کتاب درآمدی بر کاربردی سازی علوم انسانی در ایران (1395)، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، که به کوشش خانم زهرا حیاتی تهیه و تدوین شده، شامل گزارشی از نشست ها، سخنرانی ها و گفتگوهای مرتبط با موضوع کاربردی سازی علوم انسانی است. فصل اول کتاب، گزارشی از سخنرانی من در رابطه با همین موضوع است.متن این گزارش را تقدیم شما می کنم:موضوع این گفتار این است که در هشتاد یا نود سالی که از عمر علوم انسانی در ایران میگذرد چه تجربهای از کاربرد و کارکرد علوم انسانی و اجتماعی داشته ایم؟؛ و جامعه ایران از علوم انسانی برای چه منظورها و کارکردهایی استفاده واقعی و عملی کرده است. از طریق بررسی وتحلیل گفتمان علوم انسانی در ایران معاصر، میخواهم به پرسش از چیستی و چرایی کاربردی سازی علوم انسانی پاسخ دهم و از طریق این پاسخ به فلسفه وجودیِ بهره مندی، بهره وری و سودمند بودن این علم در ایران امروزمی پردازم.
در آغاز باید توضیح دهم چرا از افقی تازه و جدید و متفاوت سخن میگویم. کمابیش گفتمان غالب در علوم انسانی در ایران امروز ما این بوده و هست که: این علوم، سودمند، کارآمد و کاربردی نیستند. برای اینکه غلبه نارکارآمدی و ناسودمندی این علم را توضیح دهم به تازه ترین کتابی که در این مورد منتشر شده است اشاره میکنم. پژوهشکده مطالعات اجتماعی و وزارت علوم در نمایشگاه بین المللی کتاب امسال، کتابی تحت عنوان «علوم انسانی از دیدگاه صاحب نظران»ارائه کرده که در آن با حدود پنجاه صاحب نظر از رشته های مختلف مصاحبه شده است. در این کتاب حجیم و تقریباً700 صفحه ای و خواندنی، نکته ای بسیار مهم بیان شده است. از این پنجاه نفر پرسیده شده بود: به نظر شما چرا علوم انسانی در جامعه ایران کاربردی نیست؟ سه نفر از صاحب نظران دیدگاهی را مطرح کردهاند که من امروز بحث خواهم کرد، یعنی مرحوم عباس حری، دکتر محمد فاضلی و دکتر حسین علی قبادی. چهل وهفت نفر دیگر به طور یک صدا گفته اند: علوم انسانی در ایران امروز ناکارآمد است و سودمند نیست. ابتدا استدلال هایی را که در این گفتمان ارائه شده، عرض و آنها را نقد می کنم و بعد بحث خود را آغاز می کنم.نکته اول و جالب این است که چرا تا این لحظه درباره علوم انسانی و اجتماعی در ایران از منظر اینکه چه کاربردهایی دارد، هیچ گزارش تجربی وجود ندارد؟ هیچ سازمان یا محققی تاکنون نتوانسته است با استناد به داده های مشخص - البته به زبان فارسی نشان دهد که علوم انسانی در ایران ناکارآمد است. همه فقط بر مبنای تجزیه و تحلیل نظری یا برمبنای ادراک شهودی خود بحث می کنند.جالب است که از سال های1990 به بعد - همان سال هایی که بحث نظام ملی نوآوری مطرح شد - ایده ای تحت عنوان «ارزیابی تأثیر کاربرد تحقیقات در جهان» شکل گرفت. این ایده در واقع یک روش استاندارد برای سنجش میزان علوم انسانی در سطح ملی بین کشورهاست. امروزه ایالت متحده آمریکا، انگلیس، ترکیه، مالزی و بسیاری دیگر از کشورها این پروژه را به صورت سالانه اجرا می کنند تا میزان کارآمدی، بهره مندی و سودمندی علوم انسانی و اجتماعی را ارزیابی کنند. ما تا به حال در ایران چنین تحقیقی انجام ندادهایم و فقط با این پیشفرض که این علوم کاربردی نیستند، همه قضاوت های خودمان را شکل دادهایم. بنابراین نکته اول این است که در بحث از ناکارآمدی علوم انسانی در ایران، هیچ استنادی به هیچ تحقیق علمیای وجود ندارد.
از آنجا که پانزده سال است به نوشتن کتاب درباره علوم انسانی می پردازم به یقین می گویم در هیچ یک از رشته ها، هیچ بررسی تجربی و مستندی وجود ندارد و ما فقط بر مبنای استدلال نظری یا ادراک شهودی بحث میکنیم. این شیوه، غلط و این استدلال، نادرست است. افرادی که معتقدند این علوم کاربردی نیست، استدلال دیگری دارند و آن اینکه: چرا ما با این همه بحران مانند آلودگی، محیط زیست و ترافیک مواجه یم و به طورکلی اینکه ما جهان سومی هستیم. آنها می گویند: این خود بزرگترین مدرک و گواه بر ناکارآمدی این علوم است؛ یعنی اگر وضع علوم انسانی خوب بود، چرا ما این همه مشکلات داریم؟اینجا یک مغالطه وجود دارد: اولاً این تصور که ما جهان سومی یا عقب مانده ایم، کاملاً قابل مناقشه است. من کتابی تحت عنوان تجربه تجدد به چاپ رساندهام و در آنجا به طور مفصل در این باره شرح دادهام.خلاصه مطلب این است که ما درک واقعی از پویایی ها و پایاییهای جامعه معاصر نداشته ایم؛ درحالی که علوم انسانی رکن اصلی و یکی از مؤلفه های ساختاری پویایی و پایایی جامعه معاصر است. این بدان معنی نیست که جامعه ما چالش و بحران ندارد؛ بلکه به معنی این است که وقتی کلیت جامعه را تحلیل می کنیم به آن گفتمانهای غالب در جامعه تأکید می کنیم که موجودیت تاریخ معاصر را انکار میکنند. آنان این جامعه آنومیک را مثال می زنند تا آن را گواهی بر ناکارآمدی علوم انسانی در نظر بگیرند و این گفتمان درست نیست.استدلال دیگری که مدعیان ناکارآمدی علوم انسانی وارد می کنند، این است که بنیان های فکری این علوم و متافیزیک آن غربی هستند. این علوم، سکولار هستند و ایرانی - اسلامی نیستند. این استدلال از سال1337به طور گسترده در حال پخش شدن است و در این چند دهه هم گسترش بیشتری یافته است. این افراد به این دلیل که مبانی فکری و فلسفی علوم انسانی از غرب است، آن را برای جامعه ایرانی غیرکاربردی می دانند. نادرست بودن این سخن به دو جهت آشکار است:
یکی اینکه ما فرض بگیریم بنیان های این علوم، غربی و سکولار هستند. فرض کنیم که اینطور است؛ حال این چه ارتباطی با کارآمدی یا ناکارآمدی این علوم انسانی دارد؟ خیلی از چیزها ایرانی نیستند؛ ولی کارآمد هستند و ما از آنها استفاده می کنیم. مثلاً ادبیات مدرن، داروسازی و پزشکی و مهندسی جدید که ایرانی نیستند؛ ولی کارآمد هستند. در کتاب ریشه های شرقی تمدن غرب، جانسون به طور مفصل شرح م یدهد که غرب چگونه علوم خود را بر پایه ایده ها و علوم شرق بسط و گسترش داد؛ یعنی برپایه های مبانی غیر غربی علم و صنعتی شدن آنها شکل گرفت. جک گودی انسانشناس پرآوازه، در کتاب سرقت تاریخ می گوید: آنها از بنیان های متافیزیک خود استفاده نکردند؛ ولی موفق شدند؛ پس این سوءتفاهم است که بگوییم این علوم ناکارآمد است، چون بنیانهای آن غربی است. این نگرش ضربه سنگینی بر جامعه دانشگاهی وارد کرده است. هیچ لحظهای در تاریخ وجود ندارد که شرط استفاده از علم، سازگاری مبانی متافیزیکی یک علم باشد؛ بلکه عکس آن ثابت شده است؛ یعنی بده بستان های معرفتی و کاربردهای دانش، محصول پیوندزدن دانش هایی با مبانی کاملاً مغایر بوده است. به طور مثال، مگر مبانی تمدن اسلامی با تمدن غرب سازگار بود که غرب از علوم انسانی ما استفاده کرد که حالا ما این شرط را بگذاریم؟
استدلال دیگری که بر ناکارآمدی علوم انسانی وارد می کنند،این است که این علوم انسانی ایران، نتوانسته در جهان بدرخشد. اگر این علوم کارآمد بود، چرا کارل مارکس، دورکهایم و وبر ایرانی بهوجود نیامدند؟ این افراد، فقدان قهرمانان و نظریهپردازان را دلیل بر ناکارآمدی علوم انسانی میگیرند. با اندکی تأمل پی میبریم که این استدلال هم نادرست است. وجه کاربردی و کارآمدی علم، ارتباطی با نظریه پردازی و پرورش قهرمانان علمی ندارد. اخیراً کتابی توسط بانک جهانی تحت عنوان سیاستگذاری و نوآوری و جهانی شدن چاپ شده و ایده اصلی آن این است که نوآوری در علم مبتنی بر دو گفتمان است؛ یکی اینکه نوآوری را برمبنای تحقیقات نظری تجربی خیلی پیشرفته فرض کرده، توضیح می دهد که این گفتمان از سال های 1945شکل گرفته است؛ دیگر اینکه اساساً نوآوری را ساده سازی دانش و نوعی به رهوری از ایده ها و دانش هایی میداند که حتی بنیان های تحقیقاتی ندارند. کشورهایی که از این تجربه استفاده کردهاند، بسیار موفق بودهاند. برای مثال یک پیرزن با توجه به تجربه زیست هاش میتواند نظریه ای بدهد که مشکل بزرگی حل شود؛ یا نوجوانی که هیچ پایه علمی ندارد،می تواند ایدهای ارائه کند که یک سیستم یا گروه یا بازار را به نحو اساسی متحول کند؛ بدون آنکه تحقیق کرده باشد. این گفتمان میگوید ایدئولوژی مردمی هم میتواند کارآمد باشد.این تصور غلطی است که چون ما وبر و دورکیم وافرادی مانند آن نداریم، اصلاً علوم انسانی-اجتماعی به درد نمیخورند. معلوم هم نیست که اگر این افراد را هم در جامعه داشته باشیم سودمند باشد؛ چون بخش عظیمی از نظریههایی که در علم ایجاد شده به معنای اقبالی که جامعه امروز میخواهد به آنها نشان بدهد نه تنها نوآورانه نیستند؛ بلکه مشکلی از مردم حل نمیکنند. وقتی از منظر نوآوری و کاربردی صحبت می کنیم باید دقت کنیم که دانش واقعی سودمند کجا می تواند شکل بگیرد. این دانش ها، لزوماً در آزمایشگاه ها و در طرح های تحقیقاتی و توسط دانشمندان بزرگ صورت نمیگیرند.در ذهن ما یک کلیشه از کاربردی وسودمندی بودن دانش شکل گرفته است. برای همین مراکز نوآوری جدیدی راه اندازی کردهایم که تلاش میکنند از طریق رسانه ها و مطبوعات و از طریق گفتوگوهای مردمی، دانش های مردمی را گردآوری کنند. بدین ترتیب، سودمندی دانش از این طریق رواج می یابد، نه از طریق نظریه پردازان و نابغه ها.این قسمت بحث را همینجا به پایان میرسانم و قصدم این بودکه کمی ذهن خود را متوجه این مسئله کنیم که ما در چه فضایی زندگی می کنیم؛ فضایی پر از سوءتفاهم ها و برداشت های نه چندان درست از مفهوم کاربرد دانش و به ویژه علوم انسانی که ما باید بیشتر درباره آن گفتوگو کنیم.
قسمت دوم بحث من درباره گفتمان علوم انسانی و کاربردهای آن در ایران است. اجازه دهید منظور خود را از گفتمان علوم انسانی و تجزیه وتحلیلی که ارائه کردم،بیان کنم و پس از آن به این موضوع بپردازیم که کارنامه ما در علوم انسانی چگونه باید ارزیابی شود.گفتمان علوم انسانی عبارت است از: آن شیوه سخن گفتن، فهمیدن، دیدن و نشان دادن علوم انسانی در یک جامعه معین. گفتمان علوم انسانی، گفتمانی است که در واقع دال مرکزی آن خود علم انسانی اجتماعی است. پرسش های کانونی که در این گفتمان علوم انسانی وجود دارد، چیستی، چگونگی و چرایی دانش علوم اجتماعی در هر جامع های است. درباره اینکه این علوم چه هستند، هر کشوری و هر جامعه و هر تاریخی، پاسخی خاص به این علوم می دهد. این علوم چگونه اند؟ یعنی سازوکارهای تولید دانش، گفتوگوی علم و بسیاری از مفروضات روش شناختی و معرفت شناختی در این علوم چیست و چگونه است؟ چرایی دانش، یعنی اینکه این علوم چه کارکردی در هر جامعه معین دارند؟
علوم انسانی از لحظه تولد، یعنی از سال 1800 میلادی به بعد بنا به تعبیری که فوکو به کار می گیرد، ضمن اینکه درباره انسان صحبت می کرد، درباره علم انسانی هم صحبت میکرد؛ برای همین علوم انسانی از ابتدا دو بنیان مشخص داشت: اینکه درباره انسان و جامعه مدرن صحبت کند. یکی از جامع ترین تعریف های علوم انسانی تعریف استاد عباس حری است که می گوید: علوم انسانی علومی است که درباره اینکه انسان چگونه جهان را میسازد و جهان چگونه انسان را میسازد، صحبت میکند. یک بال علوم انسانی از همان ابتدا این بود که به این سؤال پاسخ دهد که ما چگونه جهان را می سازیم و جهان چگونه ما را می سازد؛ و یک بال دیگرش این بود که این علوم چیستند و چگونه اند. در ایران از همان ابتدا که علوم انسانی جدید متولد شد، هر دو بال فعال بود.می خواهم این دیدگاه را شرح بدهم.یک نظر هست که می گوید:ما در جهان امروزذیل تمدن غرب قرار گرفته ایم و به نوعی غرب زده یا مقلد و فاقد هر نوع خلاقیتی بودهایم.این یکی از گفتمان های بسیار رایج جامعه ماست که در واقع جایگاه تاریخ و تمدن معاصر ما را یک جایگاه فرعی، حاشیه ای و در واقع به نوعی جامعه و انسان مقلد فرض می کند. این موضوع شامل همه چیز و ازجمله علوم انسانی است.
برای اینکه توضیح بدهم این سخن چقدر اشتباه است و تا چه اندازه تکرار شده و به صورت کلیشهای وارد سیاست و فرهنگ ما شده است، یک مثال ذکر میکنم. تحقیقی را خانم مونیکا رینگر انجام داده ونام کتاب ایشان گفتمان اصلاح و آموزش در دوره قاجار است که به فارسی هم ترجمه شده است. خانم رینگر در این تحقیق میگویدکه وقتی ایرانیها در دوره قاجار دارالفنون را تأسیس کردند، چه نوع دانشی را انتخاب کردند و برنامه درسی و معلمان و فهمی که از آموزش ارائه کردند از کجا آمد و اقتباس شد. ایده اصلی مونیکا رینگر این است که ایرانیها تقلید نکردند. او شرح میدهد که چطور ایرانیها در مواجه با تمدن جدید منفعل نبودند و فعالانه، خلاقانه و کارآمد و مؤثر، فهم جدیدی از آموزش و پرورش را ابداع کردند که متفاوت از بقیه جاهاست.
بعد از کتاب رینگر،افراد دیگر در این مورد کتاب نوشت هاند که من در کتاب تجربه و تجدد به تفصیل بدان اشاره کرده ام و این جا تأکید میکنم علوم انسانی و اجتماعی و گفتمان آن در ایران از همان ابتدا با این پرسش مواجه شد. در دوره محمدرضاشاه این موضوع به طورگسترده تری بحث می شود. کتاب دیگری به زبان انگلیسی تحت عنوان politic of culture in Iran دارم که آن را فرهنگستان علوم بریتانیا و انتشارات بین المللی راتلج چاپ کرده و به زودی به زبان فارسی هم منتشرمیشود. در این کتاب فقط یک شاخه از علم که از همه حاشیهایتر است؛ یعنی مردمشناسی یا انسانشناسی و مطالعات فولکلور دوره مشروطه تا سال 2000بررسی دقیق شده است و نشان میدهد که این علم در ایران به تقلید از غرب نبوده؛ بلکه انسانشناسان ایرانی از همان سال های1310شمسی به بعد -که این علوم در ایران گسترش پیدا کردند در مسیر شکل دادن مفهوم ملت و سازگار کردن جامعه ایران با پیشرفت ها و تحولات تکنولوژیک،سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی امروز بوده اند. باستانشناسی،مردم شناسی، مطالعات عشایری و آموزش انسان شناسی، چهار حوزهای است که درباره آنها بحث کرده و نشان داده ام از همان ابتدا این علوم، علوم خلاق، تأثیرگذار و سازنده ای بودند و بدون این دانش ها، امکان نداشت ایران معاصر را داشته باشیم.
در واقع ما و ایدئولوگ های سیاسی ما و بیش از همه، روشنفکران ما، غرب را غلط فهمیده اند. استادان بزرگی که با نام فیلسوف از این فهم اشتباه متأثر بودهاند، گاه به خطا، کل تاریخ ایران معاصر ما را نادرست ترسیم کرده اند و براساس این کج فهمی همه علوم و از جمله، علوم انسانی را ناچیز فرض کردند. در کتاب انسانشناسی ایران معاصر به این نکته ها اشاره کرده ام.
گفتمان علوم انسانی یعنی گفتمانی که شیوه سخن گفتن، دیدن، نشان دادن و فهمیدن ما را از علوم انسانی نشان می دهد. البته افرادی که درباره ناکارآمدی علوم انسانی صحبت میکنند،افراد خلاق و خیّری هستند که در مسیر کمک به جامعه صحبت میکنند و اتفاقاً این گفتمان به این جریان پویایی و پایایی فرهنگ و تاریخ معاصر ما کمک کرده است. این گفتمان، رقیب علوم انسانی است؛و در واقع تلاشی برای نوآورانه کردن علوم انسانی در ایران و بافتمند کردن و محلی ساختن این علوم بوده است؛ به همین دلیل وجود این نظریات را از جهاتی ضروری و برای جامعه خودمان مفید میدانم.اجازه دهید کمی ریزتر نگاه کنیم. گفتمان علوم اجتماعی در ایران دو شاخه یا شعبه دارد که در یک چیز شریک هستند و آن ایده نابگرایی است. یکی از شاخهها، سنتی و مذهبی است و بیشتر بر این تکیه می کند که علوم انسانی به دلیل ناسازگاریاش با مبانی دینی و با سنت های ما ناکارآمد است؛ و شاخه دیگر به قول مذهبی ها، لیبرال یا سکولار است که میگوید: تجربه علوم انسانی در ایران شبیه تجربه بریتانیا یا آمریکا یا فرانسه نیست. همچنین علم انسانی یک علم ناب و یک ذات برای علوم انسانی قائل است؛ درنتیجه آنچه که ما میگوییم-به تعبیر آقای سید جواد طباطبایی ایدئولوژی های جامعه شناسانه است. به تعبیر آقای آرامش دوستار که می گوید: ما چون دینخو هستیم، اساساً قادر به طرح پرسش نیستیم. آقای جهانبگلو و دیگران،از همان منظر لیبرالی خودشان کل پویایی ها و پایایی های اندیشه انسانی در ایران معاصر را خیلی ناچیز می دانند؛ به دلیل آنکه با آن سرمشق جهانی یا غربی یا امر ناب معرفتی و انسانی انطباق ندارد.
ما روش نداریم و مفاهیم را درست نفهمیدیم. به تعبیری که آقای آجودانی در کتاب مشروطه ایرانیبه کارمی برد، مفاهیم را جابهجا می کنیم و نمی دانیم دموکراسی یک معنای روشن دارد و هر کس غیر از این بگوید دموکراسی نیست. حکومت، دولت، طبقه، ارزش، فرهنگ و جامعه، مفاهیم کلیدی دیگری هستند که یک معنای ناب دارند و هر کس غیر از این بفهمد،از پایه اشتباه سخن میگوید.این دو شاخه فهم ما را از علوم انسانی منفی کردند. مذهبی های سنت گرا عموماً بهدلیل ناسازگاری بنیادی و متافیزیکی، علوم انسانی را نفی کردند؛ و در مقابل لیبرال ها هم همین کار را کردند. اینجا این اتفاق افتاده است که تجربه مواجهه واقعی ما با علوم انسانی به دقت کاویده نشده است؛ گزاره ها و پیشداوری های قبلی وجود داشته که یا پیشداوری های لیبرالی بوده است یا پیشداوری های مذهبی و سنتی. هر دوی این ها، پیشداوری های ایدئولوژیک سیاسی به شمار می آیند و قادر نیستندبگویند: آیا ما میتوانیم دانشگاه ها و این رشته های متعدد را اینطور بفهمیم؟ یعنی تجربه اتفاقافتاده را این طور فهم کنیم که این علوم ناکارآمد هستند؟ توضیح خواهم داد که خیر، ما نمی توانیم به این شکل بفهمیم!
تجربه واقعی ما از علوم انسانی درصد سال اخیر نه آن است که مذهبی ها می گویند نه این که لیبرال ها می گویند. هیچکدام از اینها نیست. اینها حرف ها، خیال ها، ایدئولوژی ها و آرمان ای خود را می گویند. هیچکدام در مورد مردم ایران، دانشگاه های ایران، علوم انسانی و اجتماعی در ایران و پیوندهای کارکردی که بین ساخت مدرن جامعه ما و ساخت این علوم وجود دارد، صحبت نمی کنند. ما باید کاربردی سازی و نوآوری در علوم انسانی را از درون تجربه های تاریخ معاصرمان، و از نحوه مواجه های که مردم و جامعه و تاریخ معاصر ما در تکتک این شاخه های این علوم داشته اند، در نظر بگیریم.
