پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
شنبه ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 27
کد خبر: ۱۱۲۹۳۵
تاریخ انتشار : ۰۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۰:۵۹
می‌خواستم «سردبیر» باشم. کارخانه رویابافی ِ. من، پس از پوریا ردای سردبیری را برای خودم دوخته بود. خیال می‌کردم بسیج هم مثل اداره‌هاست و آدم اگر عنوان نداشته باشد نمی‌تواند درست و حسابی کار کند.

شعار سال: محمدصالح سلطانی؛قبول نکردم. هرچه دلیل آورد و توجبه تراشید که این کار ِ. جدید هم به اندازه سردبیری نشریه جذاب است و به درد خودت و آینده‌ات می‌خورد، زیر بار نرفتم. اصرارهایش را انکار می‌کردم و هیچ‌جوره حاضر نبودم در پازل جدید واحد نشریه بسیج، نقشی کمتر از سردبیر را بازی کنم. خیال می‌کردم اثرگذاری‌ام، بدون عنوان سردبیری کم می‌شود و بود و نبودم به حال نشریه فرقی نخواهد داشت. احتمالاً پوریا هم از برقِ نداشته چشمانم فهمید که انگیزه بودن در نشریه را، با شرایط جدید ندارم. برای همین، از جایی به بعد دیگر اصرار نکرد و با سکوتش بهم فهماند که همه چیز دارد تمام می‌شود. پیاده شدم و درِ پراید مشکی‌اش را بستم. یک دستم ظرف میوه پر از ته‌مانده خیار و پرتقال بود و یک دست دیگرم، کتاب «ده روز با داعش». اسکلت روی جلد کتاب، پوزخند ترسناکش را به سمت من نشانه رفته بود و من، داشتم به نشریه بدون خودم فکر می‌کردم. به بچه‌ای هنوز شش ماهش نشده، رهایش کرده بودم و داشتم راه دیگری را انتخاب می‌کردم. نشریه را به سردبیری، و سردبیری را به ائتلاف سجاد پوریا باخته بودم. این اولین جنگ قدرتی بود که تجربه‌اش می‌کردم. جنگی که در آن شب سرد و خشک ِ. دی‌ماه ۱۳۹۴، سخت مقلوبه شده بود.

هنوز سال اول بودیم که کله‌هایمان بوی قرمه‌سبزیِ نشریه‌نویسی گرفته بود. من، از همان روز‌های اولِ دانشجو شدن، افتادم پی ِ. نشریات دانشگاه و «روزنامه شریف» را خیلی زود پیدا کردم. اولین مطلبم در نشریه رسمی دانشگاه را دو هفته پس از دانشجو شدن منتشر کردم و تا پایان سال اول، جسته-گریخته همکارشان بودم. حساب بسیج و نشریه‌اش، اما جدا بود. تا آغاز سال دوم تحصیل، هیچ دانشجویی نمی‌تواند در بسیج فعالیت کند. ماجرای من و سجاد، اما فرق می‌کرد. حسابی پاپیِ نشریه شده بودیم و در هر فرصتی به آقامهدی، فرمانده بسیج، می‌گفتیم بیا و فکری برای نشریه‌ات بکن. «روشن» تقریباً آن روز‌ها ضعیف‌ترین نشریه دانشگاه بود. با گرافیک صفر و ویراستاری زیر صفر‌ش، عملاً مخاطبی نداشت. من و سجادِ ترم یکی ِ. آن روزها، می‌خواستیم ناجی ِ. روشن باشیم. حتی یک جلسه با فرمانده هم گذاشتیم و او هم دغدغه‌های ما را شنید. دغدغه‌هایی که پاسخ‌شان یک چیز بود: «تا سال دوم‌تون صبر کنید!»


