شعارسال: موزه «لوور» تهران، حتی مدتها پیش از افتتاح، شوق و ذوق عجیبی در مردم و رسانهها ایجاد کرد. این موزه که بهعنوان شعبهای از لوور پاریس با 56 اثر تا 18 خرداد به کار خود ادامه خواهد داد، خیلی زود به سوژه رسانهها و شبکههای اجتماعی تبدیل شد و دستمایه طنز و شوخی هم قرار گرفت. لابد خبر دارید که در تعطیلات نوروز چقدر از این موزه استقبال شد و بسیاری صفهای طولانی را تحمل کردند تا اشیایی را ببینند که شاید تا آخر عمر فرصت دوباره دیدنش را پیدا نکنند. بعضی هم البته میخواستند عکسی به یادگار بگیرند و در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذارند و در دورهمیهای خصوصی بگویند که لوور چطور جایی است.
حیاط شلوغ موزه ملی در خیابان 30 تیر پر از آدمهای سرگردانی است که نمیدانند از کجا بلیت تهیه کنند. توریستهای سالمند زیادی از اتوبوس پیاده میشوند و به آفتاب درخشانی که وسط آسمان است نگاه میکنند. آنها مشتری موزه ایران باستان هستند. دژبان جوان و خوش برخوردی با لباس مرتب به مرد میانسالی، توضیح میدهد که باید کولهاش را به بخش امانات تحویل دهد و امکان وارد شدن به موزه با کوله نیست. مرد ابروهایش را درهم میکشد و به دژبان میگوید: «اگر جنس گران قیمتی در کوله باشد، شما قول میدهید سالم به دستم برسد؟» چشمهای دژبان طوری گشاد میشود که انگار دنبال دیواری میگردد تا سرش را به آن بکوید.
کمی جلوتر، روبه روی موزه ایرانباستان، مردم پشت دستگاههای الکترونیکی ایستادهاند تا بلیت تهیه کنند. زنی دائم به پهلوی دخترش میزند و میپرسد: «قیمت بلیت چند است؟» دخترش قیمت را روی مونیتور نشانش میدهد زن دوباره میگوید: «برای دیدن چهار تا کوزه شکسته که توی مولوی و شوش ریخته، 5 هزار تومن میگیرند؟»
بعد از این جمله کسانی که پشت زن ایستادهاند و صدایش را میشنوند، به دو دسته تقسیم میشوند؛ آنهایی که صدا را نشنیده گرفتهاند و آدمهایی که سعی میکنند جلوی خندهشان را بگیرند. روبه روی بخش امانات هم شلوغ است و متصدی از بازدیدکنندگان میخواهد که به در روبهرویی مراجعه کنند. جایی که از صندلیهای اتاق کنفرانس بهعنوان قفسه کیف و کوله استفاده میکنند. صورت مرد کوله به دستی که با دژبان جر و بحث میکرد، وقتی میبیند از سالن کنفرانس به جای اتاق امانات استفاده شده، بهم میریزد و انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند، توی لباسش مچاله میشود و بین رفتن و ماندن مردد میماند. بالاخره هر دو شماره کولههایمان را میگیریم و راه میافتیم سمت سالن موزه. دوست دارم بدانم داخل کولهاش چه چیزی دارد که این همه وسواس به خرج میدهد. لابد اگر سؤالی بپرسم برمیگردد کوله را برمیدارد و از موزه خارج میشود. نمیخواهم این بلا را سرش بیاورم.
بعد از خرید بلیت و تحویل دادن کیف برمیگردم تا وارد موزه شوم. هنوز دژبان مشغول توضیح دادن به آدمهایی است که با کوله و کیف دستی وارد میشوند. زوج جوانی از پلههای موزه پایین میآیند و باهم حرف میزنند. پسر میگوید: «آخرین عکسی که از من گرفتی خوب نشد!» دختر میگوید: «نه اینکه همه عکسهایی که از من گرفتی خوب شد!» پایین پلهها میایستند و مشغول ورق زدن عکسهای موبایل میشوند و صدایشان دور میشود. در ورودی موزه روی بنرهای بزرگی تاریخچه لوور در کنار عکسهایی از تالارهای مجلل آن به دیوار چسبانده شده اما کمتر کسی را میبینم که آن را مطالعه کند. همه با سرعت وارد موزه میشوند. روبه روی موزه هم نمایشگاه عکسهای عباس کیارستمی است؛ از مردمی که به تماشای لوور فرانسه رفتهاند.
محوطه داخلی موزه شلوغ و درهم است. رو به روی هر قاب یا مجسمه، آنقدر آدم ایستاده که نمیشود راحت نگاه کرد. باید کمی صبور بود تا اندکی خلوت شود و سریع جایی بین مردم پیدا کرد یا اینکه مثل بسیاری بیهوا به دل جمعیت زد درست مثل مترو وقتی که درها باز میشود و سیلی از جمعیت به سمت صندلیها یورش میبرند. به جرأت میشود گفت نصف مردم با دوربینهای نیمه حرفهای و نصف دیگر با موبایل مشغول عکاسی هستند؛ کلکسیونی از ژستها. روبه روی مجسمه ابوالهول هم بازار شلوغتر از همه جاست. در توافقی نانوشته همه میایستند تا دقیقاً روبه روی مجسمه خالی شود، جلو بروند، پز بیتفاوتی نسبت به دوربین بگیرند و بعد چلیک و نفر بعدی. آنهایی که هنرمندتر هستند، سعی میکنند سوژه مورد نظر خود را بین جمعیت شکار کنند. بعضی هم ترجیح میدهند کار را یکسره کنند و بروند پشت مجسمه و سلفی بگیرند تا لابد در اینستاگرام بگذارند و نشان دهند که از هیچ اتفاق هنری عقب نمیمانند.
مرد پشت شیشه محفظه «تبر مفرغی 3300» کشف شده در لرستان ایستاده و نوک دماغش را به شیشه فشار میدهد و منتظر است دختر کوچکش از آنطرف شیشه از او عکس بگیرد. یک عکس فوق هنری با محوریت دماغی که از وسط یک اثر باستانی بیرون زده.
لا به لای شلوغی هم جملات خندهدار و عکسالعملهای عجیبی جریان دارد. جملههایی که فضای هنری و سنگین موزه را میشکند و تبدیلش میکند به یکی از محلات آشنای قدیمی تهران و گعدههای بر و بچههای محل. با خودم میگویم هرچند شبیه خارجیها و در سکوت نمیشود به آثار خیره شد اما از طرفی چه خوب که این نمایشگاه توانسته همه اقشار جامعه را به خودش جلب کند تا ساعتی بین زیبایی و ظرافت آثار قدم بزنند.
کسی که بعد میفهمم نامش علی است وقتی رو بهروی مجسمه نازک و دراز «دیانای نمی»، میایستد به دوستش میگوید: «همایون اینو ورداریم جای پاشنه کش خوبه!؟» آن طرفتر وقتی زنی شناسنامه چهار کوزه متعلق به مصر باستان را میخواند با حالت وحشتزدهای از اتاقک خارج میشود طوری که انگار از طلسم مرموز دوران فراعنه گریخته باشد. تقریباً درحال فرار یا دررفتن است. میخواهم بدانم زن از چه چیزی وحشت کرده. جلو میروم و شناسنامه کوزهها را میخوانم: «در این کوزهها امعا و احشای مردگان را نگهداری میکردند.» اثر مهمی از رامبراند – نقاش بزرگ قرن 17 یا دوران طلایی هلند- در گوشهای از در ورودی آویزان است و آنطور که باید در دید قرار نگرفته و مردم هم با بیتوجهی از کنارش میگذرند. «زن جوان نشسته» که درواقع نقشی است از همسر خود هنرمند، آرام و فارغ از فضای پرهیاهوی موزه به جمعیت خیره شده.
صدای چلیک چلیک عکاسان کم بود، صدای اپلیکیشن موبایلی که با اسکن کد هر اثر، تاریخچه آن را توضیح میدهد هم هیاهویی برپا کرده است. انگار اینجا هیچکس استفاده از هندزفری را بلد نیست یا داخل کولهاش جا مانده و به بخش امانات تحویل داده. البته خیلی هم مهم نیست و به اندازه کافی سر و صدا و بگو و بخند هست و این هم رویش. موبایلها به کار میافتد؛ یک طرف توضیح میدهد «مجسمه خریداری شده توسط لویی شانزدهم...» و طرف دیگر میگوید: «تبر مفرغی 3300» و... موزه لوور چه جای خوب و مفرحی است، لابد مثل خود لوور پاریس.
مردی قد بلند با کت وشلوار خاکستری و عینک دسته مفتولی با شیشه گرد بسرعت بین قابها و مجسمهها در حرکت است و سعی میکند به زور خودش را بین جمعیت فرو کند. او با تلاشی باورنکردنی بدون حتی ذرهای تلف کردن وقت، عکس میگیرد و روبه روی هر اثر که میرسد به همه تأکید میکند که سریع این اپ را نصب کنند تا به قول خودش «علاف نشوند» حتی به بعضی که اینترنت کم سرعتی دارند پیشنهاد میدهد که به اینترنت او وصل شوند تا کارشان زودتر راه بیفتد. شوخی نیست اینجا لوور است و سریع باید همه چیز را دید. با خودم میگویم آیا مسابقهای در کار است؟
نیم نگاه
حیاط شلوغ موزه ملی در خیابان 30 تیر پر از آدمهای سرگردانی است که نمیدانند از کجا بلیت تهیه کنند. توریستهای سالمند زیادی از اتوبوس پیاده میشوند و به آفتاب درخشانی که وسط آسمان است نگاه میکنند. آنها مشتری موزه ایران باستان هستند
زنی دائم به پهلوی دخترش میزند و میپرسد قیمت بلیت چند است؟ دخترش قیمت را روی مونیتور نشانش میدهد. زن دوباره میگوید:برای دیدن چهار تا کوزه شکسته که توی مولوی و شوش ریخته، 5 هزار تومن میگیرند؟
مردی رو بهروی مجسمه نازک و دراز «دیانای نمی» میایستد و به دوستش میگوید:«همایون اینو ورداریم جای پاشنه کش.» زنی شناسنامه چهار کوزه متعلق به مصر باستان را میخواند و با وحشت از اتاقک خارج میشود انگار از طلسم مرموز دوران فراعنه گریخته باشد.
سایت شعارسال، با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار: - ، کدخبر: 467426: www.iran-newspaper.com