمِ) اخير با منتقد دهه شصت و هفتادِ آلاحمد و
گلشيري و براهني تفاوت بنيادي دارد. ادبيات پساانقلابي ما «جلال» را بازخواني كرد
و بهطرزي سختگيرانه بر آن خُرده گرفت و ماحصل آن متنهايي شد همچون «ما و مدرنیت»
داریوش آشوری، «ابنخلدون و مقدمهای بر علوم اجتماعی» سیدجواد طباطبایی، «جدال
نقش با نقاش» گلشیری، «حکایتحال» احمد محمود و انبوه مقالات ديگر كه وجهغالبشان
از مواجهه با آلاحمدِ داستاننویس طفره میرفت و «غربزدگي» و «در خدمت و خیانت
روشنفکران» را مبنا ميگرفت. اين رويكرد اينك واردِ فاز تازهاي شده كه تعبير
«ترقيِ معكوس» درخور آن است. منتقمانِ كنوني برخلافِ منتقدانِ موصوف، پيشروترين
جريانهاي ادبيات مدرن ما را نشانه رفتهاند، آنهم نَه از منظرِ نقد ادبي. آنان
بهمصافِ «توانِ» ادبي و جذبه مشي و منشِ اين چند چهره رفته و با نشاندن آنان در
قامتِ «مرجع ادبي» و «پدرخوانده»، با تشبث به فيگورِ مفتشان دوران هدايت، گويي
مقصرانِ وضعيت موجود ادبيات را شناسايي و فاش
كرده است: در اين سياهه، رضا براهني متهمِ رديف اول است چون از «بحران رهبري نقد
ادبي» سخن گفته، انگار نه انگار براهني بهاجماع اهل فن از موسسانِ نقد ادبي مدرن
ما بوده و در زيرزمينِ خانهاش مدرسهاي ميسازد كه درسهايش به تربيت چند نسل
منتقد ادبي میانجامد! هوشنگ گلشيري متهم رديفِ اول است در جرمِ ديگري كه معلمي او
است و جلساتي كه بهخاطر «ادبيات» در خانهاش يا مكان ديگري برپا ميكرد بدون هيچ
چشمداشتي. همينجا درنگي كنيم بر مفهومِ «بحران رهبري نقد ادبي» كه براهني يك سال
پيش از چاپِ كتاب «بحران رهبري نقد
ادبي و رساله حافظ» در سالِ 1375، آن را همزمان با «ناموزوني تاريخي» بهعنوان مسايل اساسي فرهنگ تفكر انتقادي
معاصر مطرح كرد. براهني معتقد است يك موقعيت تاريخي بايد توازي ادبي و هنري خودش
را در ساخت ادبيات پيدا كند و اگر آن را پيدا نكند، آن مضمون خارج از ادبيات ميماند
و اگر يك مضمون اصيل باشد حتما خودش را در ادبيات رسوخ ميدهد و ادبيات را هم در
جهتِ خودش شكل ميدهد و هم شكلهاي ادبي تازه محصولِ اين فرايند را ميپذيرد. «ما
در دنياي متحول شكلهاي ادبي زندگي ميكنيم.» همينجاست كه براهني از «مدعيان
فراوانِ» اين شكلهاي ادبي تثبيتنيافته سخن ميگويد. انگار براهني از پسِ ديد
تاريخيِ خود امروز ما را ميديد با مدعيان فراواني كه نهتنها در ترتيب و اداره
نقد و انتقاد و فلسفه ادبي دچار بحراناند بلكه مفهومِ نقد و انتقاد را نيز با
خفيهنويسي و كينتوزي اشتباه گرفتهاند. براهني در مقدمه بيستصفحهاي خود بر
اين كتاب و نيز در آثار ديگرش از نسبتِ تاريخ با ادبيات مينويسد و پيدايش شكلهاي
مختلف ادبي را در ارتباط با تحولات بنياديِ تاريخ فهم ميكند. او در تمامِ اين
پروژه سعي دارد تا «استمرار در تماشا، دخالت، اشراف بومي و جهاني و پرسش از
بحران» را جا بيندازد، بحراني كه تاكيد ميكند مختصِ ايران نيست و بُعدي جهاني
دارد. براهني باور دارد كه بحران بزرگ نقد و انتقاد ادبي در ايران به رابطه تاريخ
و اجتماع با مقوله ادبيات برميگردد و نيز بحران تفكر ادبي و تئوري ادبي كه از سال
1968 تا سال 1985 در جهان پديد آمد. بعد، براهني با تسلط بر تاريخ ادبيات و تئوري
ادبي در روزگار خودش، تبار اين بحران را از دهه شصت ميلادي و «فرماليسم روس» دنبال
ميكند و به سالهاي معاصرش ميرسد و بعد از مقدماتِ مفصل مينويسد، خطور انديشه
بحران نقد و تفكر و تئوري ادبي در صورتي كه بحران تنها در يكي از حوزههاي جهاني
خود را بهرخ ميكشيد نميتوانست براي اين صاحبقلم جنبه عيني پيدا كند، مگر آنكه
بخشي از آن دروني شكل و محتواي فرهنگ ما ميشد.
آنچه براهني بحران ميخواند هيچ ربطي به اداره و تمشيتِ امور نقد ادبي
ندارد و البته ايندست بدفهميها همچنان در ادبيات ما جا خوش كرده و هر بار جامهاي
تازه ميپوشد. تئوريهراسي و طردِ نقد ادبي از دهههاي هفتاد و هشتاد يكي از صورتهاي
اين بدفهمي است كه ما را به ادبياتي كشاند كه در وجهِ غالبش بهقول براهني يا به
خرافه «نبوغ فردي» باور داشت و يا «جنون پادرهوايي» در آن موج ميزد. عيار هوشنگ
گلشيري هم كه با تكجملهاي كه بهطعن در مصاحبهاي گفته است به سنجش درنميآيد و
آنقدر از آزاديِ بيان و تفكر در آثار و گفتارش هست و سراغ داريم كه چسباندنِ وصله
پدرخواندگي به او محال باشد.
از آثار اين شخصيتها كه بگذريم، سخنگفتن از منش و سلوكِ اين نسل نيز
اطاله كلام است، چراكه در استقلال رأي و باور آنان به آزاديِ انديشه شكي نيست و
هيچ شبههاي هم در مورد قرابت آنان به دمودستگاه فرهنگ وجود ندارد، كه حكايتهاي
بسياري از پيشنهاد خرقه و سِمت به اينان هست و از انكار و رَدشان. مصداقِ آن پيشكش
مقام سفير فرهنگي به جلال است تا دست از نقد و عتاب بكشد كه او گذران زندگي در
اسالم را ترجيح ميدهد و از ايندست حكايات كه در نسل ادبيِ موصوف كم نيست و ميتوان
تا چند مقاله فهرستشان كرد. جز كردار و منش اين شخصيتهاي ادبيِ متهم، آثارشان
نيز اين اتهامات و برچسبها را بهسخره ميگيرد. با مرورِ آثار اين چند چهره، نيك
پيداست كه هر داعيهاي داشتند مدعيِ مرجعيت و يكهتازي در ادبيات نبودند، گيرم در
اعتقاداتِ خود به مفهوم ادبيات و تلقي كه از زيباشناسي داشتند متفاوت و متضاد
بودند و در دوراني جدلهاي آنتاگونيستي بهراه ميانداختند تا از ايده خود دفاع
كنند.
با اين اوصاف، اين هياهو بر سر هيچ جز «انحراف» مقصود و ماحصلي ندارد.
بحث بر اين است كه اين جريان قصد دارد چهچيز را پنهان كند يا با انحرافِ واقعيت
بر آن سرپوش بگذارد. از قراين و امارات پيداست كه يك جاي كار ميلنگد. ردِ برخی از
منتقمان را كه بگيريم به دمودستگاههاي رسمي يا نهادهايي ميرسيم كه با اقتصاد
نشر و بازار سروكار دارند. انداختنِ رداي مرجعيت ادبي بر شانههاي چند تن از
بزرگان ادبيات آنهم با لحني متفرعن و نگاهي فرادست از مظاهرِ تازه پديده رَدگمكردنهايي
است كه اين اواخر در قالب انتقاد به گذشته ادبي كه از قضا از معدود دورانِ افتخار
ادبي ما است، دست خود را رو ميكند. بايد از آنان كه ضد مرجعيت ادبي، و
پدرخواندگان ادبي مينويسند پرسيد كه محلِ واقعي بحث كجاست؟ بهقولِ ناصر زراعتي
«پرسش اصلي اين است كه اين رداي رهبري ادبي را چه كس يا كساني بر تن اين افراد
پوشانده است؟» برخلافِ تصور منتقمان، براهني و گلشيري هرگز بهكفايت قَدر نديدند
و در هيچ مجلس و مكتوبِ خود داعيه پدرخواندگي نداشتند. آنان كه بنا دارند از
براهني و جلال و گلشيري بگذرند، خود در سلسلهمراتبِ تشكيلاتي گرفتارند كه در تمام
جهان سنتگراترين نهاد فرهنگي است و جانبدارِ ايستايي فرهنگ و حفاظت از زبان است،
بهقيمتِ ازدسترفتن توانها و امكانات و انقلابهای زباني. منتقمان، دستي در نقدِ
راديكال دارند و پايي در دستگاههای فرهنگی، از نشر و فرهنگستان تا موسسات وابسته
به ارشاد.
