پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 20
کد خبر: ۱۳۳۷۲۸
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۷
هوا که رو به تاریکی می‌رود، بساط آن ها هم گسترده می‌شود؛ صحبت از معتادان خنزرپنزرفروش پایانه خاوران است، همان کارتن‌خواب‌هایی که سقفشان آسمان است و گرمخانه خاوران تنها مأمن و پناهگاهشان. روزبازار و شب‌بازار که نه، بهتر است بگوییم شبانه‌روز بازار معتادان و کارتن‌خواب‌های منطقه 15 تهران در پایانه خاوران برپاست.

شعار سال: هوا که رو به تاریکی می‌رود، بساط آن ها هم گسترده می‌شود؛ صحبت از معتادان خنزرپنزرفروش پایانه خاوران است، همان کارتن‌خواب‌هایی که سقفشان آسمان است و گرمخانه خاوران تنها مأمن و پناهگاهشان. روزبازار و شب‌بازار که نه، بهتر است بگوییم شبانه‌روز بازار معتادان و کارتن‌خواب‌های منطقه 15 تهران در پایانه خاوران برپاست.

شب کسب و کارشان پررونق‌تر است و البته کسی جز خودشان جرئت رفت‌وآمد به آن را ندارد. در بازارشان همه چیز پیدا می‌شود؛ چیزهایی عجیب و غریب، از شیرمرغ تا جان آمیزاد. سال‌هاست این بساط در پایانه خاوران برپاست. در یکی از شب‌های بهاری به این بازار رفتیم تا ببینیم کاسبان و مشتریان این بازار، چه کسانی هستند و چه معامله می‌کنند.

هوا کاملاً تاریک شده. تعداد مسافران پایانه هر دقیقه کمتر می‌شود و تعداد معتادان دستفروش بیشتر. بساطشان از مقابل مرکز خرید پایانه شروع می‌شود و تا مرکز پایانه ادامه دارد. درست روبه‌روی کیوسک‌های بلیت‌فـروشی و اغذیه‌فروشی. به نظر می‌رسد این بازار حلقه واصل دوسوی پایانه است. رهگذران برای رسیدن به اتوبوس‌های آزادی یا علم و صنعت ناگزیرند از این بازار بی‌سروسامان بگذرند.

می‌روم میانشان. درست مثل همه رهگذرانی که از سر مجبوری از این مسیر می‌گذرند. کنار ورودی بازارچه خوداشتغالی بساط چندتایی‌شان پهن است. عینک دسته شکسته و عروسک بی‌چشم، کفش کهنه و ماژیک بی‌در، سیم‌های به هم پیچیده، شارژر موبایل و تسبیح‌های رنگارنگ در هم تنیده بخشی از بساط اوست. اسمش مصطفی است. 47 سال دارد و می‌گوید قبل از اعتیاد گچکار بوده. از اعتیادش که می‌پرسم از بچه‌هایش تعریف می‌کند. از اینکه دو پسر مهندس دارد و یک دختر حسابدار. نمی‌خواهد درباره اعتیادش صحبت کند.

دست آخر از زیرزبانش می‌کشم که 25 سال است اعتیاد دارد. به‌ تریاک و هروئین و حشیش و حالا هم شیشه. می‌گوید: «فکر نکنید اینجا بساط کردن راحت و بی‌دردسر است. هر آن ممکن است مأمور شهرداری و نیروی انتظامی بیاید و بساطمان را جمع کند. می‌آیم اینجا یک لقمه نان به دست بیاورم. البته اگر کسی از ما خرید کند. اینجا مرده‌خانه است. جنس 20 هزارتومانی را پنج هزار تومان از ما می‌خرند. حساب و کتاب ندارد