صبر کردیم. سال اول دانشگاه تمام شد و حالا ما رسماً عضو بسیج دانشجویی دانشگاه بودیم. من، سجاد و همه
۹۳ ای‌هایی که دلشان می‌خواست بسیجی باشند. رفتم واحد «نشریه». کنار پوریا و محسن. دو وروی ۹۱ دانشگاه که هر دو سال گذشته را هم عضو شورای مرکزی بسیج بودند و حالا جزو باتجربه‌های تشکل حساب می‌شدند. آمده بودند برای احیای نشریه. آقا احسان، فرمانده جدید، هم حسابی حواسش بود و برای همین قوی‌ترین تیمی که می‌توانست را فرستاد به واحد نشریه. محسن مدیرمسئول بود، پوریا سردبیر. من و سجاد و امیرمحمد و علی و محمد و محمدمهدی هم اعضای تیم تحریریه بودیم. اولین جلسه مان را نهم شهریور ۹۴ گذاشتیم. روزی که «طرح ولایت» تمام می‌شد و من، ساک به دست و کوله بر دوش، بعد ِ. ۴۵ روز کلاس و مباحثه، به جای خانه راهی دانشگاه شدم.


جلسات تابستان‌مان بیشتر به کلی‌گویی می‌گذشت. قرار بود ساختار نشریه را از صفر بسازیم. همه چیز باید تغییر می‌کرد. اول، اسم جدید باید انتخاب می‌کردیم. ایده‌ها را گذاشتیم وسط. از «صبح» و «بامداد» و «پژواک» و «نگاه نو» و هر اسمی که برای یک نشریه دانشجویی به ذهن دانشجویان تشکلی می‌رسد شروع کردیم و یکی یکی کنارشان می‌گذاشتیم. هیج‌کدام آن «تفاوت»‌ی که دنبالش بودیم را نمایندگی نمی‌کردند. وسط ایده زدن‌ها بود که من گفتم «میدان انقلاب». یاد کارکرد کنایی ِاسامی برخی خیابان‌های تهران افتاده بودم که می‌توانست بار جذابیت نام نشریه را بیشتر کند. نیم ساعت چانه‌زنی لازم بود تا بقیه را هم متقاعد کنم. «میدان انقلاب» را تصوییب کردیم. فرزندمان پیش از تولد، اسم و شناسنامه‌اش را گرفته بود. می‌ماند لباسش، که باید سفارش می‌دادیم به یک طراح حرفه‌ای تا برایمان توی فتوشاپ و این‌دیزاین طراحی کند و بدوزد. شاید این اولین باری بود که بسیج داشت درست و حسابی برای نشریه‌اش خرج می‌کرد.
۲۰۰ هزار تومان دادیم به یک طراح کاربلد تا قالب نشریه را بزند. حالا مانده بود سوژه‌ها و محتواها. هنوز چند روزی تا شروع ترم جدید فرصت بود و می‌توانستیم برای یک شماره‌اولِ جذاب، ایده بزنیم.


فیلم «محمد رسول الله» مجید مجیدی روی پرده بود و می‌توانست سوژه بکری برای شماره اول‌مان باشد. نقد و یادداشت‌های خودمان کافی نبود. باید با یک مصاحبه جنجالی، دمای شماره اول را بالا می‌بردیم. دوره افتادیم بین منتقد‌های سینما. وسط روز‌های داغ آخر تابستان و میان بلبشوی کار‌های ستاد استقبال از ورودی‌های جدید، یک گوشه می‌نشستیم و زنگ می‌زدیم به جواد طوسی و یحیی نطنزی و حسین معززی‌نیا، که ما یک نشریه دانشجویی هستیم و می‌خواستیم درباره فیلم جدید مجید مجیدی با شما مصاحبه کنیم! تقریباً هیچ کدام جوابمان را نمی‌دادند. داشتیم به عوض کردن سوژه شماره اول فکر می‌کردیم که پوریا گفت: موفق شده با امیر قادری تماس بگیرد. او هم موافقت کرده و گفته شنبه
۳۰ شهریور بیایید صحبت کنیم. کجا؟ خانه‌اش در شهرک آتی‌ساز. به روزی فکر می‌کردیم که اولین شماره «میدان انقلاب»، دانشگاه را مات و مبهوت خودش کرده. وقتی که که امیر قادری تعیین کرده بود، درست می‌شد روز اول ترم و این یعنی برای حضور در اولین گفتگوی رسمی «میدان انقلاب» با یک چهره مشهور، باید کلاس عصر روز اول ترممان را نادیده می‌گرفتیم. همین کار را هم کردیم و یک ساعت مانده به قرار، سوار پراید مشکی پوریا شدیم به سمت آتی‌ساز. من و محسن و محمدمهدی و علی و پوریایی که دست‌فرمانش حرف نداشت!