از اینجا به بعد در چند محور،مثال هایی میآورم که این تجربه را توضیح دهم تا دوستان اندیشمند من چه در جبهه لیبرال چه در جبهه مذهبی، اندکی بازاندیشی و تأمل کنند و به خود بیایند و از این گزاره های ایدئولوژیک نامیمونِ ناکارآمدِ مخرب خود دست بردارند که در تمام هفتاد سال گذشته تکرار کردهاند و مانع از فهم خلاقیت ها و پویایی ها و پیشرفت ها و تأثیرات جدی و مؤثر و سازنده علم در جامعه ایران شدند. امیدوارم بتوانیم با این مثالها، تاریخ معاصر خودمان را از نو نگاه کنیم و نشان دهیم که علوم انسانی حداقل بیش از پزشکی و مهندسی ایران، کاربردی و کارآمد و سازنده بوده و بیش از آنها در وضعیت کنونی ما از جهت شکل گیری جامعه مدرن ایران نقش داشته و دارند.
این طور فکر کنیم که اگر علوم انسانی و اجتماعی نبود در آنصورت جامعه ما چه وضعی داشت. یک لحظه اینطور فکر کنیم که اگر دانشگاه ها و دانش های تاریخ فلسفه، جامعه شناسی، زبان شناسی، علوم تربیتی، الهیات، مطالعات برنامه درسی و تمام رشته های دیگر علوم انسانی در تاریخ معاصر ما نبود، وضع جامعه ما چگونه بود؟ مردم ایران چه وضعی داشتند؟ یک لحظه تخیل تاریخیمان را تغییر دهیم و ببینیم اگر این علوم و دانش ها نبودند،کجا بودیم؟
ایده اصلی من این است که علوم انسانی و اجتماعی، مؤلفه ساختاری جامعه معاصر و مدرن ایران است. به این معنی که اگر این مؤلفه برداشته شود، جامعه از بین می رود و امکان بقا و حیات خودش را به شکل معاصر از دست می دهد. بنا به این نظر، سراغ مؤلفه های ساختاری جامعه معاصر می روم تا نشان دهم که هر یک از این رشته ها چطور جامعه را ساخته اند و پس از این خواهند ساخت. دانش هایی که ما به آنها دانش های انسانی می گوییم، در واقع ساختارهای عینی زندگی جمعی معاصر هستند.
از ادبیات فارسی شروع میکنم؛ ممکن است چون به ظاهر غیرکاربردیترین دانش به نظر برسد. رشته ادبیات فارسی یکی از اصلی ترین مؤلفه های ساخت دهنده به جامعه معاصر ما بوده و هست و بعد از این خواهدبود. برای اینکه این مسأله را توضیح دهم به دو کتاب اشاره می کنم: یکی کتاب طلیعه تجدد در شعر فارسی،نوشته دکتر احمد کریمی حکاک است که از بهترین و دقیقترین تحقیقات ادبی است که تا به حال درمورد ادبیات و زبان فارسی دیدهام. دکتر کریمی حکاک از یک منظر نحو و نشانهشناسی و زبانشناسی، یک ایده مهم را به ما نشان میدهد و میگوید اینکه از سالهای1220 هـ.ش به بعد، زبان فارسی شروع به یک تحول بنیادی کرد که هم از نظر نحو هم از نظر واژگان و هم از نظر ابعاد دیگر زبان، این تحول با تحولات اقتصادی، سیاسی و دینی همسو و همزمان بود که ایران میخواست خود را با تحولات جهانی سازگار کند.وقتی جامعه ما تغییر کرد، زبان فارسی هم در آوا، واژگان، نحو و زیباییشناسی شروع به تحولات بنیادین کرد. این تحول ادامه پیدا کرد و از همان سال های نیمه قرن سیزدهم تأملات ما درباره نقد زبان شروع شد و ادبیات شروع به تغییر کرد؛ زبان دری و درباری که زبان جامعه پیشامدرن ایران بود و با زندگی جدید قدرت سازگاری نداشت، باید عوض می شد و عوض شد. بخشی از این مسیر عوض شدن زبان فارسی را آقای احمد کریمی حکاک توضیح داده است و بخش دیگر آن را استاد علی محمد حق شناس؛ کتاب در گذرگاه سنت به مدرنیته بسیار خواندنی و عجیب است؛ مقاله دوم این کتاب یک استدلال نظری و تجربی درباره این مسأله دارد که زبان و ادبیات فارسی از شعرمحوری به سمت داستان محوری حرکت میکند؛ چیزی که من تحت عنوان نثریشدن زبان و ادبیات فارسی از آن نام میبرم. استاد حقشناس استدلال های بسیار محکم و بی نظیری دارد. او توضیح می دهد که زبان و ادبیات فارسی چطور روایی و داستانی شده و ساده شده و حتی شعر ما هم داستانی شده است.قصد ندارم همه بحث های این دوستان را تکرار کنم؛ فقط میخواهم این نکته را بگویم که چه چیزی توانسته این نثر را روان کند؟ چه چیزی توانسته زبان، تخیل و زیباییشناسی ما را نثر بکند؟
محققان ادبی، دانشمندان ادب پژوه، زبان شناسان و نشانه شناسان، دانشی را تولید کرده اند که از همان زمانی که اشاره کردم یعنی سال1220 شروع شد و به دوره رضاخان رسید که دانشگاه ها و فرهنگستان ها ساخته شدند. از همان سال های1313 به بعد تا همین امروز، فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی به طور منظم زبان فارسی را رصد و آن را با جهان جدید سازگار میکند. این فرهنگستان از کجا آمده است؟ تمام آنها استادان رشته زبان و ادبیات فارس یوحوزه های ادبی و زیبایی شناختی هستند؛ اگر فرض کنیم که این اتفاق نمی افتاد، یعنی زبان فارسی سازگار نمی شد، کل جامعه ما به تاجیکستان و افغانستان تبدیل شده بود. زبانشناسان بهتر می توانند توضیح دهند که جوامعی که نتوانستند زبان خودشان را با تحولات روز سازگار کنند، چه به روزشان آمده است. یکی از اصلیترین دلایلاین قومکشیهایی که در افغانستان صورت می گیرد، در تمام این سی چهل سال گذشته، غیر پویابودن و ناتوانی جامعه افغانستان در سازگارکردن زبان بوده است؛ اینکه نتوانستد یک زبان کارآمد و متناسب با تحولات روز ایجاد کنند. این اتفاق در ایران، مدیون محققان و پژوهشگران زبان وادبیات فارسی ومنتقدان ادبی است که از همان ابتدای پیدایش تحقیقات ادبی تا به امروز جریان پژوهش و تحقیق برقرار است. آیا پزشکی توانسته است چنین کاری بکند؟ هرگز!آیا مهندسان ما توانسته اند چنین کاری بکنند؟ هرگز! یک رکن این انسجام و موجودیت تاریخ معاصر ما، زبان است و این زبان مدیون و مرهون دانش ادبیات و ادبیاتپژوهی معاصر ماست. این سخن به این معنی نیست که ادبیات مشکل ندارد یا چالشی در آن نیست؛ اما کارکرد و کاربرد ادبیات، شکل دادن هویت زبانی جامعه ایران معاصر است که ادبیات فارسی این کار را به نحو احسن انجام داده است.
