*به آشنایی خودتان با فروغ اشاره کردید. آیا با روشنفکران دیگری مثل آل احمد هم آشنایی داشتید؟من آل احمد و بهآذین را وقتی دانشجو بودم، در تالار ایران دیدم که بعدا آن را تالار قندریز خواندند. رویین پاکباز و محمدرضا جودت و قندریز نقاشان مدرنی بودند که آثارشان را آنجا به نمایش میگذاشتند. ما هم اعتراض میکردیم و میگفتیم که اینها چیست؟!
*آثار آل احمد را هم خوانده بودید؟بله. کانون نویسندگان اول از سال ۱۳۴۷ شروع به کار کرد و من این چهرهها را آنجا میدیدم. میرحسین موسوی و همسرش خانم زهرا رهنورد را آنجا دیدم. البته نمیدانم در آن زمان خانم رهنورد همسر آقای موسوی بود یا نامزدش بود. به هر حال خانم موقر و وفادار و محترمی بود. ایشان از ما بزرگتر بودند. خلاصه در آن زمان تحتتاثیر آل احمد قرار گرفتم، به ویژه وقتی غربزدگی را خواندم.
در همان سالهای جنگ ۱۳۴۶، اعراب از اسراییل شکست خوردند و این برای ما گران تمام شد. گروهی درست کردیم و پولهایمان را جمع کردیم و یک سری پاکت به اسم قلابی یک شرکت حملونقلی درست کردیم و بیانیهای نوشتیم و در آن بیانیه دولت شاه را محکوم کردیم که تو قاچاقی به دولت اسراییل بنزین دادهای و این اسراییل سرزمین پیغمبر خدا و قبله اول مسلمین را غصب کرده است. این اعلامیهها را به اداره پست دادیم و پست چند نوبت آنها را در خانه مردم توزیع میکرد.
در آن زمان هنوز رسوبات احساسات مذهبی در من بود. البته الان که آن احساسات مذهبی در من نیست، اما من به صورت سرسخت طرفدار خلق فلسطین و مقاومت علیه اسراییل هستم. این روحیه امروز در من نه از احساسات دینی آمده و نه از روحیه ضد یهودی که به دروغ ما را به آن متهم میکنند. صادقانه میگویم که بهترین دوستان من در انگلستان یهودیان بودند، اما یهودیان کمونیست و مخالف صهیونیسم که از امریکا فرار کرده بودند، زیرا رهبری جنبش ضد جنگ ویتنام را به عهده داشتند. ما اینها را انگلستان در خانههای خودمان ماوی میدادند.
*برگردیم به آل احمد...بله، آل احمد مرد مقتدری بود. من سال ۱۳۴۶ برای تحصیل رشته اقتصاد به دانشگاه رفتم. البته در دوره دبیرستان ریاضی خوانده بودم. هنوز هم کار من اقتصادسنجی است.
*چی شد که اقتصاد را انتخاب کردید؟تصادفی بود. من در سال ۱۳۴۴ در دانشگاه تهران رشته مهندسی کشاورزی قبول شده بودم، اما تحملم نکردند و اخراج شدم. بعد به دانشگاه ملی (شهید بهشتی کنونی) آمدم. در آن زمان پدرم بعد از برخوردهای اصلاحات ارضی به زندان افتاده بود. او از زندان به من پیغام داد که پولی برایم ذخیره کرده و حالا که از دانشگاه اخراج شدهام، بهتر است با آن پول در دانشگاه ملی (که آن زمان پولی بود) ثبتنام کنم. البته کمی بعد از اینکه پدرم از زندان آزاد شد، خودم بازداشت شدم! خلاصه آن پول را دادم و در امتحان دانشگاه ملی شرکت کردم و قبول شدم.
در مصاحبه دانشگاه با دکتر امین عالیمرد آشنا شدم. آن مرد بزرگ به من علاقهمند شد، استاد من شد و برای همیشه باهم دوست شدیم. او استاد علوم سیاسی بود. تا پایان عمر با او دوست بودم، در خارج از کشور فوت کرد. در این سالها هر وقت به ایران میآمد، او را میدیدم. رابطه من با او، مثل رابطه شمس و مولانا بود. من به او خیلی علاقه داشتم. در یک دوره معاون هویدا شد. بعد از انقلاب برخی سازمانهای چپگرای بیهوده میخواستند او را در صحن دانشگاه ملی ایران محاکمه کنند، من خواستم دفاع از او را به عهده بگیرم. بچههای فدایی گفتند که این کار را نکن، برای سازمان بد میشود!