شماره اول را هفته دوم ترم منتشر کردیم. از شب قبلش، کانال تلگرامی نشریه را راه انداختم و طرح جلد را با یک کپشن هیجان‌انگیز گذاشتم که «بشتابید، بشتابید. اولین شماره نشریه متفاوت بسیج دانشجویی فردا منتشر می‌شود.» روی جلدمان عکس فیلم را گذاشته بودیم با تیتر «فاخر یا معمولی؟». نقد‌های تند امیر قادری را هم منتشر کردیم. آن روز‌ها هنوز این همه چیپ نشده بود و بیشتر می‌شد به نقدهایش اعتنا کرد. خودم هم یک یادداشت منتقدانه درباره فیلم نوشتم. پرونده‌مان پروپیمان شده بود. نشریه را بردیم در سلف، مسجد و ساختمان آموزش دانشگاه توزیع کردیم. دقیقه به دقیقه، سراغ نشریه‌مان می‌آمدیم تا ببینیم چقدرش رفته و چقدرش مانده! اگر می‌دیدیم سلف یا مسجد از «میدان انقلاب» خالی شده، با ذوق به هم خبر می‌دادیم تا برویم برای چاپ مجدد و توزیع دوباره.


هشت صفحه نشریه تمام‌رنگی
A۴ میدان‌انقلاب، به کلی خاطره نشریات قبلی بسیج را از خاطر دانشگاه برده بود. شماره دوم را که منتشر کردیم، معاون فرهنگی دانشگاه نامه زد که «نشریه را دیدم. خوب بود. ادامه دهید. موفق باشید.» یکی دوتا پیشنهاد هم برای بهتر شدنش ارائه کرد. در اردوی تشکیلاتی ابتدای سال بسیج و جلسه با «سعید جلیلی» هم یک نسخه از شماره اول نشریه را تقدیمش کردیم. از طریق پسرش نشریه را پیش از تقدیم ما دیده بود و یکی دو تعریف هم از محتوای نشریه، به خصوص یادداشت منتقدانه من درباره فیلم مجید مجیدی، کرد! با هر فیدبک، هر پیام، هر اشاره و حتی هر «میدان انقلاب»‌ی که توی دانشگاه دست بچه‌ها می‌دیدیم، دلمان غنج می‌رفت. تمام هفته را به شوق دوشنبه عصرهایش می‌گذراندیم، که جلسات هفتگی واحد نشریه بود. می‌نشستیم دور هم و از قوت و ضعف شماره قبلی می‌گفتیم و شماره بعدی را می‌بستیم. رویا می‌بافتیم و رویا می‌چیدیم.