ادبیات به تعبیر امبرتو اکو در کتاب کارکردهای ادبیات، برای لذت و سرگرمی نیست. اوبه زیبایی توضیح می دهد اگر ادبیات برای لذت و سرگرمی بود، در تاریخ نمی ماند. انسان برای لهو و بیهودگی دانشی را گسترش نمیدهد. ادبیات برای این است که ضمیر جمعی ملتها را سازگار کند. اکو درمورد ایتالیا مثال خیلی جالبی دارد. او می گوید: چطور محققان ادبی تفسیر کمدی الهی دانته را چون کمدی دانته را ایتالیایی ها نمی توانند بفهمند مگر اینکه شرح و تفسیر آن را بخوانند به نحوی انجام دادند که زبان ایتالیایی بتواند با تکیه بر شاهکار دانته، آن ساخت زبانی جامعه ایتالیا را به وجود بیاورد؛ ایتالیایی که تا قبل از 1800م. اصلاً ایتالیا نبود.
پس اولین کاربرد تجربه ما از ادبیات فارسی در ایران چه بوده است که به نحو موثری جواب داده است؟ اینکه توانسته ساحت زبانی و ضمیرناخودآگاه ما را با پیشرفت های جامعه معاصر هماهنگ و همسو متناسب کند. حالا اگر سراغ شاخه های ادبی مثل رمان، داستان و شعر برویم، معتقدم که مادر هر ده سال، از این تاریخ صد سال اخیر ما، بیش از تمام تاریخ گذشته خلاقیت ادبی و زبانی داشتهایم.
نمیخواهم این بحث را اینجا مطرح کنم که چطور کار دوم ادبیات در یک سطح ملی، غیر از آن انسجام زبانی، باز کردن افق های خلاقیت و زیبایی شناسی برای جامعه است. خلاقیت و زیبایی شناسی یک رکن اصلی انسان بودن است. جامعه انسانی نمی تواند مثل گله های گوسفند یا مثل اشیاء زندگی کند؛ بلکه باید خلاق باشد. برای اینکه سهم ادبیات را در گسترش مرزهای خلاقه و سپهر معنی شناسی جدید متوجه شویم، باید سراغ زبان شناسان و نشانه شناسانی برویم که امروزه به طور گستردهای برای ما توضیح می دهند که چطور ما می توانیم مثلاً سهراب سپهری رایا صادق هدایت یا قیصر امین پور را داشته باشیم.چطور ما صدها شاعر بزرگ داریم که آثارشان به زبانهای جهانی ترجمه می شوندو مهم تر از آن، اینکه ما خودمان می توانیم بفهمیم و آن بعد زیبایی شناسی زندگی را از طریق آن آثار تجربه بکنیم.
رشته دیگری که در مورد آن می خواهم صحبت کنم،علوم اجتماعی به معنای علوم اجتماعی کاربردی مثل جامعه شناسی، اقتصاد، مدیریت، حسابداری و امثال اینهاست. مأموریت اصلی این علوم در دنیای معاصر عبارت از شکل دهی سازمان و بروکراسی و دیوان سالاری است. میدانیم که جامعه جدید، جامعه ای است که از نهادهای اجتماعی به سوی سازمان های اجتماعی حرکت میکند. مأموریتها و کارکردهای خانواده، مذهب و خیلی نهادهای دیگر کمکم به سازمانه ا منتقل می شود؛ شهرداری ها، ادارات، وزارتخانه ها و هزاران موضوع دیگر که من در یک کلمه آن را سازمان مأموریت علوم اجتماعی می نامم. کارکرد اصلی ما در تاریخ این بود که سازمان را ایجاد کردیم. سازمان شکلی از دانش و معرفت است. قبول داریم که این سازمانها مشکلاتی دارند؛ اما مگر میشد جامعه معاصر ما بدون سازمان باشد. بالاخره باید آموزش و پرورش، وزارت علوم، دانشگاه ها، بیمارستان ها و صدها سازمان دیگری که می شناسیم به وجود می آمدند. ما قبل از تولد و قبل از اینکه عضو خانواده شویم، عضو سازمان میشویم. مارا تحت مراقبت بهداشتی وزارت بهداشت قرار می دهند. وقتی به دنیا می آییم برای ما شناسنامه درست می کنند و بعد صدها کارت و شناسنامه دیگر برایمان می سازند. بروکراسی، مؤلفه ساختاری است؛ یعنی بدون آن اصلاً نمی شد زندگی کرد.
قانون، سازمان، مقررات و ادراه، شکلهایی از دانش هستند که جامعه ما را شکل داده است. ما ممکن است نقد کنیم که فلان سازمان خوب کار نمی کند، سوء مدیریت و بحران دارد، انواع چالش ها و فسادها وجود دارد؛ ولی واقعیت این است که باید سازمان باشد و مدیریت داشته باشیم. سازمان باید باشد تا جامعه معاصر شکل بگیرد.
آن چیزی که علوم انسانی و کاربردی انجام داده، بروکراسی، دیوانسالاری و نظام اداری و نظم نوین انسانی- اجتماعی است که حول آن صورت میگیرد. هر عیبی هم که داشته باشد، بالاخره نظام بودجه را در کشور تعریف میکند. اصلاً مفهوم بودجه و صدهاهزار مسأله دیگراز همینجا آمده است.
کارکرد سازمان علوم انسانی کارکردی و کاربردی، شکل دادن سازمان های جدید در جامعه است و این کار در ایران اتفاق افتاده است. اگر می خواهیم بدانیم علوم انسانی مثل اقتصاد و حسابداری یا دیگر رشتهها، چقدر از مهندسی و پزشکی مهمتر است، یک لحظه تصور کنیم که اگر این سازمان ها نباشند، چه اتفاقی می افتاد. فرض کنید وزارت مخابرات یا نیرو نبود. مثلاً اگر سازمان ثبت اسناد نباشد تکلیف مالکیت مردم چه می شود. فرض کنید اگر هر شکلی از سازمان، فقط برای یک روز نباشد، کل زندگی برای یک بیست وچهار ساعت مختل خواهد شد. آن سازمان را چه چیزی اداره میکند؟ پاسخش علم اقتصاد، علم جامعه شناسی، علم انسان شناسی ورشته های دیگر علوم انسانی است. مهم نیست وزیر آن سازمان یک پزشک یا یک مهندس است؛ وقتی او وارد سازمان میشود، باید پزشکی و مهندسی را کنار بگذارد و به زبان علوم انسانی صحبت کند.او چاره دیگری ندارد؛ چون سازمان او معطوف به علم انسانی- اجتماعی است.
علوم انسانی اجتماعی در ایران به مراتب بیش از مهندسی وپزشکی، کاربردی و کارکردی و کارآمدتر بوده و هست و این به دلیل ضرورت هایی است که جامعه معاصر برای این علوم تعریف می کند. برای همین هم هست که مردم ایران سال ها هزاران هزار میلیارد بودجه از سفره و زندگیشان را خرج دانشجوها و دانشگاه هایشان میکنند. دانشگاه پیام نور، آزاد و علمی کاربردی دانشگاه های مختلف را نگاه کنید؛ حتی دانشگاه های دولتی در دورههای شبانه و روزانه؛ اگرچه سهم دولت در نظام آموزشی معاصر ما بسیار ناچیز است. چرا مردم این کار را میکنند؟ یک پاسخ این است که ذهن جمعی ناخودآگاه ما، آگاهی اجتماعی ذهن و زبان انسان امروزی از جنس دانشگاه امروزی و از جنس علوم انسانی- اجتماعی است. مردم عمیقاً این را پذیرفتهاند که ارزشمندترین شاخه معرفت، معرفت انسانی- اجتماعی معاصر است و برای آن پول انبوهی میدهند. حتی میگویند:با اینکه شغل ندارد؛ ولی مادر خوبی میشود و میتواند بچههایش را خوب تربیت کند؛ او میتواند هویت کسب کند، فرهیخته شود و منزلت کسب کند. همین علوم انسانی که دیگران از آن انتقاد میکنند، اساس و ماهیت فرهیختگی، معنویت و انسانیت انسان معاصر ایرانی را تشکیل می دهد.