جواب دادم من که عضو سازمان شما نیستم! من از حقیقت دفاع میکنم. او اینکه شما میگویید نیست. او مامور سیا نبوده است.
به آنها گفتم بعد از آزادی اول از دست ساواک، دکتر عالیمرد تنها کسی بود که از راز من آگاه شد. او همکار ساواک و سیا نبود. خلاصه من در مصاحبه دانشگاه، مورد تایید دکتر عالیمرد قرار گرفتم و قبول شدم، اما دختر عمو و پسر عمویم که از خانوادههای ثروتمندی بودند، در این امتحان پذیرفته نشدند. او من را پذیرفت. البته من همیشه درسخوان و باهوش بودم. بعد از اینکه از دانشگاه تهران بیرون آمد، یک سال ولنگاری کردم و نزدیک بود که روزگار مرا به جاهای دیگری بکشاند.
*علت اخراج از دانشگاه تهران چه بود؟من را نپسندیدند. شلوغ کاری سیاسی کرده بودم. البته آن زمان ارتباطی با جایی نداشتم، ولی اعلامیه مینوشتیم و پخش میکردیم. گفتند که ثبتنام تو مشروط است و مرا بیرون کردند. خلاصه بعد از اخراج از دانشگاه تهران، یک سال ولنگاری داشتم و دست به همه کاری میزدم و شورشی شده بودم. در سال ۱۳۴۶ جلال آل احمد به ما یاد داد که شاه به اسراییل بنزین فروخته است. در حالی که اینطور نبود. نمیدانم چرا آل احمد این را گفت. او با چیزی که بد بود، تا ته خط پیش میرفت! ضمن اینکه روحیه سازمانیافتهای نداشت و سازمانیافتگیاش سیاسی نبود. او در کانون نویسندگان هنر عجیبی از خودش نشان داد. در خبر است (!) که وقتی نزد جلال آل احمد که بهشدت ضدتودهای بود، میروند و میگویند میخواهیم کانون نویسندگان تشکیل دهیم، آل احمد میگوید بدون به آذین تودهای نمیتوان کانونی تشکیل داد. باز شنیدم که همین مساله را با به آذین مطرح میکنند، میگوید بدون جلال آل احمد نمیشود کانونی تشکیل داد. این جالب است. یعنی دو روحیه متضاد وقتی به یک هدف معین میرسند، کانون تشکیل میشود.
اما من بعدا متوجه شدم که زندهیاد جلال آلاحمد خیلی چیزها را به ما انداخت، واقعیت نبود. اما آلاحمد لنینیست نبود، اگر با لنین حشر و نشر داشت، میدانست که این دستور لنین است که در سیاست هرگز دروغ نگویید، حتی اگر در پیشرفت سیاسی بسیار به نفع شما شود، حتی اگر حقیقتگویی به ضررتان شود، حقیقت را بگویید. ما در آینده سیاسی کارها داریم و با این دروغها کاری از پیش نمیرود. البته آلاحمد کار سیاسی نمیکرد، اما کار روشنفکری شجاعانهای میکرد. محبوبیت داشت. آن زمان ما تحتتاثیر او بودیم، بعدا که غربزدگی را خواندیم، دگرگون شدیم.
*این مواردی که میفرمایید را آلاحمد زیاد گفت، مثل مرگ صمد بهرنگی یا مرگ غلامرضا تختی...من اولین کسی هستم که در مورد مرگ فروغ شک کردم، اما در مورد مرگ تختی شک نکردم. من تختی را میشناختم و در جبهه ملی با او آشنا شدم. در کلاسهای دکتر خنجی با او اصول سوسیالیسم میخواندیم. این کلاسها در قنادی سینا در میدان انقلاب برگزار میشد، همان قنادی که ابتکارش در نان خامهایهای بزرگ بود. آن قنادی متعلق به روحالله خان جیرهبندی بود. روحالله خان از آخرین بازماندگان کسانی است که باهم در جبهه ملی کار میکردیم و از آخرین کسانی است که زنده مانده است. در انتهای دهه ۱۳۴۰ ما را با گروهی از جمله حسن خرمشاهی و حاج اکبر حاج محمد کاشی و پسرش ناصر و برادر کوچک قاسم لباسچی جبهه ملی (؟) و فرخزاد (ربطی به فرخزاد معروف ندارد) به اتهام برنامهریزی و سازماندهی برای ترور شاه دستگیر کردند. در آن پرونده روحالله خان جیرهبندی هم بود. علی حاج عباسعلی که پهلوان بزرگی در محله ما بود را هم گرفتند. در آن زمان دارودسته شعبان جعفری از این پهلوان بزرگ حساب میبردند. او پهلوان وفادار و مصدقی بود. با قهوهخانه بالایی که تودهای بودند، فرق داشت.
در قهوهخانه بالا کسانی مثل حبیب بلشویک و حبیب بشکهساز بودند. آنها هم پهلوان بودند. حبیب بشکهساز که آن قدر پهلوان بود که تسمههای چوبی دور بشکه را با انگشت شست خودش میبست. یکی دیگر از پهلوانان ممدعلی حیدر دارچینی هم به آن قهوهخانه رفت و آمد میکرد. او هم تودهای بود و به طرز مشکوکی در جاده چالوس کشته شد، به نظر میرسد کار ساواک بود.
در آن محله دار و دسته ممد علی مسعودی هم بودند که طرفدار شاه بودند. دست تقدیر مرا به دسته تودهای هدایت کرد، همانطورکه در جبهه ملی به مسیر بیژن جزنی رفتم. بعد از دستگیری جزنی با گروه پیمان و جاما (جنبش آزادیبخش ملی ایران) کار میکردم. وقتی میخواستم به مطب دکتر سامی در خیابان لبافینژاد (تیر سابق) بروم، دیدم دم در شلوغ است. در نانوایی نرسیده به مطب ایستادم. مشغول به صحبت با ناصر نانوا شدم و یواشکی آنجا را نگاه کردم. دیدم دکتر سامی را بیرون آوردند و کتش هم روی دستش است. دستش را شکسته بودند. اگر رفته بودم، مرا هم میگرفتند. خلاصه آنکه این تصادفها نقش زیادی در زندگی من داشتند، اما به هر حال خودم هم به دلیل این گذشته پرشور در جریانها شرکت میکردم.
*برگردیم به تختی...با تختی در پستوی مغازه روحالله خان جیرهبندی که برای شیرینیپزی استفاده میشد، مینشستیم و دکتر خنجی به ما اصول سوسیالیسم درس میداد. بعدا تختی را در کمیته محلات جبهه ملی دیدم. بعد که جبهه ملی تعطیل شد، با او دوست شده بودم و تحتتاثیر شخصیت عجیب با حیا و محجوب او شدم. روح عمیق پهلوانی در او حضور داشت و سر به زیر بود و به مصدق وفادار بود. بدون اینکه شلوغ کند، علیه شاه و کودتا و آن نظام ستمگر موضع داشت.
در کنگره اول جبهه ملی وقتی که ضیا ظریفی دانشجو با بختیار سر اینکه دانشجویان میگفتند شما محافظهکارید و انقلابی نیستید و یکی به دو و قهر کرد، تختی نزد ضیا ظریفی آمد و او را بغل کرد و گفت به خاطر من برگرد. میدانم حرفهایت چیست و ته دلم با تو همراه است و تو درست میگویی، اما اجازه نده که شاه برنده شود.
*روایت شما از مرگ تختی چیست؟به نظرم او خودکشی کرده است. روحیه عجیبی داشت و در تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. برای او طلاق دادن همسرش بسیار دشوار بود. مثل حالا نبود که طلاق و جدایی به این سادگی باشد. آن موقع پذیرش انتشار این خبر که تختی از همسرش جدا شده برایش ساده نبود، از سوی دیگر برخی رفتارها و حرف و حدیث مزخرف مردمان دهندریده و دور و وریهای شاه و شاپور غلامرضا برایش سنگین بود. به نظر من به او توهین شد.