چک نقد می‌کنم

وسـط صـحبتـمان می‌پرد؛ مرد 38 ساله مجردی که معتاد است و به گفته خودش از عرش قالیبافی ابریشم به فرش اعتیاد و آوارگی سقوط کرده است. می‌گوید: «پنج سال است اعتیاد دارم و کار و زندگی‌ام را از دست داده‌ام. من اینجا دستفروش نیستم. می‌آیم موادم را می‌گیرم و می‌روم. این معتادها را که می‌بینید برای خرج خورد و خوراک و موادشان باید همین جنس‌ها را بفروشند. هرچند وقت یکبار هم نیروی انتظامی می‌آید و به اتهام دزدی بودن جنس‌هایشان، آنان را می‌برد. خیلی‌ها می‌گویند دستفروشان معتاد اینجا جنس دزدی می‌فروشند اما همه‌شان هم این‌طور نیستند.

خیلی از آنها این خرت و پرت‌ها را از این طرف و آن طرف پیدا می‌کنند. گاهی حتی از آشغال‌دانی‌ها و سطل‌های زباله.» صحبت‌های مرد ژنده‌پوشی که به دیوار تکیه داده نظرم را جلب می‌کند. شرخری است به سبک و سیاق خودش. خمیده و آویزان. می‌گوید: «چک برگشتی نقد می‌کنم. بدهی زنده می‌کنم.‌کاری دارید پیش خودم بیایید.» این جمله‌ها را که می‌گوید دستش را به بساط مصطفی دراز می‌کند و یه مشت سنجد از پلاستیک چرکی که وسط بساطش چشمک می‌زند برمی‌دارد. مصطفی با صدای بلند سرش داد می‌زند: «حالت خوش است؟ خودت را جمع کن. بلند شو برو بدهی زنده کن... بلند شو. بلندشو بابا...»

سربازان دودی

صدای مرد میانسال درشـت‌اندامی که ورودی بازار ایستاده و با صدای دورگه‌اش بلند داد می‌زند: «خوابگاه، خوابگاه» نظرم را جلب می‌کند. معتادها یکی پس از دیگری سوار پراید زهوار دررفته‌اش می‌شوند تا باقی شب را زیر سقف گرمخانه بگذرانند. 30 سال‌ تریاک و هروئین کشیده و حالا 4 سال است که طعم پاکی را می‌چشد. می‌گوید: «نفری هزار تومان می‌گیرم و معتادها را به گرمخانه انتهای رضویه می‌برم، خالی هم برمی‌گردم. هرچند کرایه تا آنجا بیشتر است اما من برای رضای خدا با همین مبلغ می‌روم. تا نیمه‌شب دو سه سرویس می‌روم و می‌آیم.

اوضاع اینجا خیلی خراب است. اگر صبح زود به پایانه بیایید جوانانی را می‌بینید که گوشه و کنار پایانه چمباتمه زده‌اند و مواد مصرف می‌کنند.» راهی بساط مرکز شب‌بازار می‌شوم. فروشنده‌هایی که در فاصله نزدیک به هم نشسته‌اند و از دور شبیه به اجزای به هم بافته شده توده‌ای سیاهرنگ هستند. پا به این توده سیاهرنگ می‌گذارم. نور کم فروغ پایه چراغی که در فاصله چند متری این بساط نصب شده همه روشنایی این بازار است. بساط این جمع متنوع‌تر اما عجیب‌تر است.

فنر خودکار، دسته تیغ، لیوان شکسته، بشقاب ترک خورده ملامین، دسته چاقو و چنگال کج و معوج، گوشی قراضه، زیورآلات کهنه و از مدافتاده، بندساعت، لباس‌های کهنه و کفش‌هایی که سیاهی رویش ماسیده. سگک کیف و کمربند، باتری ساعت مچی و تلفن همراه، پیچ و زنجیر و خلاصه هرچه فکرش را بکنید در بساط این بخش پیداست. «مسعود» صاحب یکی از بساط‌های این بازار است. 15 سال است اعتیاد دارد و شب‌ها در گرمخانه می‌خوابد. درباره جنس‌هایی که می‌فروشد می‌پرسم.

می‌گوید: «اینجا جنس‌ها دست به دست می‌چرخد. اینها را از بقیه خریدم.» صدای بلندی از آن سوی بازار به گوش می‌رسد. «داداش سایه نکن.» این جمله پیرمردی به یکی از معتادانی است که جلو نور روشنایی ایستاده. پای یکی از بزرگ‌ترین بساط‌های بازار لم داده و بی‌خیال آنچه دوروبرش می‌گذرد کاسبی‌اش را می‌کند. به نظر نمی‌آید معتاد باشد. دست‌کم می‌شود حدس زد که بهبودیافته اعتیاد است. در بساط او هم همه چیز پیدا می‌شود، به‌ویژه زیورآلات. پای بساطش که می‌نشینم صدای مکالمه دو معتاد را می‌شنوم. یکی فروشنده است و آن یکی خریدار. معامله‌شان به مشاجره می‌کشد. دعوا سر باتری دست‌دوم تلفن همراه است. فروشنده معتاد با فحش و توهین ادعا دارد که خریدار معتاد یکی از باتری‌هایش را دزدیده است.

فوق‌لیسانس روان‌شناسی بالینی

کنار همه بساط‌های این بازار یکی از کاسبان بسته‌های سبزی خوردن را برای فروش آورده است. سراغش می‌روم. اسمش «حسین» است.

48 ساله. بخیه‌های روی صورتش که از‌گونه تا زیرچشم امتداد دارد نخستین چیزی است که در نگاه اول نظرم را جلب می‌کند. می‌گوید: «بساطم را جمع کردند و بردند. من هم سبزی برای فروش آوردم.» سبزی‌هایش را جابه‌جا و اطراف را نگاه می‌کند.

چند لحظه تماشایش می‌کنم و می‌پرسم: «درس هم خواندی؟‌» جواب می‌دهد: «فوق لیسانس روان‌شناسی بالینی دارم. سال1366 فارغ‌التحصیل شدم. زندان هم رفتم به جرم جابه‌جایی مرفین.» بهت زده از حرف‌های حسین سرم را به سمت مرد میانسالی که کنارمان ایستاده می‌چرخانم و می‌پرسم: «تو هم اعتیاد داری؟‌» با تعجب می‌گوید: «نه. نه. من نه سیگار دود می‌کنم و نه مواد. اسپند دود می‌کنم. دستش را در جیبش می‌کند و برای اینکه ثابت کرده باشد که اسپنددودکن دوره‌گرد است یک مشت اسپند صحرایی از جیبش در می‌آورد و نشانم می‌دهد و می‌گوید: «خانواده‌ام نمی‌دانند کارم این است. در تولیدی لباس کار می‌کردم. از وقتی صاحبکارم ورشکست شد من هم بیچاره شدم. به هر دری زدم تا ‌کاری پیدا کنم. دست آخر شدم اسپند دودکن دوره‌گرد. الان هم داشتم می‌رفتم سوار بی.آر‌تی شوم و بروم خانه‌ام. اما به خاطر شما برایتان یک اسپند دود می‌کنم

کوله‌اش را روی زمین می‌گذارد و وسایلش را از آن بیرون می‌آورد. چند لحظه بعد بوی اسپند و گلپر فضای پایانه را پر می‌کند. صدای یکی از شهروندان از ورودی پایانه به گوش می‌رسد که با صدای بلند اعلام می‌کند: «شام نذری. اگر شام نخوردید بیاید. شام نذری آوردیم.» جمعیت به سمت نذری روانه می‌شود. چند دقیقه بعد افیونی‌های خمیده در حالی که عدسی می‌خورند سر بساط‌هایشان نشسته‌اند.

سایت شعار سال، با تلخیص و اضافات برگرفته از سایت روزنامه همشهری، تاریخ انتشار 20 خرداد 97، کد مطلب: 19157، www.newspaper.hamshahri.org


اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین