آیا در این روزهای تلخ که همه به فکر جیب خودشان و کسب درآمد بیشتر هستند، هنوز هم مردانی پیدا میشوند که شرافت، جوان مردی و کسب روزی حلال را مدنظر قرار داده یا به تاریخ پیوسته اند؟ پیرمرد دست فروشی که گل و لای سیب زمینیها را پاک میکند تا در کفه ترازو سنگینی نکند، جواب این سوال را به خوبی میدهد. او هرگز به این نمیاندیشد که چگونه یک میلیونش را ۱۰۰ میلیون کند.
شعار سال: شرافت، انصاف، جوان مردی و کسب روزی حلال در تبریز هنوز هم وجود دارد یا به تاریخ پیوسته؟ سوالی است که بارها آن را مرور میکنیم و و با هر اتفاقی، عیار راستی و دروغش را با آن می سنجیم.
داخل تاکسی، هنگام خرید از مغازه، وقتِ گرانی یا کمیاب شدن روغن و قند و مرغ. همه اینها معیاری برای رسیدن به سوالی است که داریم. زمان ما را در گذرگاهی قرار داده که انصاف و شرافت چندان مثل قدیم مهم نیست. دزدی و فساد برخی مسئولان، گرانی یا نبود کالا، چشم و هم چشمی، سود و زیان و یا وضع افتضاح معیشت، ما را به مرحلهای رسانده که فکر میکنیم حق با ماست.
حتی برخی از آنهایی که به برخی قوانین، نیمچه اعتقادی دارند؛ توجیه و تفسیر می کنند کار اشتباه را، اما با همه این موضوعات، هستند افرادی چشم و دل سیر از مال دنیا که راضی هستند به اندک سود و سرمایه.
دو دوتا چهارتای پیچیده بلد نیستند. ساده اند و با این سادگی زندگی می کنند. ناملایمتی دیگران را تحمل میکنند. نه اینکه تارک دنیا باشند یا بی عار و بی فکر، نه؛ فقط به این نمیاندیشند که چگونه یک میلیونشان را ۱۰۰ میلیون کنند. به کم قانعاند.
قانع و شاکر، صفاتی که شاید این روزها خیلی با آن فاصله داریم. روایت امروز ما از پیرمردی است که بساط گوجه و پیاز و سیبزمینی در مناطق حاشیه شهر تبریز پهن کرده و با آن امرار معاش میکند.
«مثل همیشه عجله داشتم برای رسیدن به جلسه. دیرم شده بود و تاکسی گیرم نیامد. از روی اجبار پای پیاده از کوچه پس کوچههای منطقه منبع تبریز رد شدم. وارد کوچه که شدم پایم سُر خورد و تعادلم را از دست دادم. پوشه از دستم افتاد و مثل همیشه غرولندی زیر لب به خودم گفتم. چشمم دنبال پوشه بود که دیدم آقایی مچاله، نشسته و پشت به من دارد بساط پیاز و سیب زمینیاش را کنار دیوار می چیند.
دقیق تر که شدم، دیدم در آن سرما دارد کنار بساطش با سیب زمینیها ور می رود. نگاه که کردم، دیدم چاقو در دست، آرام و با طمأنینه گل و لای سیب زمینیها را تمیز می کند و آن طرفتر می چیند!
تعجب کردم. من که انگار بخاطر جلسه مجبور شده بودم از آن مسیر رد شوم، بی خیال جلسه، گرم صحبت با پیرمرد شدم. برایم عجیب بود این کار. گفتم حاجی آقا ” الله بازار ورسین” (خدا به کسب و کارت رونق دهد) میخواهی خانمها را بد عادت کنی؟!
با همان حالت قبلی و ته مایه تبسمی رو به من کرد و گفت: نه دخترم. در کفه ترازو، نمی خواهم خاک و گِل همراه سیب زمینی سنگینی کند! ما بلد نیستیم مال مردم بخوریم!
همانطور که نگاهش می کردم خشکم زد! سخنانش مثل پتکی بود که روی سرم فرود میآمد. راضی نیست عکسی از قیافهاش بگیرم. به عکس تمیز کردن سیب زمینیها بسنده می کنم. پیرمردی ساده با این حال تا به امروز ندیده بودم!»
افرادی از این دست شاید کم باشند، اما هستند. هستند و با این حرف و عملشان بارقهای از امید را برایمان می شوند. مثل پیرمرد سیب زمینی فروش ما که هم قانع است و هم منصف! مثل پیرمرد چای فروش که پاکت ناچیز را در کفه ترازو می گذاشت. پاکتی که شاید اصلا در آن ترازوهای قدیمی وزنی پیدا نمی کرد.
پیرمرد داستان ما هم شاید خاک و گِل سیب زمینیهایش اصلا در آن ترازوی قدیمی به حساب نیاید، اما بحث بر سر عقیده است. ما مال مردم خور نیستیم!
شعار سال؛ با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سایت خبری صبح زاگرس، تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۹، کد خبر: ۱۸۰۰۰۸، www.sobhezagros.ir