*در مورد صمد بهرنگی چه میگویید؟من فکر میکنم صمد را غرق کردند.
*خیلیها میگویند که شنا نمیدانست و خودش غرق شد...من همه را شنیدم و میشنوم. اینکه گفتند کشته شدن او دروغ است را فرج سرکوهی راه انداخت. من نمیدانم چرا میگوید این حرف دروغ است. آن فردی که آنجا حضور داشت، در ژاندارمری کار میکرد و بعد هم او را زندان انداختند. خیلی مشکوک بود.
ضمن اینکه شاید اصلا آن فرد هیچکاره بوده است. لحظاتی معین از او غافل شدند. پاسگاه ژاندارمری کمی دوردستتر آنجا بوده و یک لحظه دوست او به او گفته بیا کارت دارم و بعدا هم به زندان افتاد. بچههای تبریز که تحقیق کردند، من را قانع کردند که صمد توسط مامورین ساواک مستقر در ژاندارمری منطقه کشته شده است. کسانی او را به ارس بردهاند و احتمالا هم نمیدانستند که او را برای چه میبرند.
*۱۴ اسفند ۱۳۴۵ دکتر مصدق فوت شد. واکنش شما به مرگ او چه بود؟حالمان بد شد. ابدا اجازه ندادند که مراسمی برگزار شود. دانشجویان دانشکده معماری از دانشگاه ملی سراغ ما آمدند و خواستند مراسمی بگیرند، اجازه ندادند.
آقای شاهحسینی که او را از جبهه ملی میشناختم و خیلی هم خاطرات خوبی از او داشتم، هم با تختی حشر و نشر داشت و هم یکی از نزدیکان دکتر مصدق بود، زیرا مرید آیتالله زنجانی و او هم به مصدق وفادار بود. اینها مخفیانه آنجا رفتند و او را غسل دادند و زیر همان اتاق او را دفن کردند. ما میدانستیم که مصدق وصیت کرده که باید او را در محل شهدای ۳۰ تیر دفن کنند. آیتالله زنجانی خطبهای خاص میخواند به این معنا که متوفی را به عنوان امانت در آنجا گذاشته است. همانطورکه دکتر شریعتی را در زینبیه سوریه دفن کردند و قرار است بعدا به حسینیه ارشاد منتقل کنند.
*در آن زمان فضای دانشگاه ملی به چه صورت بود و چه استادانی داشتید؟یکی از استادانم چنان که گفتم، دکتر عالیمرد بود، استاد ما در اقتصاد دکتر خسرو ملاح و دکتر منوچهر فرهنگ درس میدادند. در فوق لیسانس استادان خوبی آورده بودند. فضای سیاسی دانشگاه خوب نبود، اما چهرههای سیاسی داشتیم. در آن زمان دانشکده معماری بچههای پر شور و هیجانی داشت. وقتی تختی مرده بود، به دانشکده معماری رفتم، دانشجویان شلوغ کرده بودند.
بچههای شجاع و جسوری بودند. با شماری از دوستان در منزل علیرضا مزارعی بودیم، مثل علی حجت پسر تیمسار حجت اراکی. میخواستیم فردا برای تختی مراسمی در دانشگاه برگزار کنیم. نمیدانستیم چه باید کرد. علی حجت به ما سرنخ داد.
ساعت ۱۲ شب به خانه دکتر بینا رییس دانشگاه ملی زنگ زدیم. مستخدم او گوشی را برداشت و گفت بفرمایید. من گفتم فردوست هستم و از ساواک زنگ میزنم، ایشان را بیدار کن! او را بیدار کرد و گوشی را گرفت و بله قربان گفت! گفتم فردا گروهی از دانشجویان میآیند و بین دانشکده اقتصاد و معماری، پرچم بر میدارند و شلوغ میکنند، اینها بچههای خودمان هستند، کاری به کارشان نداشته باشید و یاریشان بدهید. بله قربان گفت! فردا همینطور هم شد. دانشجویان راستگرا و سلطنتطلب گفتند که شب امتحان ما است و درس از کله ما میپرد. دکتر خسرو ملاح که رییس دانشکده اقتصاد بود، خودش را رساند. مطمئن هستم که دکتر بینا به او اطلاع داده بود. آمد و گفت به به، تظاهرات میروید، من هم کمک میکنم. آن آدمی که تز من را به خاطر انتقاد از بازار مشترک اروپا و عدم انتقاد از بازار مشترک اروپای شرقی پاره کرده بود، حالا میگفت که من خودم در تظاهرات شرکت میکنم!