هوای نشریه، اما از شماره سوم، داشت نیمه‌ابری می‌شد. سرمقاله شماره سوم را قرار بود من بنویسم. نوشتم. محسن، اما مخالف انتشارش بود. می‌گفت: زیادی «اعتدالی» است. تحلیلی بود از یکی از سخنرانی‌های «آقا». می‌خواستم در تحلیلم جانب هر دو طیف سیاسی را نگه دارم. بچه‌ها، ولی می‌گفتند صحبت‌های آقا روشن بوده و نمی‌شود این‌طوری (یعنی طوری که من تحلیل کرده بودم) به مساله نگاه کرد. سرمقاله‌ام منتشر نشد. اولین نشانه‌های اختلاف بین اعضای تیم نشریه داشت خودش را نشان می‌داد. من، اما نمی‌خواستم به خاطر یک اتفاق، این کودک یکی-دو ماهه را رها کنم. هنوز دوستش داشتم.
از شماره پنجم به بعد، تصمیم گرفتیم یک بخش طنز هم به نشریه اضافه کنیم. چند وقتی بود انجمن اسلامی به همه گروه‌های مذهبی دانشگاه متلک می‌گفت و همه را به جناحی بودن و ضد برجام بودن متهم می‌کرد. یک هفته نوبت هیات بود و یک هفته حوزه دانشجویی. باید جوابشان را می‌دادیم. «دانشجوی تحول خواه» را ساختم برای همین. کاراکتر نمادینی بود از یک انجمنیِ متوهم که خیال می‌کند همه دنیا بر ضد او و جنبش سبزش هستند. در شماره پنجم، دانشجوی تحول‌خواه به سلف دانشگاه گیر داده بود و مدعی شده بود اداره امور تغذیه به بسیجی‌ها و ضد جنبش‌ها غذای بیشتری می‌دهد! برای این ادعایش یک سند هم با فتوشاپ ساخته بودیم! سند و متن ادعای «دانشجوی تحول خواه» را که منتشر کردیم، صدای اداره تغذیه بلند شد! مسئولش مسئول بسیج را خواست که درباره ماجرا توضیح بدهد. یکی دوتا دانشجو هم آمده بودند به اعتراض که این چرت و پرت‌ها چیست که در نشریه بسیج علیه بسیج منتشر می‌کنید! کار به جایی رسید که در چاپ دوم نشریه، محبور شدیم با فونت درشت و رنگ قرمز، بالای آن ستون بنویسیم «طنز». انجمنی‌هایی هم که نکته متن را گرفته بودند، وقتی بچه‌های شورای مرکزی بسیج را می‌دیدند، معترض می‌شدند. «دانشجوی تحول خواه» حسابی به هدف زده بود. در شماره بعدی و بعد از حضور جنجالی روحانی در شریف، نطق دبیر انجمن اسلامی در آن برنامه را هجو کردیم. آن هم به هدف خورده بود. روز‌ها و شب‌های ترم سوم‌مان شده بود درس و نشریه، نشریه و درس! می‌نوشتیم و می‌خواندیم و واکنش می‌گرفتیم و امتحان میان‌ترم می‌دادیم و دوباره از نو و هفته بعد.


برای روز دانشجو، می‌خواستیم باز هم یک گفتگوی ویژه در نشریه داشته باشیم. شماره تلفن نمایندگان مجلس را با سجاد ردیف کردیم و نشستیم به شماره گرفتن. مهدی کوچک‌زاده گفت: بیایید توی اینستا پیام بدهید تا ببینم چه می‌شود، یک نماینده دیگر جواب داد و قطع کرد، بقیه هم، همان طور که پیش‌بینی می‌کردیم، جواب نمی‌دادند. داشتیم بی‌خیال قضیه می‌شدیم که شماره «اسماعیل کوثری» زنگ خورد و جواب داد. با فریاد خفه‌ای به سجاد گفتم: «برداشت، کوثری برداشت.» نمی‌دانستیم چکار باید بکنیم. یعنی راستش را بخواهید سوال خاصی هم آماده نکرده بودیم. وسط پاس دادن گوشی بین خودم و سجاد بودم که از سردار درباره «نقش و اهمیت جنبش دانشجویی در سال‌های پس از انقلاب» پرسیدم. سردار هم مرام گذاشت و یک ربعی درباره این موضوع صحبت کرد! ملاتِ جذاب شماره
۱۶ آذر ۹۴ مان را هم کاسب شده بودیم. می‌خواستیم از یک اصلاح‌طلب هم سوال مشابه را بپرسیم که خانم الهه کولایی، پس از سه چهار بار تماس و این دست و آن دست کردن، به کلی پاسخ نداد و ماجرا را پیچاند!


ترم سوم داشت تمام می‌شد. هیچ چیز قرار نبود در ترم جدید با ترم قبلی فرقی داشته باشد. قرار بود همان تیم باشیم و همان نشریه. هوای «میدان انقلاب»، اما وقتی تمام‌ابری شد که یک روز از روز‌های آغازین دی
۹۴، پوریا زنگ زد که «جانشین بسیج ترم بعد نمی‌تونه کار تشکیلاتی بکنه. قراره من جانشین کل بسیج بشم؛ بنابراین کار نشریه رو باید شما‌ها پیش ببرید. من فکر می‌کنم تو و سجاد می‌تونید. به نظرم سجاد سردبیر باشه و تو هم.» دیگر به بقیه حرف‌هایش دقت نکردم. من را فراموش نکرده بود، اما «سردبیر» هم نکرده بود. آن تماس تلفنی را طوری تمام کردم که فهمید از برنامه جدیدش برای نشریه راضی نیستم. دو سه ساعت بعد زنگ زد و آدرس پرسید! گفت: می‌خواهم بیایم خانه‌تان با هم گپ بزنیم. نمی‌خواست بنای نوپای نشریه به این زودی خراب شود. آدرس دادم و وسط ترافیک سنگین ساعات ابتدای شب ِ. صدر، خودش را رساند. یک ظرف پرتقال و خیار پوست‌کنده برداشتم و رفتم نشستم توی ماشینش. کتاب «ده روز با داعش» که آن روز‌ها تازه منتشر شده بود را آورده بود. مدت‌ها دنبالش بودم. ایده‌ها و برنامه‌های بسیج برای ترم بعد ِ. نشریه را کامل توضیح داد و نقش من را در این برنامه‌ها هم تشریح کرد. من، اما بچه شده بودم انگار. قبول نکردم. هرچه دلیل آورد و توجبه تراشید که این کار ِ. جدید هم به اندازه سردبیری نشریه جذاب است و به درد خودت و آینده‌ات می‌خورد، زیر بار نرفتم. اصرارهایش را انکار می‌کردم و هیچ‌جوره حاضر نبودم در پازل جدید واحد نشریه بسیج، نقشی کمتر از سردبیر را بازی کنم. خیال می‌کردم اثرگذاری‌ام، بدون عنوان سردبیری کم می‌شود و بود و نبودم به حال نشریه فرقی نخواهد داشت. شاید ماجرای سانسور شماره سوم در این احساسم بی‌تاثیر نبود. احتمالاً پوریا هم از برقِ نداشته چشمانم فهمید که انگیزه بودن در نشریه را، با شرایط جدید ندارم. برای همین، از جایی به بعد دیگر اصرار نکرد و با سکوتش بهم فهماند که همه چیز دارد تمام می‌شود.‌


می‌خواستم «سردبیر» باشم. کارخانه رویابافی ِ. من، پس از پوریا ردای سردبیری را برای خودم دوخته بود. خیال می‌کردم بسیج هم مثل اداره‌هاست و آدم اگر عنوان نداشته باشد نمی‌تواند درست و حسابی کار کند. خیالم بر فکرهایم سایه انداخته بود و از نشریه آمدم بیرون. ترم بعدش را عضو واحد سیاسی بودم. حس می‌کردم پدری، یا دست‌کم برادر بزرگ‌تری هستم که نوزاد دوست‌داشتنی ِ. خانه را رها کرده. «میدان انقلاب»، اما راه خودش را می‌رفت. برای انتخابات مجلس رفت سراغ سه نامزد انتخابات و با هر سه گفتگوی اختصاصی گرفت. همچنان در دانشگاه دیده می‌شد و جریان‌سازی می‌کرد. من، اما به تبعید خودخواسته آمده بودم. واحد سیاسی هم خوب بود البته، یکی دوتا برنامه برگزار کردیم و هیجان تاثیرگذاری در جریان انتخابات را تجربه کردم. میدان انقلاب، اما چیز دیگری بود که مفت از دستش داده بودم. سال تحصیلی که تمام شد، بسیج را به حالت قهر ترک کردم. رفتم تشکلی دیگر. حالا دیگر از آن برادر بزرگتری که نوزاد دوست‌داشتنی خانه را رها کرده هم کمتر بودم.


ترم بعد، برای میدان انقلاب ترم خوبی نبود. «سجاد» سردبیری می‌کرد، اما هزار سر و هزار سودای دیگرش باعث می‌شد به اندازه پوریا برای نشریه وقت نگذارد. سال‌پایینی‌هایی که عضو تحریریه شده بودند هم به اندازه ما انگیزه نداشتند. امیرمحمد و محمدمهدی و علی هم پخش شده بودند توی جا‌های دیگر. تنِ نشریه عزیزمان نیمه‌جان شده بود. دیر به دیر منشتر می‌شد و در میان نشریات پر زرق و برق دانشگاه، کم‌رمق به نظر می‌رسید. من هم در تشکل دیگر، درگیر دعوا‌های هرروزه با احمدی‌نژادی‌هایی بودم که انگار هیچ حد و مرزی نداشتند. تاوان سنگینی داده بودم. از نشریه به واحد سیاسی و از واحد سیاسی به برزخی پر از آدم‌هایی که تحمل‌شان دشوار بود. ترم پنج تمام نشده، استعفایم را روی میز دبیر تشکل دیگر گذاشتم و آمدم بیرون.


ترم بعدی، ترم انتخابات ریاست‌جمهوری بود و بسیج به نیرو‌های جدید و تازه‌نفس نیاز داشت. سیدمرتضی، فرمانده جدید، تماس گرفت. پیشنهادش را قبول کردم. آغوش بسیج دوباره به رویم باز شده بود. قرار شد کنار سجاد، مسئولیت همزمان ِ. واحد فرهنگی و نشریه را داشته باشیم. یک سال جوان‌تر شده بودم انگار. ماشین زمان، من را و میدان انقلاب را برگردانده بود به شهریور
۹۴. حالا من و سجاد و بچه‌های سال‌پایینی، می‌نشستیم و برای «میدان انقلاب» برنامه می‌ریختیم. رویا می‌بافتیم و رویا می‌چیدیم. دو-سه شماره تا روز انتخابات منتشر کردیم. انتخاباتی که نتیجه‌اش را باختیم، اما من «میدان انقلاب» را از دل همین انتخاباتِ باخته، برده بودم.


حدوداً
۹ ماه از آخرین روزی که در «میدان انقلاب» مسئولیت داشتم می‌گذرد. هنوز هم گاهی، هر وقت که پویا، مسئول جدید نشریه، بخواهد و بتوانم، برای نشریه عزیزمان یادداشت می‌نویسم. محسن از شریف رفته و دارد در دانشگاه تهران علوم انسانی می‌خواند، سجاد توی یکی از شرکت‌های اقماری دانشگاه سخت مشغول کار علمی-اقتصادی است، پوریا هم MBA قبول شده، ازدواج کرده و البته حالا یک پسر ِ. سه-چهار ماهه هم دارد. تشکل ِ. دیگر مسیر انحطاطی که احمدی‌نژاد شروع کرده را، پا به پایش طی می‌کند و «میدان انقلاب»، دو و نیم سال پس از آن روزی که ساک به دست و کوله بر دوش، به جای خانه آمدم دانشگاه تا برایش جشن تولد بگیریم، یکی از مهم‌ترین نشریات دانشگاه شریف است و برای خودش مردی شده.

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از خبرگزاری دانشجو، تاریخ 5 اسفند 96، کد مطلب: 668907: www.snn.ir


اخبار مرتبط
خواندنیها-دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین