پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۶۲۰۶۲
تاریخ انتشار : ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۳
معلولیت محمد نتوانسته است او را از پای بیندازد؛ کا ر می کند و درس می خواند و هزینه های زندگی خانواده اش را نیز تأمین می کند
شعارسال: زندگی در اوج مشکلات و سختی ها هنری است که از عهده بسیاری خارج است اما هستند کسانی که با وجود معلولیت ها و محدودیت‌ها سرنوشت را تغییر می دهند و هر روز صبح با امید از خواب بر می خیزند و برای نشاط زندگی شان تلاش می‌کنند.قصه زندگی کسانی که شکست برایشان مقدمه پیروزی است، روایت انسان هایی است که در برابر مشکلات هراسی به دل راه نمی دهند و در برابر آن ایستادگی می کنند.محمد تینونی جوان 20 ساله کرمانی یکی از همین انسان هایی است که تفاوت بسیاری با همه ما دارد. کسی که شاید در نگاه اول حس ترحم به ما اجازه ندهد که توانایی ها و موفقیت های او را باور کنیم اما او امروز با وجود آنکه دستی برای گرفتن ندارد اما با پاهای معلول خود همچنان استوار برای رسیدن به قله موفقیت گام بر می دارد. طعم تلخ محرومیت و زندگی در حاشیه شهر کرمان او را آبدیده تر کرده و امروز علاوه بر تحصیل در دانشگاه هزینههای زندگی خانواده اش را نیزتأمین می کند.

* ایستاده چون کوه

از کودکی آموخت که باید روی پای خودش بایستد. پاهایی که شکل طبیعی نداشتند اما هیچ‌گاه او را تنها نگذاشتند. روزهایی که باید خود را بسختی از حاشیه کرمان به شهر می‌رساند را هنوز هم به یاد دارد. روزهایی که کنار خیابان بساط پهن می‌کرد و با فروش بدلیجات کمک خرج خانواده بود. روزهایی که همیشه با نگرانی از آمدن مأموران شهرداری و جمع کردن بساط دستفروشی‌اش سپری شد را هنوز هم در خاطر دارد. محمد تینونی جوان معلول کرمانی با تلاش و همت زیاد این روزها در دانشگاه شهید باهنر کرمان مشغول تحصیل در رشته رایانه است و با وام خوداشتغالی و خرید تراکتور امید را به دل پدر سالخورده‌اش بازگرداند. تصادف مرگبار و چند ماه کما و دستفروشی کنار خیابان با ترس، تلخ‌ترین خاطراتی است که همیشه به یاد دارد. او از روزهایی گفت که تصمیم گرفت با محدودیت‌ها مبارزه کند؛«سال 76 در کوهپایه کرمان در منطقه تینو به دنیا آمدم، فرزند اول خانواده هستم و دو خواهر کوچک‌تر از خودم دارم. منطقه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم 35 کیلومتر تا کرمان فاصله دارد و یک جاده فرعی تنها راه ارتباطی این منطقه به شهر است. پدرم کشاورز است و مادرم مثل همه مادران این منطقه خانه دار اما در کشاورزی به پدرم کمک می‌کند. تا لحظه‌ای که به دنیا آمدم کسی از معلولیت من خبر نداشت. پدر و مادرم باهم فامیل دور هستند اما گروه خونی مشابهی داشتند و 6 ماه بعد از ازدواج آزمایش دادند و پزشک با وجود اینکه می‌دانست چه خطری در کمین مادرم قرار دارد چیزی از این موضوع نگفت. وقتی من به دنیا آمدم دست و پاهایم کوتاه بود. البته کوتاهی دستانم بیشتر است. بعد از دنیا آمدنم پزشکان متوجه شدند که مادرم قبل از بارداری باید داروی خاصی را تزریق می‌کرد اما پزشک معالج او سهل‌انگاری کرده و همین موضوع باعث شد تا من معلول به دنیا بیایم. البته این اتفاق برای دو خواهر کوچک‌ترم نیفتاد و مادرم قبل از بارداری دارویی را که پزشکان تجویز کرده بودند تزریق کرد و هر دو آنها سالم هستند. دوران کودکی‌ام با بازی و تفریح سپری شد. محرومیت را با همه وجود لمس می‌کردم اما آسمان دنیای کودکی‌ام همیشه آبی بود. با وجود معلولیت با همسن و سال‌های خودم بازی می‌کردم و در حالی که اطرافیان تصور می‌کردند معلولیت باعث دور شدن من از بچه‌ها شود برعکس بیشتر به همسن و سال‌های خودم نزدیک شدم. هیچ‌گاه غصه نداشتن دست و پای سالم را نمی‌خوردم و در کوچه و خیابان با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردم. با وجود کوتاهی پاهایم اما تکنیک خوبی داشتم و گل‌های زیادی نیز وارد دروازه حریفان می‌کردم. وقتی به سن 7 سالگی رسیدم مثل همه بچه‌ها به مدرسه رفتم اما مدرسه من با بچه‌های دیگر متفاوت بود. مرکز آموزشی ویژه معلولین در کرمان پذیرای محصل‌های معلول بود و من هم به این مرکز آموزشی می‌رفتم. با توجه به اینکه برای رفت و آمد به این مرکز سرویس داشتم تا پایان مقطع دبیرستان برای رفت و آمد مشکلی نداشتم و هر روز مسافتی را از خانه به کنار جاده می‌آمدم و منتظر ماشین می‌ماندم.»وی ادامه داد: «از آنجایی که خانه مناسبی برای زندگی نداشتیم و پدرم توان مالی خوبی نداشت نوروز امسال خانه‌ای را با کمک افراد خیر در کوهپایه ساختیم ولی زمین آن متعلق به منابع طبیعی است و بارها از مسئولان خواسته‌ام تا اجازه بدهند این خانه متعلق به ما باشد. با توجه به اینکه تنها رشته تحصیلی در آموزشگاه معلولان رایانه بود من هم این رشته را خواندم. با شروع تابستان و تعطیلات برای کمک به پدرم در تأمین هزینه‌های زندگی در خیابان شریعتی کرمان دستفروشی می‌کردم. با یک نفر که مغازه فروش هنرهای دستی داشت آشنا شدم و از او بدلیجات می‌گرفتم و کنار خیابان می‌فروختم.