واقعیت این است که سنتیترین و دورافتادهترین روستاهای ما فرزندانشان را با پولی که ندارند به دانشگاه میفرستند تا تاریخ، جامعه شناسی وفلسفه بخوانند؛ با وجودی که میدانند ممکن است شغل نداشته باشند و دانشمند هم نشوند. حال سؤال این است که آنها چرا، فرزندانشان به دانشگاه می فرستند؟ چرا این کار را می کنند و چه چیزی در ناخودآگاه ذهن جمعی ما هست که جامعه را نسبت به این اقدام،متقاعد میکند؟ چه نظام حقیقتی ای وجود دارد که جامعه، توده هاو فرزندانش را میفرستد که این دانشها را بخوانند؛ در حالی که میدانند نه شغلی وجود دارد و نه قرار است دانشمند بشوند؟ چون ذهن اجتماعی، تخیل اجتماعی و زبان اجتماعی ما از طریق علوم انسانی- اجتماعی شکل می گیرد. آنها می دانند بدون این علوم در جامعه امروز نمیتوانند حرف بزنند. آنها هم خواسته یا ناخواسته به زبان علوم اجتماعی- انسانی باید سخن بگویند؛ چون زبان غالب ما، زبان انسانی- اجتماعی است، نه هیچ زبان دیگری. همه زبان های دیگر حاشیه هستند و به همان مقدار که خودشان را با زبان علوم انسانی انطباق دهند می توانند انسان و فرهیخته باشند و در جامعه نقش بازی کنند. پس کار اصلی علوم انسانی و اجتماعی- که خوب انجام میدهد و در تمام هشتاد سال گذشته انجام داده- این است که تخیل اجتماعی ما را تعریف میکند؛ آن تلقین و تعریفی که ما از انسان بودن در جامعه مدرن می کنیم.
دانش های انسانی- اجتماعی صرفاً مفاهیم نیستند؛ بلکه شیوهای از بودن و زیستن هستند که جامعه ما این را پذیرفته است. علوم انسانی- اجتماعی در واقع شکلی از اخلاق است و تمرین در این علوم، نوعی تمرین اخلاقی است. کنش علمی، ماهیتاً کنشی اخلاقی به شمار میرود. علوم انسانی بیش از علوم دیگر، این ماهیت را دارد؛و به همین خاطر است دانشآموختگان این علوم سطحی از فرهیختگی را هم دارند. کارکردی که این علوم برای ما داشته، این است که جامعه مارا به یک جامعه معتدل و مدرن تبدیل کرده است. شاید کسانی نخواهند بپذیرند؛ ولی واقیعت امر چنین است و این مدرنیسم، محصول علوم انسانی-اجتماعی است. ما باید این مدرن بودن را بفهمیم،از قضاوتهای نااندیشیده و ایدئولوژیک سیاسی صرف، خوداری کنیم و واقعیت موجود در ایران معاصر را درک کنیم؛ ولی متأسفانه ما با آن ایدئولوژهای نابگرایانه که داشتیم، از آن چه در دوران معاصرمی گذرد، ناآگاه بودیم.
وقتی از کارکرد علوم انسانی بحث میکنیم، منظور این است که این علم، گفتمان عمومی جامعه وتخیل جامعه را شکل میدهد. این همان گفتوگوی جمعی است. علوم انسانی در واقع علومی هستند که افراد به شیوه داوطلبانه حول آن سازمان پیدا میکنندو درباره زندگی اجتماعی، منافع، ارزش ها و موجودیت تاریخی گذشته، حال و آینده خودشان بحث میکنند.
میتوان گفت: بدون رشته تاریخ، تمام پیشرفتهای معاصر را از دست میدادیم. ابراهامیان در کتاب تاریخ ایران مدرن تصویر واقعبینانه ای در مورد ایران معاصر نشان داده است. ما از زمان مشروطیت تا کنون به اندازه هزاران سال پیشرفت کردیم. باید دوباره به تاریخ رجوع کنیم تا فرهنگ عشایری و سبک خشونت و غارت گری های آنرا ببینیم؛ البته نمیگوییم که الآن خشونت وجود ندارد، خشونت هست؛ ولی در مقایسه با گذشته بسیار کم شده و تعصبات قومی- قبیله ای فروکش کرده و زندگی مسالمت آمیز رواج یافته است. این از دستاوردهای علوم انسانی است. در واقع این علوم انسانی-اجتماعی بوده که این مدنیت را برای ما به ارمغان آوده است.
علوم انسانی- اجتماعی توانسته است تمامی افکار و احساس و عاطفه ما را تغییر دهد و نوعی مدنیت جهانی و مدنیت شهری و همزیستی سالم را برایمان فراهم آورد. برای نمونه ما در شهر تهران با میلیونها انسان، از تبار و زبان مختلف، در اوج رفاه و امنیت زندگی میکنیم. اگر با همان فرهنگ پیشامدرن بود، قطعاً چنین امکانی فراهم نمیشد. یکی از مدنیتها، شهرنشینی است، شهرنشینی نوعی از آگاهی است. کسی میتواند زندگی در شهر را ادامه دهد که منطق و عقلانیت خاص شهرنشینی را داشته باشد. درواقع، جامعه ما به جامعهای تجزیهتحلیلی و استدلالی بدل گشته و دیگر نمیتوان با فرهنگ خرافات پیشامدرن زندگی را ادمه داد.
ما از فرهنگ سکوت به فرهنگ صدا رسیدهایم و مردم از طریق شبکه های اجتماعی و دیگر رسانه ها در حال تولید فرهنگ از پایین به بالا و در حال گفتوگو هستند. امروزه علوم انسانی فقط توسط دانشگاه ها تدریس و انتقال داده نمی شود؛ بلکه گفتمان مردم به گفتمان علوم انسانی تبدیل شده و دیگر مردم نمیتوانند مقلد صرف باشند.این اتفاق در حال رخ دادن است. از این به بعد تنها کسی میتواند در جامعه پسامدرن زندگی کند که زبان علوم انسانی-اجتماعی را بداند و بتواند استدلال کند. علوم انسانی است که جامعه استدلالی و گفتوگوی همگانی را بابکرده است. اگر به گذشته نگاهی بیندازیم خواهیم دید در سال1300شمسی در ایران تنها5 درصد مردم با سواد بودند؛ ولی امروز بیش از 90درصد جامعه با سواد هستند و این دستاورد علوم انسانی- اجتماعی است. کارکرد و کاربرد علوم انسانی- اجتماعی، ایجاد و پرورش افراد باسواد و خلاق در جامعه است.