بعد دستش را در جیبش کرد و مبلغی در حدود ۱۰۰ تومان آن روز در آورد و گفت این را هم خرج کنید! این تو خالی بودن او را نشان میداد! کسانی مثل علیرضا مزارعی و علی حجت و کوروش ثقفی نگاهی به هم کردیم و سرمان را تکان دادیم و پرچممان را تکان دادیم و تا سر مقبره شمشیری که تختی دفن شده بود، رفتیم. شعار ما پهلوانی و کرم و آزادگی بود.
*شما با گروه خلیل ملکی هم رابطه داشتید؟من به گروه ملکی در دوره جبهه ملی علاقه داشتم و به آنها نزدیک شدم. اما خیلی زود جزنی و گروهش من را از آنها نجات داد. ما گروههایی را تشکیل دادیم که دست به اسلحه نمیبردند. من هیچوقت چریک نبودم. ما به مبارزه خلقی و تودهای اعتقاد داشتیم. آن زمان هم حزب توده نبود. من یک روز هم در عمرم عضو حزب توده نبودم. اما یادگارهایی که از زمان جزنی در ذهنم مانده زیاد است. از این گروه به آن گروه میرفتیم. گروهی که بهطور مشخص تشکیل شد، رازلیق بود که رهبری آن به عهده سیامک ستوده بود که الان در کانادا است و تلویزیون دارد و در پیام افغان برنامه دارد. گروه رازلیق کار سیاسی میکرد. دو- سه تا اختلاف میان ما پیش آمد. رازلیق دهکدهای در سراب است. یک کتیبه قدیمی هم در آنجا هست. چند نفر از دوستانم که من به این گروه معرفی کرده بودم، تحتتاثیر سیامک قرار گرفتند و با او بودند.
*اختلافهای شما سر چی بود؟سیامک فکر میکرد که ما باید مسلح شویم. این آغاز شکلگیری گروههای مسلحانه است. من اینطور فکر نمیکردم و به مبارزه تودهای- خلقی سیاسی اعتقاد داشتم، اگرچه با دوستان چریک ارتباط داشتم. خود سیامک به خصوص با برادران رضایی خیلی مرتبط بود. دیگر اختلاف نظر ما این بود که آنها گرایشهای مائوئیستی داشتند و فکر میکردند بهترین نیروهای انقلابی در روستاها پیدا میشود. من هرگز چنین دیدگاهی نداشته و ندارم زیرا در روستاها زندگی کرده بودم و میدانستم که روستاییان مردمانی محافظهکار هستند و انقلابی نمیشوند. تجربه سیاهکل هم این نکته را نشان داد. سومین علت مخالفت من با سیامک این بود که خیلی انسان سختگیری بود و سختگیریهای نالازم میکرد. اصلا قرار بود که ما مخفی باشیم، اما قرار نبود که از همه چیز ببریم. ما که در خانه تیمی زندگی نمیکردیم. من آن انضباط را بر نمیتابیدم و میگفتم ما را خرفت میکند. به او میگفتم باید آزاد باشیم که بگردیم و کوشش و جستوجو کنیم. این اختلاف نظرها باعث شد که من از گروه او جدا شوم. اما وقتی که اینها تحت تعقیب قرار گرفتند، احساس کردم که مطلقا نمیتوانم اینها را رها کنم. سیامک بعدا به زندان افتاد. یکی از بچههایشان به اسم هایده دستگیر شد. بعد از دستگیری هایده دوستم غلام که به واسطه من جذب گروه رازلیق شده بود، نزد من آمد و گفت تو از خیلی مسائلی که بعد از جدایی پیش آمد، خبر نداری. من باید از ایران بروم. او را با خودم به شمال بردم، آنجا شناسایی شدیم. ساواک ما را تعقیب کرد. به تهران بازگشتیم. در خانهای که بودیم، یکی خبرچینی کرده بود. او را به خانه خواهرم در تهرانپارس بردم. طبقه پایین خانه خواهرم کرسی گذاشته بودم. گفتم اینجا بمان و از خواهرم و همسرش خواهش کردم که به او