كساني كه از مكتوبات و اقوالِ اين چند پرتره مهمِ ادبي «بوي تعفنِ قدرت» ميشنوند،
«قدرت» را با «توان» ادبي خلط كردهاند. پوشاندنِ دستي كه در جيب نهادهای
دولتی است با ردا انداختن بر شانههاي اين چند نفر ممكن نيست. جز اين، سالياني است كه بسياري از اهالي فن از چرخه
تباهِ سرمايه در نشر سخن ميگويند كه هيچ نسبتي با عرضه و تقاضاي كتاب ندارد و
سرمايهاي كه در لواي معافيتهاي مالياتي و انواعِ امكانات و تسهيلات ديگر دور ميزند
و چند جاي ديگر ميچرخد تا به نشر بازگردد. از اين است كه ميتوان اين چرخه مخدوش
سرمايه و ايدههاي غريب را بهتمثيل «پولشويي ادبي» خواند.
آنچه موجب ميشود انقلابهاي ادبي ما - نمونهاش جلال و گلشيري در نثر
و براهني در نقد- ناديده گرفته شوند
و صاحبانِ تفكر ادبي ارتجاعي خوانده شوند، دليل ديگري جز ناتواني و بيبضاعتي
ادبيات ما و مُقلدان ناشيِ کنونی اين شخصيتها ندارد. در عين حال با ارجاع به
معناي لغويِ «مرجع» به معناي «محل
رجوع» ميرسيم كه از توانِ ادبي نويسندگاني برخاسته كه هيچ در كارِ مريدپروري
نبودند و اگر بودند دستكم مريداني داشتند تا به اعاده «ادبيات» برخيزند
كه جريانهايي از سرِ منفعت و بهقصدِ سر گرداندن مخاطبان به جهت ديگر و كتمان
واقعيت و اخفاي عوايد خود از اماکن فرهنگی، به بدناميشان برخاستهاند.
آثار اين چند شخصيت، منش و تفكر آنان و متوني همچون «ما نویسندهایم»
برای خردهگیران خُردشان كفايت ميكند و اين متن در حدِ بضاعت و با لكنتِ بسيار
تنها بنا دارد وضعيتي را ترسيم كند كه شرمآور است و بهقولِ والتر بنيامين «شََرم
از وضعيتي اجتماعي ناشي ميشود» و نيز، ادبيات مدرن با شرمساري از وضعيت موجود
آغاز شده است.
1. ديويد هاروي در آثار خود، «تاریخ مختصر نئولیبرالیسم» و
نيز «تجربه شهري» از مفهومِ انباشت منعطف از راهِ شهريشدن سخن ميگويد و از
«نوسازيِ ويرانگر» يا «ويرانسازي خلاق» كه فرايند نئوليبرالسازي مستلزم آن است. هاروي مانندِ ماركس اصرار دارد كه
سرمايه را بايد همچون نوعي فرايند تصور كرد. «فرايندي كه نهتنها ساختارها بلكه
تقسيم كار، روابط اجتماعي، تأمين رفاه، شيوههاي زندگي و تفكر را نيز منهدم ساخته
است.» بهتعبير هاروي اين فرايند ميكوشد تا تمام كنشهاي انساني را وارد قلمرو
بازار كند. در اين فرايند، شهر با سياستهاي تازه دگرگون ميشود و متصديان امر
«براي جذابتر ساختن شهرها بهسان مراكز فرهنگي و مصرف دست به نوآوري و سرمايهگذاري
زدند.» روالي كه هاروي آن را «فرايند منعطفشدن شهر» ميخواند. در مونتاژِ ايدههاي
ديويد هاروي با فرهنگ ميتوان گفت همزمان با تحولات سياسي كه دامنگير شهرها شد،
فرهنگ نيز به انباشت منعطف تن داد و كاركردي نمايشي پيدا كرد. انهدامِ فضاهاي
فرهنگي/شهري در راستاي همين نَرم يا منعطفشدنِ شهر و فرهنگ اتفاق افتاده است.
«تاریخ مختصر
نئولیبرالیسم» با ترجمه محمود عبداللهزاده در سال 1386 در نشر اختران منتشر شد و
امسال در نشر دات بازنشر شده. كتاب «تجربه شهري» نيز با ترجمه عارف اقواميمقدم در
نشر پژواك بهچاپ رسيده است.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 9 آبان 97، شماره: 3281