در این جا گفتمان دیگری هم وجود دارد که به نوعی با علوم انسانی سازگار نیست و گفتمان تجاری نام دارد. این گفتمان،علوم انسانی را براساس معیارها و ملاک علوم طبیعی ارزیابی می کند. باید گفت علوم انسانی، علم مطالعه رفتار و افکار انسان است و با اشیاء و طبیعت سرو کار ندارد؛ حتی علومی که با اشیاء و طبیعت هم سرو کار دارند باید توسط علوم انسانی- اجتماعی مدیریت شوند. در حقیقت علوم انسانی، طراح و معمار جامعه و انسان است؛ حتی مهندسان و پزشکان وقتی می خواهند در جامعه ایفای نقش کنند، باید با زبان علوم انسانی حرف بزنند. علوم انسانی در ایران با یک سوءبرداشت مواجه شده است. از ما انتظار دارند که ما علم اشیاء باشیم، نه علم انسان و این شدنی نیست.وقتی از انسان در جامعه جدید حرف می زنیم، اینجا، ثروت و تجارت هم هست؛ ولی شیوه تولید پول و ثروت در علم انسانی متفاوت از علم اشیاء و علم فیزیکی است. این موضوع را خوب نفهمیدهایم. برای کاربردی سازی این علم، باید به سمت نیازهای اجتماعی برویم و بدان ها پاسخ بدهیم؛ نیازهایی که معطوف به امر انسانی هستند.جامعه یک رابطه کارکردی با علوم انسانی برقرارمیکند و برای شکل دادن به نظم اجتماعی، تولیدثروت و قدرت در حال استفاده از این علوم است. جامعه به کاربرد این علم پی برده است؛ ولی ما هنوز به این نرسیده ایم که علوم انسانی- اجتماعی چه کارکردهایی برای ما می تواند داشته باشد.
نکته آخر این که: علوم انسانی است که کل ساختارهای جامعه را شکل میدهد و این علم لازمه زندگی پیچیده معاصر ماست. امروزه علوم انسانی- اجتماعی توسط رسانه ها به مردم آموزش داده میشود؛ چون بهصورت یک ضرورت اجتماعی درآمده است. ما نباید براساس نظریه ها، کتابها و مقالات، کارآمدی یا ناکارآمدی علوم انسانی- اجتماعی را قضاوت کنیم؛ بلکه ملاک و معیار ما برای ارزیابی این علم، کاربرد آن برای زندگی اجتماعی است. باید علوم انسانی اجتماعی را مورد نقد و انتقاد قرار دهیم؛ چون علوم انسانی است که علم، جامعه و حتی خودش را هم نقد میکند و این نقدها به معنای نفهمیدن نیست؛ بلکه به این معنی است که از بس فهمیده و میداند و نقطه پیشرفت همه چیز را در نقد میداند، نقدها رامیپذیرد. در حقیقت نقدها هستند که علوم انسانی را در هشتاد سال گذشته بیشتر از سایر علوم به پیشرفت رساندهاند. نقدی که از طرف گفتمانهای لیبرال یا مذهبیون بر این علم وارد شده است، در اصل خدمتی به پیشرفت این علم بوده است.
علوم انسانی آمده تا انسان، انسان باشد، گفتوگو کند و در برابر امور سکوت اختیار نکند؛ و فعالانه و خلاقانه در ارتباط با جامعه برخورد کند. این علوم می خواهد نوع دوستی و هم زیستی، زیبایی شناسی، مسئولیت پذیری، آزادی، آگاهی و تولید معنی را در جامعه بپروراند.
بیشتر بحث ناظر بر اهمیت علوم انسانی بود. حال این سؤالها وجود دارد:
ما برای کاربردی سازی علوم انسانی باید چه راهکارهای اتخاذ کنیم؟ (در این زمینه باید اول بدانیم که کاربرد چیست.
تعریف دقیق کاربردی سازی علوم انسانی از نظر شما چیست؟ (چرا که هر کسی یک تعریف خاصی از کاربرد در ذهنش دارد).
طبیعتاً جواب سؤال را باید به جلس های ویژه اختصاص داد. اول باید فهم خود را از علوم انسانی، اصلاح کنیم. ما اول باید بگوییم که آیا اساساً علوم انسانی را مشروع میدانیم یا خیر؟وقتی مشروع نباشد هرگونه بحثی بی فایده است. من حول و محور بحث خودم را بر این گذاشتهام که این علم را مشروع و مقبول و کارآمد نشان دهم. علوم انسانی را باید بر پایه کارکردهایش ارزیابی کرد، نه کاربردهایش. اگرچه من معتقد به طبقهبندی علوم انسانی هستم و اینکه برخی از آنها بیشتر از بقیه در زندگی اجتماعی دخالت دارند؛ اما در واقع علوم خدماتی (مثل علم اقتصاد و حسابداری) هم کارکردشان این است که سازمان را شکل دهند و از این منظر باید ارزیابی انتقادی شوند؛ نه از منظر خدمات جزئی که ارائه میکنند.
نکته دوم این است که بحرانی که در جامعه ما وجود دارد، بحث ارزیابی علوم انسانی در جامعه برمبنای اشیاء است، نه بر مبنای انسان. این هم جای بحث دارد. مثلاً میگویند که این علوم چقدر پول تولید می کنند؟ چقدر خدمات ارائه می دهند؟ علوم انسانی بیشتر علوم دفع مشکل هستند تا رفع مشکل. این علوم، علوم بهداشتی هستند تا علوم کلینیکی و علوم کارکردی هستند تا کاربردی. علوم انسان هستند تا علوم اشیاء.
بحران دیگری که در جامعه جدید با آن روبهرو هستیم، این است که سازمان ها به حد کافی مشتری و متقاضی علوم انسانی و اجتماعی نیستند. اینجا اگر بخواهیم علوم انسانی اجتماعی را کاربردیتر کنیم، قبل از آنکه جنس دانش یا علم را تغییر دهیم، باید سیاست گذاری و نظام مدیریت مبتنی بر دانش کارشناسی را در زمانی پیش از گذشته قرار دهیم؛ یعنی بحث کنیم که چگونه میتوانیم سازمان را در ایران بیش از گذشته به کارشناسی معطوف کنیم. به هر میزان که بتوانیم آنرا گسترش دهیم به همان اندازه، کاربرد علوم انسانی بیشتر خواهد شد. ما می توانیم دولت را به معنای اعم که مشتری اصلی این علم است، متقاعد کنیم که نیازمند علوم انسانی اجتماعی است. باید مانند پلی ارتباطی بین علوم و دستگاه سیاسی عمل کنیم و گفتوگو کنیم که سوء برداشتهای قبلی را کنار بگذاریم. باید توضیح بدهیم حتی اگر این علوم غربی هم باشند ربطی به کاربرد آنها ندارد.ما با یک سوء برداشت دیگر هم روبهرو هستیم؛و آن اینکه نگاه به همه علوم بهصورت کارکرد تکنیکی است و باید تکنیک و فرمول خاص برای درمان ارائه دهیم؛ ولی کار ما این نیست، چون دانش ما دانش انسان است نه اشیاء مثل علوم فنی یا پزشکی. این علوم رفع مشکل نیست بلکه علوم دفع مشکل است. این علم می خواهد مسئولیت پذیری و آگاهی و احساس را گسترش دهد. این علوم خودشان ماهیتاً از طریق تعاملی که ایجاد میکنند، کارآفرین هستند. علوم انسانی، علوم فرهنگ هستند و فرهنگ و توسعه نقش پیونددهنده دارد. برای کاربردیسازی این علوم، باید وارد برنامه توسعه شویم و گفتمان عمران را که از سال1327 شمسی شروع شده، به گفتمان انسان تبدیل کنیم. تا زمانی که این موضوع صورت نگیرد، نمیتوانیم این علوم را به بدنه سازمان وصل کنیم. باید روی این موضوع بحث کنیم که جایگاه علوم انسانی در برنامه ریزی توسعه کشور چگونه است.
کارکرد علوم انسانی و اجتماعی برای حل مسائل چگونه است؟ مثلاً همین رشته تخصصی علوم اجتماعی چگونه در حل مشکلات جامعه کمک خواهد کرد؟ صرف نظر از اینکه این علوم غربی است یا نه، مسأله این است این علوم کاربرد دارد یا نه؟
چرا می خواهیم انکار کنیم که ابتدا علوم انسانی باید درک شود؛ همین ادعای سکولار و غربیبودن و به صورت تکنیکی بحث کردن، در واقع یک نوع انکار واقعیت های علوم انسانی است. من میخواهم نادرستی این سوءتفاهم را به عرصه عمومی بکشانم. این حرف از بنیان غلط است و خطای معرفتشناختی و تاریخی دارد. افرادی که علوم انسانی را نقد می کنند، ابتدا با انکار این علوم بحث را شروع می کنند. اول می گویند که بحث غربی بودن یا نبودن آن را کنار بگذاریم؛ ولی عملاً کنار نمی گذارند. طرح مسأله نباید به این شیوه باشد. نباید نسخه را از جامعه شناس و اقتصاددان بخواهیم؛ بلکه باید از مدیران و سیاست گذاران و مسئولین بخواهیم و اگر سیاستگذاران، نسخه نداشتند باید از آنها سؤال شود که چرا به جامعه شناس یا اقتصاددان مراجعه نکرده اید و چرا سازمان خود را دانش محور نکرده اید.روح کلی بحث این بود که علوم انسانی ایران در شکل دهی به جامعه مدرن ایران نقش ایفا کرده است و از زمان رویارویی ایران با مدرنیته غربی گفتمان های متفاوتی درباره مواجهه با مدرنیته غرب شکل گرفته است:کسانی مانند آخوندزاده و تقیزاده حرفشان این است که ایران باید ظاهراً و باطناً فرنگی مآب شود؛ گفتمان های سنتی، غرب را نفی کرده است؛ علمای نوگرا خواستار اسلامی کردن مدرنیته بودهاند؛ گفتمان های روشنفکری دینی خواستار نگاه کردن از منظر مدرنیته به اسلام بودند؛و هیچکدام از این ها در واقعیت به عرصه ظهور نرسیدند. اما این سؤال کماکان باقی میماند که جامعه ما مدرن می شود یا نه؟ یک تحلیل این است که ایران از غرب تقلید نمی کند و تجربه تاریخی بلندمدت در حال سازگار کردن با آن است. در این برهه، رسالت علوم انسانی در برخورد با مسائل چیست؟ البته برخورد ما با غرب خلاقانه است و نه تقلیدی.
پاسخ:در کتاب تجربه تجدد همین گفتمان ها را مطرح و نقد کردم و نشان دادم که چگونه ایرانی توانسته است به شکلی خلاقانه، آشپزی، فرهنگ شهری و... را مدرن کند. بنده در کتاب به دو موضوع اشاره کردهام: امروزی کردن سنت ها و شکل گیری سنت های مدرن.
آیا می شود کارکردهایی برای علوم انسانی در سطوح میانه، خرد و... متصور شد؟
علوم انسانی می تواند کاربرد داشته باشد؛ اما کاربرد آن نسبت به کارکردهایش محدود است و کارکردهایش وسیع تر است. در مقابل، کاربردهای علوم فنی- مهندسی بیش از کارکردهای آن است. علوم انسانی، کاربردی هم هست و ما فقط باید خودآگاهی بیشتری نسبت به کارکرد موجودش پیدا کنیم. کسانی هستند که از موضع بالا می گوینداین علوم کاربردی نیستند.من معتقدم همه کسانی که ادعا می کنند علوم انسانی کاربردی نیست، باید توضیح بدهند که چرا نیست. تا این لحظه من ندیدم یک استدلال تجربی داشته باشند. اینها باید شواهد و استدلال های منطقی خود را بگویند و دقیق صحبت کنند. به اعتقاد من جامعه ایرانی یک جامعه فرهیخته و مدنی شده است نه اینکه مشکل ندارد؛ ولی جامعه فرهیخته است و این یکی از کاربردهای علوم انسانی است که توانسته جامعه را به مدنیت مدرن برساند. در سطوح میانی، همین که خانواده مدرن شده است. زنان به حقوق خودشان آگاه شده اند.
به تعبیرهابرماس این علوم، علوم رهایی بخشاند. باید تجربی و مستند حرف بزنیم و موضوعات کلی مانند هویت و ایدئولوژی و مانند آن را کنار بگذاریم و امور را واقعبینانه توضیح دهیم. برای کاربردیسازی علوم انسانی در ایران باید سازمانهای میانجی را پرورش و گسترش دهیم تا بین علوم انسانی و سیاست گذاری و برنامه ریزی و کاربردی کردن آن ارتباط برقرار کنیم. ما باید به تجربه تاریخی مان نگاه کنیم تا در ادامه راه منحرف نشویم.
یکی از کارهای علم، جزئی کردن است. آیا نباید توجه کنیم که با بحران و ضرورت های دیگر مواجهایم؟
برای راهبرد بهتر باید سازمان، مشتری گفتوگو و علم باشد که نیست. بحرانهایی که در سخنان بعضی از دوستان هست از این است که عمل زدگی قداست پیدا کرده است.ارزش ایده و گفتوگو و سخن را نمی فهمیدند و نمی دانستند که امر انسانی، سخن است. این حرف کلی نیست؛ این که می گویم گفتوگو را دامن بزنیم، خودش کاربرد علم است و لازم نیست کار دیگری انجام دهیم. اتحادیه اروپا فقط گفتوگوی اجتماعی را مبنای سیاست گذاری عمومی قرار داده است. از دل همین گفتوگوهاست که انسان، سازمان را پیدا می کند و مشکلاتش را می فهمد. راهبرد علوم انسانی برای کاربردی شدن، گسترش گفتوگوست و کار دیگری نباید انجام دهد. برنامه ریزی به معنای عمل کردن نیست، حرف انسانی، عمل انسانی است و به عقیده من پراگماتیسم درست نیست؛ بلکه گفتمان جدید علوم انسانی باید گفتوگو و انسانی باشد. این سخن الزامات فراوانی دارد. باید به گفتوگو و الزامات آن پایبند باشیم. باید استدلال کنیم. مردم باید جهت را تعیین کنند و دست از سکوت بردارند و خلاقانه رفتار کنند. این هم فقط از طریق گفتوگو و استدلال صورت می گیرد. مواد این گفتوگو را هم علوم انسانی تهیه می کند. اگر علوم انسانی می خواهد کاربردی شود، باید به سیاست گذاران کلان کشوری گفت که باید باب گفتوگو را باز کرد. باید جایگاه علوم انسانی را در برنامه ریزی مشخص کنیم. علوم انسانی نباید عمل کند؛ بلکه باید گفتوگو کند. این مهمترین کاربرد علوم انسانی است.
شعارسال، با اندکی تلخیص و اضافات بر گرفته از سایت فرهنگ شناسی، تاریخ انتشار:- ، کدخبر:1113 ، www.farhangshenasi.ir