رسیدگی کنند. بعدا من بازداشت شدم و در کمیته ضد خرابکاری گیر افتادم. حدس میزدند که من غلام را میبینم. امین عالیمرد به نوعی سفارش من را کرده بود، به یک نفری که قبلا شاگرد دانشگاه ملی بوده است. اما چرا حرف امین عالیمرد را گوش کردند! نمیدانم. بهانه کردند که من را آزاد بگذارند تا من بگردم و غلام را پیدا کنم. سرتاپای مرا جستوجو کردند. تهرانی، بازجوی مشهور ساواک که بعدا در ابتدای انقلاب اعدام شد، بازجوی من بود و از من میپرسید که تک تک این کلیدهای درون جیبت مربوط به کجاست! تک تک کلیدها را روی درها چک میکرد! یک کلید زیادی آمد. گفت این مال کجاست! گفتم لابد مربوط به جایی است که قفل آن را عوض کردهام! گفت این کلید جایی است که غلام آنجاست! پرسید کجا عوض کردهای؟ گفتم کلیدسازی در خیابان کاخ (فلسطین کنونی!) جالب است که کلیدساز را آورد و روبهرو کرد! خوشبختانه کلیدساز گفت که برای او کلید عوض کردهام. من اصلا نفهمیدم که چرا آن کلیدساز به من لطف کرد. گفت و رفت. یک لباس زنانه در خانه من پیدا کرده بودند که از خارج آورده بودم. گفت این برای کیست؟ گفتم به سفارش برای یکی از همکاران در دانشگاه آوردهام. در آن زمان من به رغم مخالفت ساواک و شخص هویدا، به سفارش دکتر امین عالیمرد در دانشگاه ملی تدریس میکردم. جالب است که آن خانم دکتر را هم آوردند و از او پرسیدند. او گفت این لباس اندازه من نیست! تهرانی گفت تو این لباس را برای نامزد غلام آوردهای و چون به غلام خیلی علاقه داری، از طریق او این لباس را برای نامزدش آوردهای! خلاصه اینکه بعد از آزادی دیگر به خارج رفتم. این همان روزی است که امین عالیمرد میدانست که من میخواهم به خارج بروم. پشت سر امین عالیمرد خیلی حرف و حدیث بود! اما او من را لو نداد. من به خارج رفتم. وقتی سیامک ستوده دستگیر شد، غلام اشتباه بزرگی کرد و به خانه برادرش رفت. صبح او را گرفته بودند. در حالی که من جور کرده بودم که به ترکیه بیاید. معلوم نشد چه کسی او را لو داده است. آنها در دادگاه به ۱۵-۱۰ سال زندان محکوم شدند، من هم غیابا به ۱۰ سال زندان محکوم شدم.
*جرم شما چه بود؟همکاری با گروه مخفی. من نگفته بودم که از آنها جدا شدهام، ضمن اینکه اصلا در دادگاه هم حضور نداشتم و حکم به صورت غیابی صادر شده بود. ضمن آنکه اگر دادگاه هم بودم، چنین حرفی نمیزدم. سالها بعد، غلام در اثر بیماری فوت کرد. او خاطرهای برای من از دادگاه تعریف کرد که نقل آن خالی از لطف نیست. او میگفت در دادگاه خیلی به ما بد و بیراه میگفتند. من خانهای را که آنها در آن بازداشت شده بودند، گرفته بودم. البته خودم بعدا از آنها جدا شده بودم. غلام میگفت، در دادگاه مطرح شد که وقتی به خانه ریختیم و اسباب و اثاثیه را بیرون میآورند، همه چیز بود، کتاب، حشیش، اسلحه و .... غلام میگفت من از این ادعاها خیلی ناراحت شدم و اعتراض کردم که آن ساعت گرانقیمت و عتیقه را چه کردید؟! خلاصه زهر خودش را ریخته بود!
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از پایگاه خبری اعتمادآنلاین، تاریخ انتشار: 6 مرداد 1399، کد خبر: 422247، www.etemadonline.com