میگویند کل گیلان را زیر پا بگذارید، قشنگتر از ساحل چمخاله پیدا نمیکنید. برای ادعایشان هم دلیل دارند. «هرچه مسابقه ساحلی باشد، اینجا برگزار میکنند. همه جا پر از زباله شده. آب دریا کثیف است. اینجا اما فرق میکند. ما نمیگذاریم ساحلمان از بین برود.» پسر جوان یک طناب ضخیم را روی دوشش میاندازد. پاچههای شلوار را تا زیر زانو بالا زده. «هلیا را میشناسی؟» لبخند میزند. دندانهای سفید در زمینه تیره پوست برق میزند. «کی هست؟!» فکرش مشغول هلیا شده. دخترِ خان و عشق رؤیایی پسر کشاورز. هلیا اگر واقعی بود، اگر زنده میماند حالا سن و سالی داشت برای خودش. پیرزنی چروکیده بینشان از آن دیدگان براق که دود آزارشان میداد. پسر، صیاد است. «هفته قبل یک پسر بچه 8 ساله اینجا غرق شد. غروب بود. چه قیامتی شده بود. بچه را رساندند لنگرود اما فایده نداشت. اینجا اورژانس نداریم. بچه مرد. بیچاره مادرش. از تهران آمده بودند. میدانم چه دردی است عزیزت به آب برود و برنگردد. پدر مرا هم دریا برد. حالا که نه. بچه بودم. صیاد بود. اینجا زیاد غرق شدهاند. همین بغل سالمسازی است. ما که بچه اینجاییم، هرموقعی توی آب نمیرویم. نمیدانم مردم چطور راحت بچههایشان را ول میکنند. همه چیز یکهو اتفاق میافتد. خیلیها شناگر ماهر بودهاند و باز غرق شدهاند. اصلاً روزهایی که قرار است کسی غرق شود، از صبحش یک جوری است.»
با خودم فکر میکنم اصلاً به این صبح نیمه شهریور که دارد زیر هاله سبک مه، روی شهر پخش میشود، نمیخورد که با مرگ تمام شود و یادم میآید که خوانده بودم: «برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز.»
درخشش نم برگها، یعنی آفتاب دیگر دارد حسابی روی شهر لم میدهد. شرجی و گرمای هوا، به نیمه مرداد میمانَد. انگار نه انگار که تابستان دارد تمام میشود. دور دست، رد باریک دودی پیداست. نوار باریک خاکستری از میان انبوه سبز بالا میرود. توی دلم میگویم، بخواب هلیا. دود دیدگانت را آزاد میدهد. اینجا کسی تو را نمیشناسد.
با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از روزنامه ایران، صفحه 9، تاریخ انتشار: پنجشنبه 18 مرداد 1395، شماره: 6307.