سود حاصل را نیز تقسیم می‌کردیم. هیچ‌گاه کار کردن را عیب نمی‌دانستم و با وجود معلولیت دوست داشتم باری از دوش خانواده‌ام بردارم. بعضی روزها فروش خوبی داشتم و بعضی روزها نیز از مشتری خبری نبود. از آنجا که به خاطر دوری راه رفت و آمد به خانه برای من سخت بود شب‌ها را به خانه خاله‌ام در کرمان می‌رفتم و صبح زود دوباره بساط فروش بدلیجات را کنار خیابان پهن می‌کردم. به خاطر وضعیت پاها مجبور هستم که زانوی پای چپ را روی زمین بگذارم. روزهای اول خیلی سخت بود و زانو درد داشتم اما عادت کردم و امروز مشکلی در این زمینه ندارم. زمانی که بساطم را پهن می‌کردم هر ثانیه نگاهم به خیابان بود زیرا مأموران شهرداری وقتی می‌آمدند همه چیز را جمع می‌کردند و همین مسأله باعث میشد مشتری‌هایم را از دست بدهم.»

* شکست معنایی ندارد

محمد معتقد است در زندگی شکست معنا ندارد و اگر تسلیم سختی‌ها و مشکلات بشویم دیگر زندگی بی‌معنی می‌شود. او از اراده‌ای که باعث شد تا ادامه تحصیل بدهد و زندگی جدیدی برای خانواده‌اش رقم بزند، اینگونه می‌گوید: «از آنجایی که تحصیلاتم به پایان رسیده بود برای رفت و آمد به شهر با مشکلات زیادی مواجه بودم و باید هر روز هزینه زیادی پرداخت می‌کردم. از ویلچرهای معمولی نیز نمی‌توانستم استفاده کنم زیرا دستهایم کوتاه هستند و نمی‌توانستم چرخ ویلچر را حرکت دهم. هزینه ویلچر برقی نیز زیاد بود و تأمین این هزینه از عهده من خارج بود.

تلاش کردم تا در جایی مشغول به کار شوم و هدفم این بود اگر شغلی برایم فراهم شد چنان کار کنم که همه بدانند معلولیت من مانعی در کار و تلاشم نیست. سال گذشته تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم و با تلاش زیاد و پشتکار بالاخره در دانشگاه شهید باهنر کرمان رشته رایانه قبول شدم. بعد از قبولی در دانشگاه، بهزیستی تهران ویلچر برقی تهیه کرد و برای من فرستاد.

بااین ویلچر مشکل رفت و آمدم برطرف شد و از اینکه می‌توانستم به هرجایی که می‌خواهم بروم خوشحال بودم. از طرف دیگر با وام خوداشتغالی که از بهزیستی گرفتم توانستم یک دستگاه تراکتور بخرم و آن را به پدرم بدهم. به این ترتیب وضعیت زندگی‌مان بهتر شد و پدر با کار کردن روی تراکتور و کاشت جو و گندم توانست هزینه‌های زندگی‌مان را تأمین کند و علاوه بر آن قسط وام را نیز پرداخت کنیم.»محمد از تصادف مرگبار و اینکه زندگی بار دیگر به روی او لبخند زد گفت و ادامه داد: بعد از قبولی در دانشگاه از اینکه می‌توانستم درسم را ادامه بدهم خوشحال بودم اما یک تصادف مرا تا آستانه مرگ برد. مهرسال گذشته وقتی سوار بر ویلچر در یکی از چهارراه‌ها ایستاده بودم ناگهان خودرویی که راننده آن کنترل ماشین را از دست داده بود با عبور از چراغ قرمز بشدت با من تصادف کرد. مرا به بیمارستان منتقل کردند و با توجه به اینکه حال عمومی‌ام خوب بود مرخص شدم اما چند روز دوباره حالم بد شد و در بیمارستان پزشکان تشخیص خونریزی مغزی دادند. وقتی در بیمارستان بستری شدم به دلیل پایین آمدن پلاکت خون به کما رفتم و یک ماه بیهوش بودم. وقتی چشم بازکردم پدر و مادرم و اقوام بالای سرم بودند. زنده ماندن من شبیه یک معجزه بود.

چند روز بعد تحت عمل جراحی قرار گرفتم و 4 ماه بعد از بیمارستان مرخص شدم. به دلیل این تصادف و بستری شدن در بیمارستان نتوانستم ترم اول در دانشگاه حاضر شوم و از طرف دیگر در این تصادف ویلچرم آسیب دید و باتری آن خراب شد و هزینه باتری جدید نیز یک میلیون تومان است. بعد از بهبودی در کلاس‌های دانشگاه حاضر شدم و هر روز باید با خودروی کرایه‌ای به دانشگاه بروم. در کنار کار و درس در ورزش نیز به شکل حرفه‌ای فعالیت می کنم و می‌توانم با توپ فوتبال 100 تا 150 روپایی بزنم. همچنین در شطرنج تبحر خاصی دارم و مدتی قبل در مسابقات کشوری که در قزوین برگزار شد همراه با تیم شهرمان در میان سه تیم قهرمان قرار گرفتیم.

هیچ‌گاه در زندگی ناامید نشدم و به کسانی که مشابه من معلولیت دارند همیشه می‌گویم که باید به خودشان بیایند، تا کی قصد دارند در خانه پدر و مادر بمانند؟ بالاخره باید از انزوا خارج شده، بیرون آمده و کار کنند و خانواده تشکیل بدهند زیرا تلاش و پشتکار به داشتن روحیه خوب بسیار کمک می‌کند. رسیدن به خوشبختی همت و تلاش می‌خواهد و معلولان طعم شیرین موفقیت را به دلیل تلاش مضاعف بیشتر از دیگران می‌چشند.

با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، صفحه 14، تاریخ انتشار: 19 اردیبهشت 1396 ، شماره: 6490 .

اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین