پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۲۸۳۴۸
تاریخ انتشار : ۲۱ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۴
دو سرباز روبه‌روی هم پشت میز چوبی کنار خیابان نشسته‌اند و چای می‌نوشند. مردی پنجره کوچک دکه‌اش را باز می‌کند و پی در پی خمیازه می‌کشد. زنی سبد حصیری بزرگ را روی شانه چپش گذاشته و دست دیگر را حائل آن کرده است. این، تصویری است از چمخاله در یک روز میانه شهریور. 6 صبح. مه رفته و شهر در هاله سبک جا مانده از آن، بیدار می‌شود. چمخاله را خیلی‌ها با نادر ابراهیمی شناختند. شهری که دوست می‌داشت.
شعارسال: تصویر آمیخته به خیال از واقعیت شهر کوچک شمالی. بازار محلی با بوی تند ماهی و سبزی‌های معطر و مردانی که روی چهارپایه‌های چوبی نشسته‌اند و پشت هم چای می‌نوشند. بوی چای در فضا پخش می‌شود. «این چای جای دیگر گیرت نمی‌آید. بخور خانم جان!» لحنش بی‌تکبر است. بیشتر به کسی می‌ماند که تحفه‌ای ارزشمند را تقدیم می‌کند. می‌تواند تمام داشته‌هایش را به رخ بکشد. جنگل، دریا، چای باغ، باغ‌های نارنج، باریکه راه‌های سبز. سبزِ سبز. چایخانه‌های گرم آن شهر دوست داشتنی، تصویری است که ذهن را هرجا که باشد، برمی‌دارد و با خود می‌برد. چایخانه‌های گرم در گذرگاه شب. زنان چای چین. لحظه‌های فروتن. «هلیا را می‌شناسی؟» زن ابروها را بالا می‌دهد. پیشانی‌اش چند چین نسبتاً عمیق برمی‌دارد. چشم‌ها تو رفته است. میشی رنگ. روسری قهوه‌ای با گل‌های آبی را پشت سر گره زده. هلیا را نمی‌شناسد. هلیای نادر ابراهیمی ، شخصیت معروف داستان، دختر یکی یکدانه خان که دل پسر کشاورز را برده بود. زن در چای باغ کار می‌کند. باغ خودشان است. اینجا زن‌ها چند شغله‌‌اند. این را او می‌گوید. زن پنجاه و چند ساله داستان یک روز 6 صبح چمخاله؛ حی و حاضر. هلیا اما در میان صفحه‌های کتاب جا مانده. رنگ پریده و مغموم. در چمخاله آن روزها. «گنجشک‌ها در میان درختان نارنج با هم چه می‌گویند، جیرجیرک‌ها چرا برای هم آواز می‌خوانند و چه پیامی سگ‌ها را از اعماق شب بر می‌انگیزد...» انگار کسی این را در گوشم زمزمه می‌کند. «ستاره آباد کجاست؟» زن، ستاره آباد را هم نمی‌شناسد. کم کم دارم شک می‌کنم به اسم‌ها. اصلاً هلیایی وجود داشته؟! پس چرا ستاره آباد را نمی‌شناسند. چمخاله اما همین جاست. ساحلش بوی نمک و گیاه می‌دهد.

می‌گویند کل گیلان را زیر پا بگذارید، قشنگ‌تر از ساحل چمخاله پیدا نمی‌کنید. برای ادعایشان هم دلیل دارند. «هرچه مسابقه ساحلی باشد، اینجا برگزار می‌کنند. همه جا پر از زباله شده. آب دریا کثیف است. اینجا اما فرق می‌کند. ما نمی‌گذاریم ساحل‌مان از بین برود.» پسر جوان یک طناب ضخیم را روی دوشش می‌اندازد. پاچه‌های شلوار را تا زیر زانو بالا زده. «هلیا را می‌شناسی؟» لبخند می‌زند. دندان‌های سفید در زمینه تیره پوست برق می‌زند. «کی هست؟!» فکرش مشغول هلیا شده. دخترِ خان و عشق رؤیایی پسر کشاورز. هلیا اگر واقعی بود، اگر زنده می‌ماند حالا سن و سالی داشت برای خودش. پیرزنی چروکیده بی‌نشان از آن دیدگان براق که دود آزارشان می‌داد. پسر، صیاد است. «هفته قبل یک پسر بچه 8 ساله اینجا غرق شد. غروب بود. چه قیامتی شده بود. بچه را رساندند لنگرود اما فایده نداشت. اینجا اورژانس نداریم. بچه مرد. بیچاره مادرش. از تهران آمده بودند. می‌دانم چه دردی است عزیزت به آب برود و برنگردد. پدر مرا هم دریا برد. حالا که نه. بچه بودم. صیاد بود. اینجا زیاد غرق شده‌اند. همین بغل سالم‌سازی است. ما که بچه اینجاییم، هرموقعی توی آب نمی‌رویم. نمی‌دانم مردم چطور راحت بچه‌هایشان را ول می‌کنند. همه چیز یکهو اتفاق می‌افتد. خیلی‌ها شناگر ماهر بوده‌اند و باز غرق شده‌اند. اصلاً روزهایی که قرار است کسی غرق شود، از صبحش یک جوری است.»

با خودم فکر می‌کنم اصلاً به این صبح نیمه شهریور که دارد زیر هاله سبک مه، روی شهر پخش می‌شود، نمی‌خورد که با مرگ تمام شود و یادم می‌آید که خوانده بودم: «برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز.»

درخشش نم برگ‌ها، یعنی آفتاب دیگر دارد حسابی روی شهر لم می‌دهد. شرجی و گرمای هوا، به نیمه مرداد می‌مانَد. انگار نه انگار که تابستان دارد تمام می‌شود. دور دست، رد باریک دودی پیداست. نوار باریک خاکستری از میان انبوه سبز بالا می‌رود. توی دلم می‌گویم، بخواب هلیا. دود دیدگانت را آزاد می‌دهد. اینجا کسی تو را نمی‌شناسد.

با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از روزنامه ایران، صفحه 9، تاریخ انتشار: پنجشنبه 18 مرداد 1395، شماره: 6307.

اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین